نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

عشق ما نیازمند رهایی ست

دلم نمیخواست گریه کنم، میخواستم قوی ظاهر بشم و اینجوری باعث تقویت روحیه و انگیزه ی تو برای موندن و عملی کردن تصمیم دسته جمعیمون بشم. دلم نمیخواست به دلتنگیای پیش رو فکر کنم، فقط میخواستم به کوله بار پر از تجربه ای که طی کردن این راه برات به ارمغان میاره بیندیشم. اینطوری نه تنها تو، که اهورا و مزدا هم روحیه میگرفتن. دیروز صبح باهات خداحافظی کردیم و برگشتیم سمت کرمان تا تو به تنهایی اولین ماه تعطیلات تابستونی رو مشهد پیش باباجان و مادرجون بمونی که بتونی بری مدرسه ی طبیعت کاوی کنج ، که فال و تماشا رو با هم داشته باشی عزیزکم. کلی سختی و ماجرای تلخ و شیرین این سفر رو به جون خریدیم تا بهت این پیام رو بدیم که هنوزم برای ما مهمی و هنوزم برای ...
7 خرداد 1396

چونان مدرسه ی طبیعت, کنار صندل

بخت یار شد و بعد از عمری دوری از طبیعت و حال و هوای نابش, یه روز جمعه رو در دامان طبیعت یکی از روستاهای تاریخی استانمون خاطره ساختیم. دهمین روز از دهمین ماه سال حسابی بهمون چسبید. و قطعا به تو عزیزکم. ادامه ی مطلب رو بخون. ا   اول صبحش رو کنار تنور نان پزی زن های روستا آغازیدی, با هدیه ی دو قرص نان کوچک برای خودت و داداش اهورا. وقتی بدو اومدی و نانها رو بهم نشون دادی, با اینکه شبش رو تا صبح کنار داداش مزدا, بیدار خوابی کشیده بودم, همراهت شدم تا منو ببری پای تنور و مراسم نان پزی. یه عشق عمیقی بهش دارم. منو یاد پنجشنبه های شیرین بچگیم میندازه, که وقتی از مدرسه برمیگشتم خونه, بوی نان تازه همه جا به مشام می رسید. مراسم نان خانگی پزا...
12 دی 1395

جامانده از بهار

ماه دوم تابستونم رسید و من نتونستم خاطره های زیبا و بهاری آخرین روز شیراز و زیباترین روزای مشهد رو برات موندگار کنم.  از حضرت حافظ و جناب ملک در وهله ی اول و نازنینای خودم مهدخت و بردیا، همچنین زینب و دیانا و زهره و نیایش با همه ی عزیزایی که توی اون روزا و سفرامون به خاطرات و عکسامون شیرینی خاصی بخشیدن معذرت میخوام. تا دیرتر نشده تجربه های زیبای تو رو لیست میکنم و عکسای یادگاری رو قاب دیوار خونه ت.  روز تولدم آرامگاه حافظ، تو درگیر مسئله ی آرامگاه و پیش خدا رفتن شدی و نمیدونم چقدر خوب تونستم برات توضیح بدم که مفهوم اون مکان چیه. بعدشم شروع کردی به بافتن رشته های خیالت پیش خاله مهدخت که چه با اشتیاق به گفته ها و بافته هات دل می...
5 مرداد 1392
19937 0 12 ادامه مطلب

دوباره زادگاهِ تو

خيلي غيرمنتظره و يهويي يه سفر به يزد برامون پيش اومد. شهري پر از خاطره ي شيرين براي من از روزهاي زيبايي كه تو نازنينم توي سرنوشتمون رقم خوردي و توي وجودم نشستي. شهري كه وقتي از دنياي نازيباي پزشكي ديار خودمون كرمان بهش پناه آوردم، پناه امن و مهربونمون شد. وقتي كه بعد از بي معرفتي پزشك زنان و زايمانم در كرمان - كه منجر به از دست دادن جنين دو ماهه مون مهربانو شد - ديگه دلم نخواست خودم و جيگرگوشه م رو به دست كساني بسپرم كه بويي از انسانيت و تعهد پزشكي و اخلاقي به بيمارانشون نبردن، با بابايي تصميم گرفتيم از امكانات پزشكي و وجدان هنوز بيدار هموطنان در استان مجاورمون يزد، استفاده كنيم. براي ما كه جايي بين يزد و كرمان ساكنيم زياد تفاوتي نداشت...
21 مرداد 1391
1