عاشقانه
تو دخترم، دختري با موهايي كه توي آفتاب نه مثل طلا كه به زيبايي خود خودشون مي درخشن، دختري با چشمهايي كه هر چي بهشون نگاه ميكنم نمي فهمم چه رنگي ان، دختري با بياني شيرين و صدايي آهنگين كه لنگه شون تو دنيا پيدا نميشه، اين روزها بيشتر از هميشه دلنشيني. اين روزها حس ميكنم كه عشقي بين ما در حال شكل گرفتنه وراي اون عشقي كه از بدو پيداييت در دلم جوانه زده بود. دلم برات تنگ ميشه وقتي نمي بينمت. و وقتي فكر ميكنم دارم بهت وابسته ميشم هي با خودم ميگم: عشق ما نيازمند رهايي ست. نميخوام خودخواهانه دوسِت داشته باشم. از حالا تمرين ميكنم كه تو مال خودتي و به حكم مادر يا پدر بودن صاحب تو نيستيم. تو موجودي باهويت خودتي و ما به قانون طبيعت و حكم الهي تنها وسيله اي براي قدم گذاشتن تو به اين دنيا بوديم. ديشب تيزري ديدم در مورد پيشگويي نوستراداموس و اينكه 18 سپتامبر 2012 پايان دنياست. دلم لرزيد. پيش از اين هم كه اين مسئله با ايميل و جوراي ديگه بهم رسيده بود دلم لرزيده بود. نميخوام اصلاً به اين مسئله فكر كنم و راجع بهش بنويسم. قصد من اينه كه بگم حتي اگه فقط يك سال ديگه فرصت با هم بودن ما باشه كاش توي اين يك سال به اندازه ي يك عمر به هم عشق بورزيم و يه دل سير همديگه رو ببينيم. اوه خداي من اشكم سرازير شد...
-----------------------------------------------------------------------------------------
چند دقيقه بعد:
نوستراداموس رو ولش. بذار از دلمشغوليهاي اين روزات بنويسم عسلك.
اين روزها به معناي واقعي تلفن پي بردي و بر خلاف قبلنا - كه وقتي گوشي تلفن رو گوشِت ميذاشتي و صداي طرف رو ميشنيدي ساكت ميشدي و احتمالاً تو دنياي خودت به اين فكر ميكردي كه چطور همچين چيزي ممكنه كه صداي طرف بياد بدون تصوير ؟- شروع ميكني به سلام و حال و احوال و البته جملات نامفهوم و به قول معروف چرت و پرتي هم ادا ميكني با نمك فلفل زياد و ادا اطوار آدم بزرگا. تلفن كه زنگ ميزنه يا شماره ي كسي رو ميگيريم حرف بزنيم بدو خودت رو ميرسوني كه "نيروانا صحبت كنه" يا " ميخوام صحبت بكنم". طرف هم اگه آشنا باشه كه از خداشه براش بلبل زبوني كني. يه كم قبلترها به زور مجبور ميشديم كه گوشي رو ازت بگيريم و به كارمون برسيم ولي حالا خانوم شدي و خودت يه كم كه حرف زدي خداحافظي ميكني و گوشي رو ميدي تحويل ما.
خدا خيلي بايد خوش بحالش بشه كه تو از حالا با اين جديت به نماز رو آوردي و عبادتش رو ميكني. دلمشغولي ديگه ي تو، اين روزها نماز خوندنه نازنين. جانماز مامان بزرگي و مهر امين آقاجون ( كه ياورش رو استاد كردي مجبور شديم يكي ديگه براش بخريم نمازاش اشتباه نشه) رو ورميداري و هي سجده و دعاي دست. با خودت يواشكي يه چيزايي ميگي كه كسي هم شك نكنه نماز ميخوني. تازگيها چادر هم به اين جمع اضافه شده و بايد سرت كنيم نمازت مقبولتر بشه !!! اتا نمازم به شيوه ي نشسته و سبك و سياق مامان اينا ميخوني فدات بشم. قبول حق باشه انشاءا...
از وقتي بابايي رو پشتي صندليهاي جلوي ماشين دو عدد LCD نصب كرده سركارخانوم تو مسافرتهاي درون و برون استاني حوصله شون سر نره و باباجان از تو مغازه ش يه CD سك سك بهت داده دلمشغولي ديگه ي تو CD كودكانه. البته به برنامه ي كودك تلويزيون كلاً ميگي " كودكان" ولي اين CD هم اسمش "كودكان" ه. داستان زيباي خفته ست. عاشق اون ني ني هستي كه توشه. اوايل فقط همون ني ني رو نگاه ميكردي و داستان كه به بزرگياي ني ني ميرسيد حوصله ت سر ميرفت و ميگفتي "اينو نيميخواد" اما جديداً تا آخرش رو ميبيني با دقت هر چه تمامتر و انگار داستانش رو ميفهمي. تفسير ميكني، ابراز احساسات ميكني، نصيحت ميكني و خلاصه تعامل داري با قصه. ديگه كمتر تو ماشين اذيت ميشي و ما هم راحت تريم آخه مسافت كمتري به مش دادن ميگذره و كل كل كردن با تو كه اين كار رو بكن اين كار رو نكن. البته Teletubbies و قهوه ي تلخ هم همچنان برنامه هاي مورد علاقه ي ديگه ت هستن كه روزها تو خونه به اتفاق بابايي تماشا ميفرماييد و البته منم بعضي وقتا به جمعتون اضافه ميشم. سي دي قهوه ي تلخ رو ورميداري ميگي "شب مهتاب" بذار. فداي اون شعور موسيقياييت بشم الهي