شیرینکاریات شیرینک
یه چند تا از خاطرات و کارای بامزه ی اخیرت رو میذارم این روز عیدی مامانا بخونن و دلشون شاد بشه:
* تو مراسم ختم عمو لباس پوشيديم و رفتيم مسجد. طبق معمول اينجور مراسم خانومها طبقه ي بالاي مسجد بودن و آقايون پايين. قرار بود پيش بابايي باشي پس دم در مسجد از تو و بابايي خداحافظي كردم و رفتم بالا. بعد از يه مدتي خانومهايي كه تازه وارد ميشدن برام پيغام آوردن كه نيروانا پايين تو رو ميخواد و يه سر برو پيش آقا حامد. اومدم پايين و دم راه پله بهتون رسيدم كه تو يهو بغل واكردي و گفتي:" ماماني بيييم (بريم) عروس ببينيم"!!! تا اومدم مبهوت بشم كه يعني چي يهو ذهنم جرقه زد و فهميدم اين جمله ي قصار تو از كجا آب ميخوره. فيلسوف بزرگ ما تنها مراسمي كه تا حالا ديده من و بابايي جدا جدا توش حضور پيدا ميكنيم و مجبوره بين من و بابايي مدام در حال پاس كاري باشي عروسيه. از اونجا به اين نتيجه رسيده كه لابد اينجام عروسيه و با عشق صدچنداني كه به عروس خانوم و عروسي داره اصرار داشته كه بياد بالا عروس ببينه. خدا رحمت كنه عموجانم رو. شايدم واقعاً اون موقع عروسي بوده و ما نميفهميديم.
* تو ماشین خودمون همیشه یا رو صندلی خودت عقب مینشینی یا جلو تو بغل خودم. در هر صورت طوری هست که بیرون رو میتونی ببینی و هر جا بشینی کنار شیشه ی ماشینی عالیجناب. یه شب ماه رمضون که من و تو تنهایی خونه ی خاله شهلا بودیم و قرار بود بریم سری به مامان بزرگی بزنیم. (راستی تازگیها تلفظ مامان بزرگی و آقاجون رو درست درست میگی و چنان تأکیدی روی "جون" آقاجون میکنی که هزار بار ازت میپرسیم بگو "آقاجون"). خاله سهیلا و خاله ریحانه و مبین اونجا هم بودن. قرار بود همگی سوار ماشین بشیم و سمیراجون اول خاله شهلا رو بذاره خونه ی دوستش افطاری و بعد همگی بریم خونه ی مامان بزرگی. صندلی جلو خاله ریحانه نشست که نی نی تو شکمش بود. عقب، اول خاله سهیلا و مبین نشستن. وسط من و تو و اینطرف خاله شهلا. تو روی پای من وسط نشسته بودی. تو ماشین به گفت و گو و صلوات برای شلوغ نبودن خیابون و جهت دهی به خاله سمیرا برا پیدا کردن آدرس میگذشت. نمیدونم خاله شهلا رو پیاده کرده بودیم یا هنوز سوار بود که تو گفتی :"نیروانا کوچیکه". سعی کردم بفهمم برا چی اینو گفتی و زود فهمیدم. به بیرون ماشین اشراف نداشتی مثل همیشه و علیرغم اینکه روی پای من نشسته بودی بیرون رو نمیدیدی. قربون صدقه ت رفتیم و جابجات کردیم که غصه ی کوچیکیت رو نخوری و تو خوشحال شدي شیرینک!
* وقتي از انجام يه كاري تو اوج لذتي هي بلند بلند ميخوني :"ني ناي ني ناي". چند شب پيش كه خونه ي نسرين جون اينا بوديم با ذوق هر چه تمامتر بغل خاله ليلا ميشدي و برچسبهاي ژله اي ديوار آشپزخونه شون رو ميكندي ميزدي روي در اتاق و با شادي و صداي بلند و رسا همينو ميخوندي :"ني ناي ني ناي". گاهي توي حموم و گاهي هم وقت حباب بازي به همين شعف ميرسي و يا وقتي داريم براي سرسره بازي ميبريمت اتاق بازي مهدكودك.
* رقصيدنت شلنگ تخته اي شده و توأم با دويدن و پرتاب دستها به اينور اونور. يه نيمه شبي كه همه مون هنوز بيدار بوديم و "بهتريني" كامران و هومن پخش ميشد كلي باهاش شلنگ تخته اي رقصيديم و حال كرديم.
* ديروز كه رفته بوديم حموم با اصرار زياد صابونت رو ازم گرفتي. يه بار قبلنا بهت صابون داده بودم و تو يه لحظه كه حواسم نبود با دستاي صابونيت به چشمت زده بودي و جيغ بنفشي كشيده بودي، براي همين نميخواستم ديگه صابون دستت بدم. اما گفتم بذار ببينم اين بار چه ميكني. تو وان خودت وايستادي و دستات رو صابوني كردي و در حالي كه با يه دست صابون ليز رو طوري محكم گرفته بودي كه نيفته، با دست ديگه روي شكمت ميكشيدي و ميگفتي : "نيروانا خودش ميشوره". كلي صورت خيست رو ماچ كردم. آفرين گفتم كه بزرگ شده دخترم. هي هم به خودت يادآوري ميكردي : "نبايد به چشم دست بزنن"
* امروز كه داشتم با مامان اينا تلفني حرف ميزدم و تو شير ميخوردي وقتي حرفم تموم شد گوشي رو قطع كردم كه تو يهو شير خوردن و قطع كردي و گفتي :" اِ نيروانا با مانزي (مامان بزرگي) صحبت بكنه". شرمنده از بي توجهي خودم و ذوقان از اين عكس العمل بامزه ت دوباره شماره مامان بزرگي رو گرفتم تا باهاش حرف بزني و اونم ذوق كنه. جالب اينجاست كه بعد از اينكه باهاش حرفات رو زدي گفتي " با آقانون (آقاجون) صحبت كنم". اي من بگردمت كه هواي دل همه رو داري قند و نباتم!
*دوباره همين امروز سر ناهار يهو انگشت شصت و اشاره ت رو مثل وقتي كه به شيوه ي بچه هاي مجموعه ي Teletubbie خداحافظي ميكني و goodbye goodbye ميگي، بهم زدي و گفتي "شيدا كوچولو نازه". نميدونم چطور يادش افتاده بودي.
* از اصطلاحات جديدته كه بجاي فرهنگ لغاتت اينجا مينويسمشون:
همپا: هواپيما
بچپسونمش: بچسبونمش