نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

مانترا

مانترای بی تکرار ما بوقوع پیوست. دخترعموی نازنینت همین امروز دنیای ما رو با حضور خودش رنگین تر کرد. تولدش قطعا برای تو و ما و همه ی جهانیان نوید یه دنیای پر از زیبایی و آرامشه.    
26 مرداد 1394

خشم قلمبه *

عزیزکم, شصت و هشت ماهگیت چه بیصدا گذشت, شاید واسه اینه که اینقدر بزرگ شدی که گذشت ماهها دیگه کفاف نمیکنه و درگیر ماهانه های اهوراییم.  این چند وقته من و تو عین دو تا دختر بچه با هم کل کل میکنیم, لج میکنیم, گیس و گیس کشی راه میندازیم, احترام همو حتی جلوی نزدیکان درجه یک و دو نگه نمیداریم و ... . همینه که توی پست قبلی نوشته م که باید کتاب بخونم. کتاب "کودک, انسان, خانواده" رو خوندم. اولش یه کم تسلی پیدا کردم و خیالم راحت شد که تنها نمونه ی مادرانی نیستم که دلشون میخواد نمونه باشن ولی برعکس رفتارای نازیبایی ازشون سر میزنه. تو بخشای آخر در مورد خشم سخن رفته بود و اینکه خشم احساسیه قابل احترام و اتفاقا باید بچه ها خشم پدر و مادر رو ببی...
13 مرداد 1394

نقطه تا سر خط

نیروانای نازنینم, مدتیه هر وقت میام اینجا برات بنویسم از خودم و خودت و دوستانم خجالت میکشم. دیگه خودم رو اون مادر همیشگی برات نمیبینم از اینهمه تغییر و چالشی که توی رابطه مون میبینم وحشتزده میشم. مطمإنم فقط بدلیل پایین اومدن میزان مطالعه ی خونمه. باید چند تا کتاب بخونم و اول از همه "تربیت بدون فریاد" رو. وقتی خوندم و انرژی گرفتم باز برات مینویسم, با قلم مادری که خودش رو و مادری خودش رو دوباره یافته
14 تير 1394

شصت و شیش قشنگ

شصت و شش ماهه ای نهالکم. مجبورم این جمله ی کلیشه ای "خیلی وقته ازت ننوشته م" رو بنویسم و برم و خدا خدا کنم تا آخر امروز بهم یه فرصت عنایت کنه که خیلی خیلی ازت بنویسم. ----------------------- جشن پایان سال مهدتون برگزار شد. منم مثل همیشه از شدت هیجان اول روی پا بند نبودم و نمیتونستم بشینم. بعدش وقت خوندن سرود ملی اشکم سرازیر شد و تا دیدم از اون بالا گریه م رو دیدی و اخم کردی زود خندان شدم. بعدشم عین نهال بادمجون هی رفتم اینور سالن، اونور سالن، پیش بابا و اهورا، پیش مامان باباهای دوستات و ... یکی توی نخ من رفته باشه به سلامت روانم شک میکنه. خیلی لذتبخش بود گلم، خصوصاً که به حرف دل خودم و مدیر عزیزتون گوش کردم و درگیر گرفت...
11 خرداد 1394

آمادگی با مهرآیین

بی هیچ شکی آخرین سال نوپایی تو رو هم مهدکودک مهرآیین ثبت نام کردم تا حسابی پا بگیری نهال رو به رشد و زیبایم. از یه هفته پیش همه چی رو چک میکردم که روز ثبت نامت که اول اردیبهشت بود چیزی کم نباشه و خدا رو شکر انگار نفر اول یا دومی بودی که باز هم به مهرآیین وفادار موندی. تازه تابستونم باز میری مهد. یه روز مونده به ثبت نامت که با بابا و اهورا اومدیم مهد دنبالت دیدم که مادرای دوستات در حال گفتگو در مورد دوره ی پیش دبستانی بچه هاشونن و اینکه کلی در مورد مدرسه های موجود تحقیق کردن و چه و چه... من اما باز هم ترجیحم اینه که هنوز کودکی کنی و محیط پر از شادی و سرزندگی مهد رو برات انتخاب کردم, و ایمان دارم همه ی اونی که برای رشدت لازمه رو بهت آموزش ...
19 ارديبهشت 1394

سبزم از عشق

امروز تا از خواب بیدار شدی دستت رو گرفتم و همراهیت کردم سمت دستشویی. توی راه بهت گفتم میدونی امروز تولدمه. چشات برقی زد و پرسیدی چند ساله میشی, گفتم سی و نه ساله. پرسیدی بابا چی؟ گفتم اونم سی و نه ساله. دستتو دور گردنم حلقه کردی و بوسیدیم. از دستشویی که برگشتی رفتی سمت اتاقت و گفتی تو نیا توی اتاقم. گفتم باشه و رفتم سراغ موبایلم. اومدی سمتم و پرسیدی چه رنگی دوست داری گفتم بنفش و صورتی. گفتی بنفش نداره. میدونستم داری برام یادداشت مینویسی, آخه قبلش سراغ دفتر خاطرات گلیت رو ازم میگرفتی. اهورا بیدار شد و رفتم که بهش شیر بدم. خیلی نگذشت که با این یادداشت زیبا اومدی پیشم.    بهت گفتم بهترین هدیه ی دنیاست و بوسیدمت.  گفتی نوشت...
15 ارديبهشت 1394

برداشت های آزاد تو از مادرانگی

یه شب که از مهمونی خونه ی برادرزاده هام برمیگشتیم خونه توی ماشین بهم گفتی: مامان من نمیخوام بزرگ بشم نی نی بیارم، آخه درد داره. من نمیخوام درد بکشم. (بخشی از دردکشیدنای من واسه دنیا آوردن داداشی رو شاهد بودی ولی نمیدونم چرا اونشب یهو یاد این مسئله افتاده بودی. شاید بخاطر اینکه برادرزاده هام هم همزمان با اهورای ما نی نی اولشون رو از خدا هدیه گرفته ن و مسئله ی رایج و مشترک ما با هم در حال حاضر همینه) ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- چند روز پیش وقتی بابا رفته بود کارگاه و اهورا خواب بود و من و تو خلوت کرده بودیم ورداشتی گفتی: خوش بحال...
1 ارديبهشت 1394