نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

حریم نیروانایی

عاشق اینی که واسه ورود به اتاقت آداب و قوانین و رمز ورود تعریف کنی و همه ملزم به اجراش باشن حتی خودت. از انواع دَرکوب گرفته تا رمزهای آنالوگ و دیجیتالِ مَثَلنی. جدیدترین نسخه ش هم اینه که باید دستت رو بذاری روی جای دستت و اسمتم توی میکروفن بگی، خیلی هم تاکید کردی که اگه اینا رو رعایت نکنیم توی دردسر میفتیم. کلی هم داشتی فکر میکردی چیکار کنی که توی دردسر بیفتیم اگه رمز رو نزدیم، که یهو به جای دردسر برای ما، یه لونه برای "رابی" (خرگوش عروسکیت) درست کردی. یعنی من شیفته ی اون رعایت قانونهای وضع شده ی خودتم نیروانا، کاش قوانین وضع شده ی ما رو هم همینقدر ملزم به اجراشون بودی. دیشب داشتیم با بابا میوه میخوردیم صدای "نیروانا" گفت...
9 آذر 1396

مامان کوچولو

از ابتدای تیرماه که با کاوی کنج مشهد خداحافظی کردی و به جمع خونواده مون برگشتی، پروژه ی مهدکودک داداش اهورا کلید خورد و من هم همچنان مجبور به ادامه ی حضور در محل کار و به تبع اون ناگزیر از رفت و آمدم به سرچشمه  شدم. این بود که عدم حضور من برای مدت روزانه 14 ساعت در محیط خونه و کانون گرم خانواده، تو نازنینم رو واداشت تا به همراه بابایی کمر همت به نگهداری و تر و خشک کردن مزدای کوچک ببندی و حتی زمانهایی رو که بابا به عنوان سرویس رفت و آمد من و اهورا مجبور به ترک خونه بوده و هست، به تنهایی این مسئولیت بزرگ رو روی شونه های کوچیک و کودکانه ت به دوش بگیری. گرچه میدونم خیلی درست نیست که این کار پر استرس رو در این سن کم ازت بخواهیم که خدای...
26 تير 1396

نون والقلم

حالا دیگه برام نامه مینویسی, همه مدل, عاشقانه, آمرانه, خواهشانه, عذرخواهانه, اعلانه, ... چقدر خوبه که یه دنیا حرف نانوشته برای هم داریم که میتونیم با قلمهامون بهشون جون بدیم و دلهای همدیگه رو بیشتر از پیش تسخیر کنیم. عاشقتم نویسنده ی کوچک من!  ...
17 بهمن 1395

خوانش نیروانایی

حیف کم پیش میاد بریم بیرون و از شنیدن تابلوخوانی های بامزه ت لذت ببریم. همچین فتحه کسره ضمه ها رو قر و قاطی میگی آدم نیشش تا بناگوش وا میشه. حالا به همین خوندن عناوین برنامه ها و تیتراژهای تی وی بسنده میکنیم تا خورشید بختمون تابناک بشه و از حبس خونگی دربیاییم و دنیا رو از دریچه ی چشامون بیشتر ببینیم تا قاب تلویزیون. این پست رو به یاد اون عصری که رفتیم بیرون و یه خیابون دیدی پر از تابلوی "املاک" و با کسره خوندیش و کلی خندیدیم از اینکه چرا توی این خیابون همه املاک دارن و اصن املاک چی هست, برات گذاشتم.
26 دی 1395

تازه ها

عشق نیروانایی: در حالیکه هی به خال روی گونه م ور میری و یاد آناهیتا هم میکنی: مامان! کاشکی جارو میشدم خالِت رو می مکیدم.  ---------------------------------------------------------------------------------------- خط کش نیروانایی، سنجش نیروانایی: مامان! بابا بزرگه، من کوچیکم، تو متوسط . خانوما معمولاً متوسطن!
21 فروردين 1393

