نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

بپَر بپَر

اينقدر چيز تازه ياد ميگيري كه نميرسم بنويسم و و قتي تو وبلاگ ماماناي ديگه ميرم تازه يادم مياد كه اِ نيروانا اين كار رو هم بلد شده و من ازش چيزي ننوشتم براش. يكي از بازيهاي اين روزات كه سرشار از هيجان و خنده ست بپر بپره. ميري رو مبل، تخت يا هر ارتفاعي تو اين مايه ها و ژست پريدن ميگيري. دستات رو ميبري بالا و ميگي ميخوام بپرم. ما هم سعي ميكنيم دور و بر رو برات امن كنيم و هي تشويقت ميكنيم: بپر بپر. اونوقت اگه ارتفاع خيلي زياد نباشه با كلي ادا و اطوار خودت رو ميپروني، نميدوني كه چه جوري؟ ميدوني؟ هنوز كه نميتوني جفت پا بپري، به حالت راه رفتن يه پات رو از اون بالا مياري پايين و ما هم ميدويم به قاپيدنت كه يه وقت زبونم لال اتفاق بدي نيفته. هر چي آموز...
13 مهر 1390

نيروانا صحبت ميكنه ...

گوشي رو ور ميداري ميگي: الو سلام همتي ام!!! ميگيم: فاميلت چيه؟ ميگي: مَهدَبي و با چه غلظت شيريني ه رو تلفظ ميكني ميگيم: اسم مامانت چيه؟ ميگي: سَريبا (تنها حرفي كه نميتوني ادا كني ف هست كه بجاش ميگي س و گاهي هم حرف واو رو ب ميگي)        - اسم بابات چيه؟   -بابايي!!! يه صبح از خواب بيدار ميشي ميگي: سرم گيج ميره و ما انگشت به دهان كه اين اصطلاح رو از كجا قاپيدي و اصلاً از كجا مفهومش رو ميفهمي! يه بار هم همينطور كه پيش هم نشستيم ميگي : مامان داريم ميچرخيم و ما شك ميكنيم كه اگه معني سرگيجه رو ميفهمي چرا الان بكار نميبريش؟ شايد هم تو خيال و رؤياهات ميچرخي وروجك. -----------------------------------...
10 مهر 1390

نيروانا و لاله عباسي هاي آقاجون

حياط باصفاي خونه ي آقاجون و گشت و گذار تو تو اين بهشت كوچولو واسه تو و ما عالمي داره. بماند كه چقدر يواشكي خاك خوردي و نفهميديم شيطونك. اين عكس رو ببين گلم. ثبت يه لحظه ي بيادموندني عمرت تو يه بعدازظهر تابستوني كنار آقاجونه. خدا برامون نگهتون داره نسل قبل و بعد.   ...
27 شهريور 1390

عاشقانه

تو دخترم، دختري با موهايي كه توي آفتاب نه مثل طلا كه به زيبايي خود خودشون مي درخشن، دختري با چشمهايي كه هر چي بهشون نگاه ميكنم نمي فهمم چه رنگي ان، دختري با بياني شيرين و صدايي آهنگين كه لنگه شون تو دنيا پيدا نميشه، اين روزها بيشتر از هميشه دلنشيني. اين روزها حس ميكنم كه عشقي بين ما در حال شكل گرفتنه وراي اون عشقي كه از بدو پيداييت در دلم جوانه زده بود. دلم برات تنگ ميشه وقتي نمي بينمت. و وقتي فكر ميكنم دارم بهت وابسته ميشم هي با خودم ميگم: عشق ما نيازمند رهايي ست. نميخوام خودخواهانه دوسِت داشته باشم. از حالا تمرين ميكنم كه تو مال خودتي و به حكم مادر يا پدر بودن صاحب تو نيستيم. تو موجودي باهويت خودتي و ما به قانون طبيعت و حكم الهي تنها وسيله...
27 شهريور 1390

شعرهايي كه ميخواني

گنجيشكك اشي مشي، لب بوم ما نَشي ... اين شعر رو از بابايي ياد گرفتي، تو مراسم گنجشك لالايي كه ظهرها براي خوابوندنت اجرا ميكنه و بايد يه فصلي در موردش بنويسم. جسته گريخته يادش گرفتي و ميخوني. يه روز كه رفته بوديم خونه ي خاله افسانه و روي تختخوابهاشون ورجه وورجه ميكردي بهت گفتم" بايد مواظب باشن، نيفتي" كه تو دراومدي " ميافتي تو حوض نقاشي " -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- - عمو زنجيرباف - بََََ له - زنجير منو بافتي ؟ ... تو خونه ي خاله سهيلا با خاله سهيلا و خاله شهلا و سميرا و من و مبين دست در دست تو يه دايره درست كرديم و بياد بچگيامو...
27 شهريور 1390

شیدات مبارک باد!

