نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

آغاز خواهرانگی های تو

از کی میخوام اینا رو بنویسم، هی نمیرسم، هی نمیرسم.  اینقدر تولد غافلگیرانه ی  داداش اهورا  غرقم کرد که حتی نرسیدم زمینی شدنش رو توی خونه ی تو هم ثبت کنم. فردای تولد کلوچه ی توت فرنگی ای که تو باشی به شرحی که  خونه ی اهورا  نوشتم، داداشی قدم به دنیای ما گذاشت و فصل جدید خواهرانگی های تو شروع شد. فصل اولش زمان بارداری من بود که همه ی زیباییها و هیجانات مادری ش رو با تو عزیزم، که به حق خواهری رو مهربانانه و عاشق پذیرفته بودی، شریک بودیم. چه بوسه ها که به جنینی اهورا نثار نکردی و چه آغوشها که بی دریغ براش نگشودی. اما با همه ی شادمانی و اشتیاقی که در تو برای بدنیا اومدن اهورا میدیدم باز هم یه گوشه ی دلم نگران بودم...
20 دی 1393
10026 5 17 ادامه مطلب

گوشه ی اهورا

امروز بعد از مدتها اومدیم خونه تا یه روز تعطیل رو با هم به کارای عقب افتاده برسیم. این روزا و شبا بیشتر خونه ی مامانیم و ماجراهای خاص خودش و درگیری های ذهنی تو در از دست دادن آقاجون که شاید توی یه فرصت مناسب ازش نوشتم. اما امروز دلم میخواست حالا که کم کم صدای پای داداشی بگوش میرسه خونه رو برای ورودش آماده کنیم. اونقدرا که نه ولی در حد بضاعت و حوصله و امکانات خونه بالاخره تونستم رؤیام رو به واقعیت برسونم. تو هم کلی ذوق کردی و توی چیدمان حضور فعال داشتی. اسم این قسمت خونه رو میذاریم گوشه ی اهورا. ازمون پرسیدی چرا این چیدمان رو توی اتاق تو براش انجام ندادیم؟ راستش از آشپزخونه تا اتاق تو یه راهرو درازه که دسترسی من رو توی هفته های اول تو...
24 آبان 1393
12874 7 14 ادامه مطلب

اهوراگین

با اینکه خانوم دکتر کرمانم خوب و خوش برخورد بود، با اینکه مرکز سونوگرافی ای که انتخاب کرده بودیم اجازه میداد یه هیئت همراه مامان و نی نی برن واسه دید و بازدید سونویی، اما من دلم می خواست خبر خواهر یا برادر دار شدنت رو یه شخص خیلی خاص بهت بده. شخصی که خودم خیلی حس خوبی بهش دارم و هنوزم با یادآوری خاطرات بارداری و زایمان تو با احترام و ارادت بسیار نامش رو می برم. همت کردم و از کلینیک مجیبیان یزد با نه چندان صرف وقتی که به معجزه می نمود از دکتر حجت بزرگوار وقت ویزیت گرفتم تا یه بار دیگه خاطرات خوش اون روزها رو مرور کنیم، این بار با حضور سبز تو که از درونم پا به دنیای بیرون گذاشته بودی و با شوق و ذوق اون مسیر سبز رو با گامهات همراهی می کردی. مسی...
27 تير 1393
13733 7 25 ادامه مطلب

رویای شیرین

تصورات شیرین و خیال انگیزی از دنیایی که نی نی توشه داری عزیزم. توی هر موقعیتی که هستیم، خصوصاً وقتایی که جمعیم فوراً تصور میکنی نی نی الآن داره چیکار میکنه. وقتی داریم عروسی میریم نی نی میشینه جلوی آینه و خودشو آرایش میکنه، لاک میزنه،... وقتی میریم بخوابیم نی نی مسواک میزنه، وقتی صبح از خواب پا میشی نی نی هنوز خوابه تو تختش، وقتی توی حمومیم نی نی داره سرشو میشوره، وقتی داریم غذا میخوریم اونم مشغوله، ... و همه ی این دنیا و لوازمش توی شکم بنده رقم میخوره. قربون اون رویاهای شیرینت عزیزم. من تو رو درک می کنم چون کودک خیالباف درونم زنده ی زنده ست. پاینده باد کودکی ...
10 خرداد 1393

نیروانا - مانترا / اهورا

نگرانی بعدیم پس از گفتن مسئله ی نی نی و چگونگی عکس العمل تو، واکنش تو از شنیدن اسم هایی بود که انتخاب کرده بودیم. از خونده های کتاب و توصیه های اهل فن خصوصاً سمانه ی عزیزم، می دونستم که تو رو هم باید توی انتخاب اسم شرکت بدیم ولی از اونجایی که تو فقط اسمهایی رو که زیاد به گوشِت خورده یا دوستای مهدکودکی که خیلی دوسِشون داری توی ذهنت میاد نمی تونستیم خیلی روی انتخابای تو حساب کنیم. البته خودمم فکر می کنم همین تبادل نظر کردن باهات و شرکت دادنت توی بحث انتخاب اسم مهمه و نه صد در صد انتخاب اسمی که مدنظرت بوده باشه، آخه هر دفعه هم یه چیزی به مذاقت خوش می اومد.  یادمه قبل از اینکه خبر رو بهت بدیم یه روز که با هم حموم بودیم یهو بی هوا ...
6 ارديبهشت 1393
11491 4 24 ادامه مطلب
1