جشن ۱۰۰ روز
از مهرآیین امسال کمتر وقت کردم بنویسم, از ماجراهای تو و مهدکودک کم نظیرت. اما این یکی رو واقعا حیفه ننویسم. یه سنت نمیدونم چند ساله دارن که هر سال یکصدمین روز حضورتون توی مهد رو یه جشن مفصل میگیرن با مشارکت مادر پدرا و مربیا و خودتون و ... خلاصه کلی هم ازش میگن که توی خاطرتون بمونه. بیشتر از یه هفته ست که داری همه ش از این جشن میگی. نمیدونم چه جوری حساب کتاب کردن ولی هر چی هست فردا برای کلاس شما نوبت جشنه. پریروز با این سوغاتیا از مهد برگشتی:
و یه شعر زیبا که در ادامه مطلب برات مینویسمش چون عکسش ممکنه خوانا نیفته.
خلاصه که منم خیلی دلم میخواست توی جشنتون حضور فعال داشته باشم. وقتی دیدم مهلاجون برام تهیه ی دسر جشن رو درنظر گرفته کلی خوشحال شدم ولی تا یادم افتاد امروز واکسن اهورا رو در پیش داریم و ممکنه نتونم کاری بکنم بهت گفتم پیغام عذرخواهی منو بهش برسونی؛ هر چند توی ذهنم دنبال راهی میگشتم که دل خودم و تو راضی بشه و خاطره ی جشن برات موندگارتر. اینه که فکر کردم و فکر کردم و یهو دیروز یاد دستگاه وافل سازی افتادم که همراه خرید تولد سه سالگیت از گلناز تیساگل خریده بودم و همینجور آکبند و بلااستفاده مونده بود توی کابینت. سراغش رفتم و همزمان یه دستور تهیه وافل هم از اینترنت کاویدم و کودک درونم رو بهمراه تو روانه ی یه رویای شیرین و پرهیجان کردم. اهورا هی بیدار میشد و من مصمم و با انگیزه خوابش میکردم و دوباره میدویدم آشپزخونه. حالا دیگه آماده شده ولی نمیدونم تا فردا به همون خوشمزگی زمان تازگیش میمونه یا نه.
هر چی که هست من احساس رضایت درونی دارم از اینکه دارم سعی میکنم حضور اهورا و لزوم مراقبت بیشترم از اون اثر کمتری روی توجه و وقت گذاشتنم برای تو داشته باشه. خدا کنه دوستات و مربیای مهربون و مادر پدرایی که توی جشن میان هم شیرینی منو با اونهمه احساس و انرژی خوبی که وقت درست کردنش داشتم بخورن و به دهنشون مزه کنه.
عزیزدلم, برات روزهای رویایی و شیرین آرزو دارم.
اندر احوالات این جشن دو سه تا خاطره ی کوتاه بامزه هم ساختی که باید نوشتشون:
دیروز بهت گفتم مادر پدرام میان توی جشنتون. گقنی آره, گفتم چه خوب پس منم میام. اهورا رو هم میارم. اول خوشحال شدی ولی بعد گفتی اگه اهورا گریه کنه جشنمون خراب میشه. هر وقت گریه کرد ببرش!
اهورا رو خوابونده بودم قبل از اینکه بدوم توی آشپزخونه اومدم سری به تو توی اتاقت بزنم, دیدم روی تختت دراز کشیدی و به سقف خیره شدی. گفتم چیه عزیزم به چی داری اینقدر عمیق فکر میکنی, گفتی داشتم فکر میکردم توی جشن صد روزگی چی بپوشم!
بعد که گفتم خب اون لباس پرنسسیت رو بپوش ذوق زدی و گفتی خدا آتمین هم کراوات بزنه با هم برقصیم!
زبان کودکان
به هیچ وجه
یکصد وجود دارد.
کودک از یکصد چیز ساخته شده است.
کودک یکصد زبان دارد
یکصد دست
یکصد فکر
یکصد طریق فکر کردن, بازی کردن, صحبت کردن.
یکصد, همیشه یکصد طریق گوش کردن
شگفت زده شدن, دوست داشتن
یکصد نوع شادی
برای ترانه خواندن و فهمیدن
یکصد دنیا برای کشف کردن
یکصد دنیا برای رویا دیدن
کودک یکصد زبان دارد
(و یکصد, یکصد, یکصد تا بیشتر)
اما آنها ۹۹ تای آن را می دزدند.
مدرسه و فرهنگ
سر را از تنه جدا می کنند
آنها به کودک می گویند تا بدون دستانش فکر کند
بدون سرش کارها را انجام دهد
گوش کند اما صحبت نکند
بدون شادی بفهمد
تنها به هنگام عیدهای پاک و کریسمس
دوست داشته باشد.و شگفت زده شود.
آنها به کودکان می گویند
تا به کشف دنیایی برود که قبلا وجود داشته
و از صد تا
نود و نه تای آن را می دزدند
آنها به کودک می گویند
که کار وبازی
حقیقت و خیال
علم و تخیل
آسمان و زمین
عقل و رویا
چیزهایی هستند
که به یکدیگر تعلق ندارند
و بنابراین به کودک می گویند
که یکصد وجود ندارد
کودک می گوید:
"به هیچ وجه - یکصد وجود دارد."
لوریس مالاگاتسی
ترجمه مهرا جلیلی
(مدیر خوب مهرآیین)