خلاق کوچک

عاشق نتایج کلاسای نمایش خلاق عمو عَدنانِ تَم خوش ادای من! وقتی شکل درخت میشی و هر لحظه با یه فیگور وایمیستی تا ازت سیب بچینم، یا بارون میشی میباری که البته قبلش اینور اونور میدوی تا بخوری به ابرای دیگه، یا امروز که دونه میشی و بعد یواش یواش بلند میشی و گل میکنی... عاشق نتایج کلاسای موسیقی آقای نیک طبعِ تونم خوش نوای من! وقتی با پاهات شعر میخونی! تند تند میکوبیشون زمین و ضرباهنگ شعرت رو به گوش می رسونی یا با انگشتا و دستات که ضربدری روی هم میزنی و نُت در میاری. عاشق سازه هایی هستم که با قطعه های ریز و درشت لگو میسازی. خونه، آدم، قطار و .... عاشق طرح های فی البداهه ای شده م که با چیدن مدادای رنگیت کنار هم می سازی و وقتی می...
4 آذر 1392
10351 0 14 ادامه مطلب

خلاق کوچک

عاشق نتایج کلاسای نمایش خلاق عمو عَدنانِ تَم خوش ادای من! وقتی شکل درخت میشی و هر لحظه با یه فیگور وایمیستی تا ازت سیب بچینم، یا بارون میشی میباری که البته قبلش اینور اونور میدوی تا بخوری به ابرای دیگه، یا امروز که دونه میشی و بعد یواش یواش بلند میشی و گل میکنی... عاشق نتایج کلاسای موسیقی آقای نیک طبعِ تونم خوش نوای من! وقتی با پاهات شعر میخونی! تند تند میکوبیشون زمین و ضرباهنگ شعرت رو به گوش می رسونی یا با انگشتا و دستات که ضربدری روی هم میزنی و نُت در میاری. عاشق سازه هایی هستم که با قطعه های ریز و درشت لگو میسازی. خونه، آدم، قطار و .... عاشق طرح های فی البداهه ای شده م که با چیدن مدادای رنگیت کنار هم می سازی و وقتی م...
3 آذر 1392

چشم چشم دو ابرو

نازنینم! خوشحالیم که در سیر طبیعی مراحل رشدت به تصویر آدم رسیدی!  از اولین روزی که قلم به دست گرفتی و تنها اثرهای کمرنگی روی کاغذ به جا گذاشتی خیلی گذشته. ما به ایمان محکم بابایی به عدم نیاز به آموزش نقاشی به کودک، اینهمه مدت صبر کردیم و انعکاس روح بلندت رو به آموزه های خودمون محصور نکردیم تا خودت پله پله نقش بیافرینی و برسی به چنین روزی که این اتفاق زیبا رو در دلهامون جشن بگیریم و بر دیوار ذهن و این خونه خاطره کنیم.  زیبایی این رویداد مثل خیلی از رویدادهای دیگه در هم آییش با اتفاقای دیگه ست: یکی این که هنوز توی مهد مشغول پروژه ی "من" هستین و در مورد کلی چیزا حرف زدین، تجربه کردین، بازدید کردین ...، من منحصر بفرد ...
20 آبان 1392

هم آیش زیبا

به مدد گزارشهایی که از مهدت میرسه دریافتیم که الان بلدی بشماری و عدد و رقم رو با هم تطابق بدی. دیشب داشتم خواب می دیدم که داری دو تا عدد چندرقمی گنده رو، روی یه وایت برد با هم جمع میزنی!!! قشنگ دغدغه ت رو برای شمردن هر چی که دم دست و چشمت میرسه میبینم. و میشنوم زمزمه های اقرارت به یکتایی خدا رو  : قل هوالله احد. خیلی جالبه که در عین اینکه همه چی رو میشماری و تا براشون میبینی خدا رو، بی تا، فریاد بزنی عزیزم. امیدوارم ذره ذره ی وجودت همراه با تک تک سلول های نازنینت به یکتایی خدا ایمان بیارن و هیچ گاه به هیچ شکلی، هیچ چیزی رو غیر از جان لایتناهیِ جهان، شایسته ی پرستش و تکریم ندونن. اون منِ نازنینت که این روزا در حال کشفشی باید تو رو به...
8 آبان 1392