هوای باز نوشتن دوباره زنده شده
دچار ملال شده م، از اینکه چقدر وقته نمیتونم برات بنویسم. از اینکه نوشتن عاشقانه ی خاطرات رو برای تو و خودم و خونواده، بسنده کرده م به چسبوندن چند تا عکس و نهایت چند کلمه داستان اون عکس توی اینستاگرام. از اینکه روزها عین برق و باد و با کلی خاطره های تلخ و شیرین میگذره و من اگرچه تلاش میکنم که از لحظه هام بیشترین استفاده رو ببرم ولی چیزی یادگار نمیکنم که بعدها با خوندنش حس اون لحظه دوباره شادم کنه.
زیبای من! بر عکس خواسته و نگرانی های من داری زود زود بزرگ میشی و قد میکشی، چون ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند. فقط قد ظاهریت نیست رعنای من که قد فکر و احساساتت هم لحظه به لحظه بلند و بلندتر میشه. احساس استقلالی که داری و بی پروایی ت در طرح خواسته ها و احساساتت منو مجبور میکنه علیرغم اونهمه بالغی، که بدنبالشم در من تبلور بیابه، والدانه برخورد کنم و بهت انگ های وحشتناکی بزنم و رفتارهایی بینمون اتفاق بیفته که برای خودم بسیار پشیمانی و شرم بدنبال داره.
یه شب گفتی میخواهی عروسکاتو جمع کنی. چند تا کیسه ازم گرفتی که همه شونو بسته بندی کنی بذاری انبار. فکر نمی کردم جدی باشه ولی بود و الان همه ی اون پولیشی و غیرپولیشیای بامزه توی کمد انباری هستن. بجاش جعبه لگوهای ریز و درشتت رو دور و اطراف تخت و اتاقت چیدی و با اونا مشغولی.
درِ اتاقت کماکان به روی داداشها بسته ست و وقتی اراده میکنی مهمون اتاقت باشن انگار دنیا رو بهشون داده باشی. خیلی از اسباب بازیهایی که علیرغم بازی فراوان تو باهاشون، نو و تمیز و کارا باقی مونده بودن به خاطر کنجکاوی های ورای تصور دو تا داداش نازنین چیزی ازشون باقی نمونده جز چند تکه ی اوراقی. بعضی وقتا از داشتن داداشهات سرخوشی و خیلی وقتا هم آرزو میکنی که کاش فقط خودم بودم و اینهمه اذیت نمیشدم از دست این دو تا....
بسیار در کارِ ساختن هستی، کاردستی، شعر، آواز، ترانه، نمایش، کلیپ موبایلی و ... و اینهمه رو مدیون تفکر مدرسه طبیعتی ای هستم که در خانواده و به دنبال اون در تو شکل گرفته و رشد میکنه.
به وفور از خودت به تنهایی یا کنار اهورا و به ندرت هم مزدا عکسهای سلفی یا ویدیو می گیری و انگار خبرنگار تصویری خودت هستی که فراموشیها و کمبودهای منو در گرفتن عکس و فیلم ازت جبران میکنی.
به جهت پررنگ شدن همین مسئله ی مدرسه طبیعت توی خونواده مون هم بیشتر اوقات و خاطراتت حول اون رقم خورده و من کمتر از جریانهای مدرسه و سال تحصیلی ت برات نوشتم. بیشتر انرژی نوشتنم هم صرف گذاشتن مطلب توی کانال "مدرسه طبیعت بابامسعود" میشه و خب وقت و انرژی کمی برام میمونه که سه تا وبلاگ شماها رو هم مدام بروز نگه دارم. همینه که مجبورم به اینستاگرام بسنده کنم و یه توضیح مختصر برای یه خاطره ی چهارگوش. الان واقعاً جز حسرت چیزی ندارم از ننوشتن این همه و قولی که به خودم بدم بازم بنویسم، نه فقط بخاطر خودم و فرداهای تو و حظی که از مرورشون می بریم بلکه بیشتر بخاطر اشتراک تجربه هام با دوستانی که دغدغه های مادرانه شون از جنس خودمه و با هر کدوم از پستهایی که از گذشته های خیلی دور برای تو و دو تا داداشت یادگار کرده م ممکنه یه پاسخ هرچند کوچیک برای پرسشها و نگرانیاشون بیابن.
قسم به قلم و آنچه می نویسد...
پی نوشت:
آدرس اینستاگرامی که به ثبت اجمالی لحظه هامون اختصاص داده م اینه :
Https://www.instagram.com/faribahnk
و آدرس های دسترسی مدرسه طبیعت بابامسعود:
Https://www.instagram.com/babamasoodns
و