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد ... نمیدونم چرا این موضوع و این شعر رو برا خبری که میخوام بدم به یاد آوردم. نمیدونستم آخر این شعر به این موضوعی که نوشتم میرسه یا نه که جستجو کردم دیدم "شیدات مبارک باد" تو این شعر مولوی نیست ولی هیچ اشکالی نداره. با اجازه ی آقای مولوی از این شعر خوشگلشون استفاده میکنم تا این خبر خوشگل رو به همه بدم: شیدا جون به دنیا اومد   شیدا جون نی نی خاله ریحانه و آقاطاهر خواهرزاده ی بنده ست.  (البته با عرض معذرت ازشون که امروز ٢ هفته از چشم بازکردن دختر نازشون به این جهان زیبا میگذره که من تولدش رو اعلام میکنم. خودمون که تا رفتیم کرمان با ٥...
9 شهريور 1390

شیرینکاریات شیرینک

یه چند تا از خاطرات و کارای بامزه ی اخیرت رو میذارم این روز عیدی مامانا بخونن و دلشون شاد بشه: * تو مراسم ختم عمو لباس پوشيديم و رفتيم مسجد. طبق معمول اينجور مراسم خانومها طبقه ي بالاي مسجد بودن و آقايون پايين. قرار بود پيش بابايي باشي پس دم در مسجد از تو و بابايي خداحافظي كردم و رفتم بالا. بعد از يه مدتي خانومهايي كه تازه وارد ميشدن برام پيغام آوردن كه نيروانا پايين تو رو ميخواد و يه سر برو پيش آقا حامد. اومدم پايين و دم راه پله بهتون رسيدم كه تو يهو بغل واكردي و گفتي:" ماماني بيييم (بريم) عروس ببينيم"!!! تا اومدم مبهوت بشم كه يعني چي يهو ذهنم جرقه زد و فهميدم اين جمله ي قصار تو از كجا آب ميخوره. فيلسوف بزرگ ما تنها مراسمي كه تا حالا...
9 شهريور 1390

امروز، روزي كه نيمه ي گمشده ي من پا به زمين گذاشت

بابايي خيلي خوشبخته گلم ميدوني چرا؟ چون تولدش وقتيه كه تو ميتوني بهش تبريك بگي و ميفهمي "تولدت مبارك" رو كه يعني چي. ديشب كه تا نيمه شب بيدار بوديم و تو از صدقه سري برنامه 90 - كه باعث ميشه چراغ خيلي خونه ها تا بامدادان روشن بمونه - افتاده بودي به بازي، بهت گفتم بگو " بابايي تولدت مبارك" و تو با تمام احساست گفتي:   " بابايي تبلدِ مبايَك" . و معلوم بود كه تو دل بابايي چه قند و نباتيه كه آب ميشه برا اين شيرين زبونيت... شب قشنگي بود ديشب. افطاري در حضور خونواده ي خاله ليلا بوديم و خيلي خوش گذشت. از همه مهمتر اينكه همسايه شون براشون كيك پخته بود آورده بودنش برا ما و من هم كه فرصت طلب، گذاشتمش به حساب اينكه كيك تولد بابايي از غيب رسيد...
1 شهريور 1390

براي نيروانا

 نازنين من! امروز گفتم يه سري به آرشيو زمان بارداري و يه سري مطالب كه قبلاً جمع آوري كرده بودم بزنم ببينم منبعي ،راهنمايي براي پرورش و رشد دادن تو توي سني كه الان هستي پيدا ميكنم يا نه كه چشمم به يه مطلب افتاد. متني كه وقتي قرار شد اسمت "نيروانا" باشه، بعد از جستجوي اسمت توي اينترنت از توي يه وبلاگ پيدا كردم. اينقدر به دلم نشست و شيفته ش شدم كه پرينت گرفتم گفتم بدم به بابايي يه تابلو خوشگل ازش درست كنه بزنيم ديوار اتاقت. البته نرسيديم هنوز! ولي بذار فعلاً رو ديوار وبلاگت نصبش كنم تا آينده ي نزديك روي ديوار اتاقت ببيني و بخوني و ملكه ي ذهنت بشه عزيزكم: (با اجازه ي وبلاگ نويس عزيزي كه اين مطلاب رو تو وبلاگش گذاشته بود كه البته فكر ميكنم...
24 مرداد 1390