نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

به پرستو به گل به سبزه درود

خدا رو شکر مهرآیینی هست که نارساییا و وقت نداشتنای منو در انجام آداب و رسوم مناسبتها بخصوص نورز برامون پوشش بده.  امسالم با توجه به پروژه ی عظیم اسباب کشی به خونه ای نزدیک مامانم دو هفته مونده به عید که حسابی وقت و انرژی ازمون برد, نه وقت کردم سبزه درست کنم نه هفت سین ابداع کنم.  تازه این اولین نوروز بعد از درگذشت آقاجونم بود و کلی هم سعی میکردم به مامانم کمک کنم. نزدیک سال تحویلم داداش اهورای نازنین زد به گریه و بیقراری و این شد که هفت سین من بعد از سال تحویل چیدمانش تموم شد و همین هفت سین زیبای تو که توی مهرآیین با کمک مربیای گلت درست کردی زینت بخش لحظه ی تحویل سالمون بود. الهی که دستای نقش آفرینت به زیباترین نقش هستی برس...
6 فروردين 1394

حس بارانی

بر من گذشتی اسب تازان ۹۳، اما ردپایت را در دو قدمی چشانم تا همیشه ماندگار کردی, بر سنگ مزار پدرم و صفحه ی شناسنامه ی پسرم. نمی گویم نکویی یا نکوهیده, تنها خواستم که بدانی در خاطرم تا ابد محترم خواهی ماند, عزیز میدارمت چرا که میعادگاه بدرود و درود عزیزترینهای زندگیم هستی.
24 اسفند 1393

امروز

بهار بهار چه اسم آشنایی, صدات میاد اما خودت کجایی؟ وا بکنیم پنجره ها رو یا نه!؟ تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟ عاشق این شعر جناب بهمنی هستم و امروز که با زمزمه ی این شعر و سفیدی برف عجین شد. ...
20 اسفند 1393

جشن ۱۰۰ روز

از مهرآیین امسال کمتر وقت کردم بنویسم, از ماجراهای تو و مهدکودک کم نظیرت. اما این یکی رو واقعا حیفه ننویسم. یه سنت نمیدونم چند ساله دارن که هر سال یکصدمین روز حضورتون توی مهد رو یه جشن مفصل میگیرن با مشارکت مادر پدرا و مربیا و خودتون و ... خلاصه کلی هم ازش میگن که توی خاطرتون بمونه. بیشتر از یه هفته ست که داری همه ش از این جشن میگی. نمیدونم چه جوری حساب کتاب کردن ولی هر چی هست فردا برای کلاس شما نوبت جشنه. پریروز با این سوغاتیا از مهد برگشتی: و یه شعر زیبا که در ادامه مطلب برات مینویسمش چون عکسش ممکنه خوانا نیفته. خلاصه که منم خیلی دلم میخواست توی جشنتون حضور فعال داشته باشم. وقتی دیدم مهلاجون برام تهیه ی دسر جشن رو درنظر گرفته کلی خ...
14 بهمن 1393

دو ماه و شصت

فکر نکنی حساب روز و ماه از دستم رفته, نه عزیزدلم, حسابشو دارم ولی نوشتنم دیر به دیر شده و خودتم دلیلشو خوب میدونی. امروز شصت و دو ماهه شدی و من با هر نگاهی که به داداش اهورا میکنم حس میکنم تو چقدر بزرگ شدی. بعضی وقتا کارایی میکنی که واقعا یادم میره تو فقط پنج سالته و همینم هست که همیشه ازت توقع رفتارهای معقولانه و کاملا حساب شده ی آدم بزرگانه دارم. منو ببخش دخترکم. تو هنوز غرق دنیای عروسکاتی و چقدر لذتبخشه یواشکی گوش کردن به نمایشهای جورواجوری که با انواع و اقسام چیزا از عروسکات گرفته تا برچسبا و اشیای کوچیک و بزرگ خلق میکنی. چقدر شیرینه محو نگاه کردنت شدن وقتی با جسارت و مهارت تمام به اندک زمانی یه نقاشی پر از حس و رنگ می آفرینی. ام...
11 بهمن 1393

قابل تأمل

درسته که خواهر مهربون تمام عیاری هستی ولی گاهی حرفایی که یهویی میگی آدم رو به تأمل وامیداره که حسابی زیر ذره بین مقایسه گر تو هستیم و باید خیلی حواسمون رو جمع کنیم عزیزدلم: - یه روز اوایلی که اهورا دنیا اومده بود داشتم باهاش حرف می زدم و بازی بازی می کردم که ورداشتی گفتی: چطور مامان حالا حوصله داری با اهورا بازی کنی اما حوصله نداری با من باربی بازی کنی. - یا یه بار که باهات تند حرف زدم (و شرمنده م که این روزا این اتفاق زیاد میفته) دراومدی که چرا با اهورا محترمانه صحبت میکنین ولی منو دعوا میکنین! - و دیروز که باز بهت سر انجام دادن یه کاری گیر دادم و از دستم کلافه شدی گفتی یا باید اون کار رو بکنم (یادم نیست چی بود) یا اهورا رو میزنم! ...
8 بهمن 1393

آغاز خواهرانگی های تو

از کی میخوام اینا رو بنویسم، هی نمیرسم، هی نمیرسم.  اینقدر تولد غافلگیرانه ی  داداش اهورا  غرقم کرد که حتی نرسیدم زمینی شدنش رو توی خونه ی تو هم ثبت کنم. فردای تولد کلوچه ی توت فرنگی ای که تو باشی به شرحی که  خونه ی اهورا  نوشتم، داداشی قدم به دنیای ما گذاشت و فصل جدید خواهرانگی های تو شروع شد. فصل اولش زمان بارداری من بود که همه ی زیباییها و هیجانات مادری ش رو با تو عزیزم، که به حق خواهری رو مهربانانه و عاشق پذیرفته بودی، شریک بودیم. چه بوسه ها که به جنینی اهورا نثار نکردی و چه آغوشها که بی دریغ براش نگشودی. اما با همه ی شادمانی و اشتیاقی که در تو برای بدنیا اومدن اهورا میدیدم باز هم یه گوشه ی دلم نگران بودم...
20 دی 1393
10030 5 17 ادامه مطلب

جشن تولد کلوچه ی توت فرنگی

وقتی دکتر تاریخ زایمانم رو 19 آذر تعیین کرد دیدم که وقت هست تا برات جشن تولدی بگیریم و به سنت هر ساله تولدت رو شاد شاد پاس بداریم؛ یه کم از حال و هوای سوگواری آقاجون دربیاییم و برای تولد اهورا آماده بشیم. وقت زیادی برای طراحی تم و تهیه ی وسایل و تزئیناتش نداشتم، این بود که توی جاده برگشت از یزد، باز سری به گلناز عزیز و سایت تیساگل زدم تا ببینم راه ساده ای برای برگزاری جشنت پیدا میکنم یا نه. خوشحالم که بلافاصله انتخاب کردم و تو هم تأیید کردی که جشن تولدت رو با طعم و سبک کلوچه ی توت فرنگی برگزار کنیم. عکس آتلیه و طرح کارت و همه چی در نهایت شتاب و بدون وسواس و گیر زیادی من بدست اومد و تزئین کلاس رو هم به کمک خاله سمیرا انجام دادیم تا روز سیز...
26 آذر 1393
15113 4 14 ادامه مطلب