آغاز خواهرانگی های تو
از کی میخوام اینا رو بنویسم، هی نمیرسم، هی نمیرسم.
اینقدر تولد غافلگیرانه ی داداش اهورا غرقم کرد که حتی نرسیدم زمینی شدنش رو توی خونه ی تو هم ثبت کنم.
فردای تولد کلوچه ی توت فرنگی ای که تو باشی به شرحی که خونه ی اهورا نوشتم، داداشی قدم به دنیای ما گذاشت و فصل جدید خواهرانگی های تو شروع شد. فصل اولش زمان بارداری من بود که همه ی زیباییها و هیجانات مادری ش رو با تو عزیزم، که به حق خواهری رو مهربانانه و عاشق پذیرفته بودی، شریک بودیم. چه بوسه ها که به جنینی اهورا نثار نکردی و چه آغوشها که بی دریغ براش نگشودی. اما با همه ی شادمانی و اشتیاقی که در تو برای بدنیا اومدن اهورا میدیدم باز هم یه گوشه ی دلم نگران بودم که نکنه تولدش شعله ی عشقت رو کم نور و چالش بزرگ خواهری رو به تجربه ای ناخوشایند برات بدل کنه. توی کتابا خونده بودم که هم پدر و مادر و هم همه ی اطرافیان باید با همکاری هم و با آگاهی از شرایط جدید تو، زمینه رو برای پذیرش این نسبت زیبا برات فراهم کنن تا تو خواهر بودن رو با جون و دل عشق کنی.
حس میکنم خدا به ما خیلی خیلی کمک کرد، همین که سمانه ی عزیزی داشتم و دارم که بهم چگونگی خبر کردن تو از باردارشدنم و تغییر وضعیتی که در آینده ی نزدیک قرار بود توی زندگیمون رخ بده رو به زیبایی راهنمایی کنه بشرحی که برات ثبتش کرده م؛ همین که دوستان و اطرافیان آگاه و دلسوزی داشتم و دارم که با حرفا و رفتاراشون مدام بر شور و اشتیاق و عشق تو می افزودن و نوید وضیعت قشنگی رو با تولد اهورا برات میدادن؛ همین که من و بابا از هر فرصتی برای سورپرایز کردن تو توسط دادشی با هدیه هایی که از آسمون میفرستاد استفاده می کردیم تا بهت ثابت کنیم که حواسش بهت هست و خیلی دوسِت داره؛ همین که توی رویدادهای هیجان انگیز بارداریم مث دیدن داداشی با دستگاه سونوگرافی و یا حضورت توی لحظه ی خبردار شدن از پسر یا دختر بودنش همراهم بودی؛ و به نظرم بهتر از همه همین که مهدکودک مهرآیینی داری و داریم که با تعریف پروژه ی " من و دنیای من" هم در سال گذشته و هم امسال تو و دوستانت رو با ابعاد مختلفی از هویت فردی و خانوادگیتون، مراحل رشد و تکاملتون در دنیای جنینی، نوزادی و مختصری از سنین مختلف تا کهنسالی، علایقتون، تواناییاتون و خلاصه هر چیزی که به "من" مربوط میشه آشنا کردن؛ همه و همه لطف خداوندی بود که تغییر وضعیت خانواده ی ما از سه به چهار نفر رو اگرچه سخت و پراسترس به نظر میرسید، آسون و خوشایند و آرامش بخش کنه.
از لحظه ی تولدش، تو عشقت رو همچنان با بوسه و نوازش و آغوش نثار داداشِ تازه متولد شده میکردی و ما هم هر چند نگران لطافت نوزادیش بودیم و هستیم، تا اونجایی که میشد بهت احترام میذاشتیم و میذاریم تا ابراز احساساتت همینطور قشنگ بمونه و خدشه دار نشه. همه ش در انتظار بیدارشدنش میمونی و گاهی هم یه جورایی کمک میکنی که بیدار شه بیشتر ببینیش! توی آماده کردن شرایطی مث شیرخوردن، خوابوندن، تعویض ، آروم کردن گریه ش و حتی حموم کردنش همکاری میکنی. البته کوچولوتر که بود بیشتر و پررنگ تر بود ولی با گذر از یک ماهگی و نا آرومی های وقت و بی وقت داداشی گاهی میزنی به دنده ی لج و بیحوصلگی و ترجیح میدی بازیت رو ادامه بدی یا تلویزیونت رو ببینی که خب اگرچه اعصاب ما دوچندان بهم میریزه ولی در کل بهت حق میدیم و زیاد گیر و گرفتی نداریم واسه ت. مربی مهدکودکت توی جلسه ای که هر فصل با تک تک اولیا جداگانه برگزار میکنن و در مورد وضعیت کودکشون با هم به گفتگو م7یشنن متذکر شده بود که نسبت به ابتدای سال گوشه گیر تر شدی و کمتر توی فعالیتا مشارکت میکنی اما ما گذاشتیم به حساب درگذشت آقاجون و هضم نشدنِ کامل قضیه ی از دست دادنش برای تو تا اینکه به دلیل تولد اهورا بدونیمش. آخه تو نُه ماه در حال آمادگی یافتن واسه قضیه ی تولد اهورا بودی در حالی که مرگ دور از انتظار آقاجون بی هیچ آمادگی ای رخ داد و ما هنوز که هنوزه سعی در رفع اثرات نامطلوب این اتفاق ناگوار روی رفتارهای تو داریم. هر چی که هست شروع خواهرانگی های عاشقانه ی تو برای ماها که پدر و مادر تو و اهوراییم خیلی دلنشینه و امیدوارم با آغاز برادرانگی های عاشقانه ی اهورا که کمابیش با زدن نخستین لبخندهای زیباش کلید خورده هر چه بیشتر در لذت این روابط زیبای شما دو تا شریک بشیم و هر چه بیشتر سپاسگزار مهر بی پایان خداوندی باشیم. باز هم دعا میکنم که رشته ی محبت خواهر برادری تو و اهورا با هیچ باد و طوفان و تیغی پاره یا خدشه دار نشه که محکم و محکمترهم بشه.