نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

مامان کوچولو

از ابتدای تیرماه که با کاوی کنج مشهد خداحافظی کردی و به جمع خونواده مون برگشتی، پروژه ی مهدکودک داداش اهورا کلید خورد و من هم همچنان مجبور به ادامه ی حضور در محل کار و به تبع اون ناگزیر از رفت و آمدم به سرچشمه  شدم. این بود که عدم حضور من برای مدت روزانه 14 ساعت در محیط خونه و کانون گرم خانواده، تو نازنینم رو واداشت تا به همراه بابایی کمر همت به نگهداری و تر و خشک کردن مزدای کوچک ببندی و حتی زمانهایی رو که بابا به عنوان سرویس رفت و آمد من و اهورا مجبور به ترک خونه بوده و هست، به تنهایی این مسئولیت بزرگ رو روی شونه های کوچیک و کودکانه ت به دوش بگیری. گرچه میدونم خیلی درست نیست که این کار پر استرس رو در این سن کم ازت بخواهیم که خدای...
26 تير 1396

مزدایی که در راه است

سخت نامنتظر بود عزیزدلم ولی بالاخره وقتش رسیده بود که پرده از رازی که با بابایی حدود چهار ماه و اندی حفظش کرده بودیم برداریم.  وقتی متوجه شدیم ماهی کوچولوی شناور توی دلم یه وروجک دوست داشتنی عین اهورا ست یه کادوی کم نظیر از طرفش برای تو و اهورا گرفتیم تا شب بازش کنی و روز 25 بهمن برات پر از عشق بشه.  وقتی کادو و نامه ی مزدا و تصویر سونوگرافی رو دیدی عین آدم بزرگا زدی توی پیشونیت که   "خاک تو سرم، یکی دیگه!؟" و بعد با ذوق به شکمم نگاه کردی و اومدی سمتم و بغلم کردی.  برات گفتیم که اونی که توی راهه یه داداشه و اسمش "مزدا" ست و مزدا یعنی دانای بزرگ و همون خدایی ست که نیاکان ما به یکتایی میپر...
7 اسفند 1394
10361 2 10 ادامه مطلب

آغاز خواهرانگی های تو

از کی میخوام اینا رو بنویسم، هی نمیرسم، هی نمیرسم.  اینقدر تولد غافلگیرانه ی  داداش اهورا  غرقم کرد که حتی نرسیدم زمینی شدنش رو توی خونه ی تو هم ثبت کنم. فردای تولد کلوچه ی توت فرنگی ای که تو باشی به شرحی که  خونه ی اهورا  نوشتم، داداشی قدم به دنیای ما گذاشت و فصل جدید خواهرانگی های تو شروع شد. فصل اولش زمان بارداری من بود که همه ی زیباییها و هیجانات مادری ش رو با تو عزیزم، که به حق خواهری رو مهربانانه و عاشق پذیرفته بودی، شریک بودیم. چه بوسه ها که به جنینی اهورا نثار نکردی و چه آغوشها که بی دریغ براش نگشودی. اما با همه ی شادمانی و اشتیاقی که در تو برای بدنیا اومدن اهورا میدیدم باز هم یه گوشه ی دلم نگران بودم...
20 دی 1393
10025 5 17 ادامه مطلب
1