نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

تقدیر دو فرشته

اولین بار از روی یه لینک دوستان، توی نی نی وبلاگ پیداش کردم. با کلی هیجان، وجب به وجب وبلاگش رو خوندم و روح پاکش رو بهمراه روی ماه  تک ستاره ش  رصد کردم. مطمئن بودم این اشتراک فکر توی نامگذاری دخترامون، یعنی اینکه خیلی بهم شبیهیم. نیرواناهای هر دوی ما با یه باور راسخ به جان لایتناهی و آرمان رسیدن به جاودانگی با درهم آمیختگی با نقطه ی آغاز و پایان کائنات که همون نور بیکران خداوندیه، نیروانا نام نهاده شده بودن، اینو حتم داشتم. همین، اشتیاق من رو برای بوسیدن و در آغوش گرفتن یه نیروانای دیگه صدچندان میکرد. دلم میخواست نیروانا هم همنام خودش رو ببینه و دیدن واکنش اون برام خیلی مهم بود. همیشه فکر میکردم ساکن تهرانن ولی وقتی از کلوپ پاندا...
26 آبان 1391

از جنس حضور

عاشق این عنوان وبلاگش بودم و محبت بی ریایی که از دل واژه هاش برای دردونه ش فریاد میشد. سفیدبرفیِ ِ موطلاییش رو که دیگه نگو. خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش و در آغوشم بچلونمش. یه بار که از سفرمون به مشهد نوشته بودم یا از یه خاطره ای مربوط به مشهد با همون صفای کلامش که پر از مهر بود، ای کاش گفته بود برای دیدار هم و من هم که لبریز تمنای دیدار بودم، اینو گوشه ی دل و ذهنم نوشته بودم که یه زینب نازنینی توی مشهد پرخاطره ی ما زندگی میکنه که اتفاقاَ همون حوالی مادرجون اینا خونه ی عشقشونه، مامان دیانا ثاقب که خودِ حس حضوره! اینبار اما این بی برنامگی قبلی برای سفر مانع از این شده بود که برم توی وبلاگ نازنینش و براش پیغام بذارم که دارم میام به دیدا...
25 آبان 1391

بَتمن و خورشید

روز بعد از عید غدیر، بعد از ناهار که میهمان ولیمه ی سفر حج خاله جان و شوهرخاله جان بابایی بودیم، وقتوی راه برگشتن به خونه تو وروجک هنوز یادت بود که باباجان صبح بهت قول داده میبردت بادبادک هواکنی و همینجور مستقیم زدیم به سمت بوستان خورشید، پاتوق بادبادک هوا کنان مشهد (البته ما فقط اونجا رو میشناسیم چون نزدیک خونه ی باباجان ایناست. یه بوستان تازه تأسیس خوشگل که اکثر نمادهای مبلمان شهری ای رو که تازگیها هر عید جلوه ی بسیار خاصی به شهر مشهد میده، بعدش ورمیدارن میبرن اونجا. انتهای بلوار هاشمیه که دیگه میزنه به کوه). البته سر راه جَلدی با مادرجون پریدیم از خونه مواد لازم رو برداشتیم که توی اون بعدازظهر دل انگیز دور هم بشینیم و همگی به صرف میوه و ...
24 آبان 1391

طعم اولين نون بهشتي در پرواز بادبادكها

توي قطار خيلي وقت داري كه بشيني و بري توي فكر،‌ براي خودت برنامه بريزي، به لحظه هاي خوش پيش رو فكر كني و اگه در شبكه موجود بودي به عالم و آدم و همه ي اونايي كه مدتيه دلت ميخواد خبري ازشون داشته باشي اس ام اس بدي يا بچرخي توي وبلاگ كه اين آخري توفيق بزرگيه جداً بشرط اينكه وسط كار لنگش نموني؛ توي قطار عبور لحظه هاي زندگي رو قشنگ حس ميكني و سمفوني هو هو چي چي اون خيلي به ريتم اصلي زندگي نزديكت ميكنه؛ توي قطار بي اختيار ياد مسافر كوچولوي آنتوان سن تگزوپري مي افتي و اون نوار كاست ترجمه ش به صداي هميشه زنده ي شاملو. ياد سؤالاي قشنگ شازده كوچولو كه "اينا دارن كجا ميرن؟" "چرا دارن برميگردن؟" "جايي رو كه بودن خوش نداشتن؟" و پاسخ شنيدنش كه "فقط ...
23 آبان 1391

يه جرقه، يه اراده،‌ حركت

گفتم كه همينجور يهو .... و واقعاً خودمون هم سورپرايز شديم وقتي خودمون رو توي قطار كرمان-مشهد ديديم كه يعني قراره برسيم مشهد و يه هفته توي دنياي متفاوت زندگي كنيم و دل بدست بياريم و دلشاد بشيم. به مادرجون و باباجان نگفتيم و هيشكي نميدونست از سفرمون به مشهد جز خاله فرح. همون مهمون عزيز مردادماهمون از تهران كه عكساشون رو اول آبان گذاشتم. قرار بود مشهد خونه ي مادرجون اينا باشن و براي اينكه مطمئن بشيم باز هم در كنارشون سفرمون پرخاطره تر ميشه ازشون پرسيديم كه دقيقاً كي مشهدن و همين شد كه خبردارشون كرديم كه فردا ما هم عازميم. وقتي توي صبح بارون خورده ي پاك مشهد زنگ درِ خونه ي مادرجون رو زديم و ذوق مفرطش رو از زبان فرح جان و مهري خانوم كه شاهد ا...
22 آبان 1391
1