نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

لطیف مثل پنجاه و هشت ماهگی

پنجاه و هشت ماهگی عمر عزیزت رو مهمون خاله رادک و دخترای گلش هیوا و یلداییم, توی شهر پرخاطره ی یزد. از دیروز تا حالا کلی با دوستای نازنینت خوش گذروندی. خدا کنه همیشه از لحظه های عمرت بیشترین استفاده رو ببری گلکم. این تولد زیبات رو میخوام با دو تا لطیفه ی شیرین از تو لبخندی کنم: دو تا عکس قاب شده,  یکی از عکسای عروسی من و بابا و یکی دیگه عکسی که توی عروسی طاهر و ریحانه با هم گرفته بودیم بعد از یک سال اسباب کشی به کرمان توی پارکینگ خونه ی همسایه ی سرچشمه مون که کلیه ی باقیمانده های خونه رو توش گذاشته بودیم, کشف شده بودن و یکشنبه که به اتفاق بابایی سری به سرچشمه زده بودین با خودتون آورده بودینشون خونه مامان و همینجور روی میز مونده بو...
11 مهر 1393

خورشید خانوم آفتاب کن

مهر ماه اومده ولی مهرآیین هنوز آغوش مهرش رو براتون باز نکرده, نه که نخواد و نتونه, نه. دستاش شدیدا مشغول ساختنه و پرداختن. ساختمان جدید مهدتون که از سال پیش قول انتقال به اون رو شنیده بودیم در حال تکمیله. مدیر عزیزتون و همه ی عوامل مهد دارن نهایت تلاششون رو میکنن تا این تأخیر فقط تا نیمه ی مهر باشه. بهشون حق میدم و خرده نمیگیرم, چون در جغرافیایی که زندگی میکنیم واقعا نمیشه همه چیز رو به برنامه ریزی خودت معطوف کنی و بتونی طبق برنامه پیش بری, اونم کار عظیم و پر شاخ و برگی مث ساختمان سازی و تجهیزش, اونم به شیوه ی بی نظیری که از مهرآیین فقط برمیاد. باهامون تماس گرفته بودن که دیروز مدیر مهدتون در محل ساختمان جدید تشریف دارن و ساعت ۹ تا ۱۲ رو بر...
4 مهر 1393

بودن یا نبودن! مسئله این نیست

قصه ی این روزای ما قصه ی انتظار و دلتنگیه. اینکه تقدیر آقاجون بین موندن و پرواز، کدومه؟ دلت تنگشه میدونم، مثل همه ی ماها. توی این 14 روزی که سهم ما بزرگترا از دیدار آقاجون تنها خیره شدن به یه بدن نازنین و بیهوشه و سهم شما بچه ها هم فقط یادآوری خاطره ها، بارها براش اظهار دلتنگی کردی. کاری از دست هیچ یک از ما برنمیاد، جز امید و توکل. نمیدونیم حکمت این دوران چیه؟ اینکه غم نبودنش اونقدر عظیم و طاقت سوزه  که اینجوری کم کم از دست دادنش رو داریم تجربه میکنیم یا اونقدر گوهر عزیز و نایابیه که قدرشناسی درخشش دوباره ش توی زندگیمون رو باید سخت مشق کنیم. در هیچ یک از این دو شکی نیست. هر چی که هست دعای من برای پدر نازنینم فقط و فقط آرامشه. اینکه ن...
29 شهريور 1393

چهار سال و سه فصل

از نوشتن واسه ت غافل شده م چند وقته. نه که توی نَخِت نباشما، نمیام بنویسم عشقم، لطفاً منو ببخش. سعی کرده م این روزای تابستونی رو برات پر کنم که کمتر درازیشون رو بفهمی و حوصله ت سر بره.  از طرفی هم یه برنامه ی منسجم روزانه برای ماهها و فصلای بعد داشته باشی تا من با خیال راحت از استقلال تو و مشغولیتت به چیزایی که برات لازم میدونسته م به امورات داداشی بپردازم که به جمعمون اضافه میشه به امید خدا. دو ماه تابستون توی مهد ثبت نامت کرده بودم که با انجام یه پروژه ی مرغ و خروس تموم شد و یه ماه شهریور رو تعطیلی. اوایل تیر ماه بطور خیلی اتفاقی پی به تشکیل کلاس لگو توی خانه ی لگوی شهرمون بردم و با سابقه ذهنی خوبی که زینب جون مامان دیانای عزیز...
10 شهريور 1393

رؤیای راپونزل

نمیدونم کارتون راپونزل کی چنان تأثیری روی تو گذاشته بود که همیشه دلت میخواست موهات مث اون بلند باشه تا پشت پاهات که ببافیشون و از پنجره ی قصرت آویزونشون کنی تا یکی ازش بیاد بالا و بهت برسه. ما این رویای شیرینت رو دوست داشتیم و به خواسته ت احترام میذاشتیم و با اینکه می دیدیم بیش از حد معمول بلندشدن موهات دست و پاگیرت شده چیزی بهت نمی گفتیم. گاه گاه فقط یه پیشنهادی می دادیم تا ببینیم نظرت عوض شده یا نه ولی جواب تو همیشه نه بود... اینقدر توی حال و هوای راپونزل بودی که داداشی از آسمونها برات بعنوان اولین کادو عروسک راپونزل رو فرستاد با گیسوان بلند کمند و بعنوان دومین هدیه عروسک راپونزل عروس رو بهمراه یه پرنس که ما دومادش حسابش کردیم! ...
3 شهريور 1393
10112 6 15 ادامه مطلب

سرو خرامان مني اي رونق بستان من

در آخرین روز اَمرداد، ماه جاودانگي و بی مرگی، ديروز، ثمره ی یک سال تلاش خودت و اعتمادم به توان تو و نتيجه بخش بودن آموزشت رو برام به نمایش گذاشتی عزیزم. ساعتهاي پي در پي و بي اينكه از سوي من هيچ اصرار يا تمنايي باشه. چنان نسیم، بسان موجهای آرام اقیانوس، نرم و موزون خراميدي و دل بردي و من چشم دوختم به تماشاي رقص پَر گونه ات، سبك و رؤيايي با آهنگ حاصل عمر همايون شجريان و كلاسيك ها و فولكلورهايي كه توي گوشيم هست و نميدونم كجاييه ولي انگار قرنها در روح تو دميده شده كه اينگونه هماهنگ با موج اندام تو مي نمود. بیشتر حیرتم از این بود که تمرینِ با ریتم راه رفتنِ کلاس موسیقی رو با حرکات باله تلفیق کرده بودی و انگار خودت طرح رقصت رو شکل داده بود...
31 مرداد 1393

یه فصل تازه

برای تو که حداقل هفته ای دو سه بار سنت رو ازم میپرسی تا ببینی چقدر بزرگتر شدی می نویسم عزیزم. امروز چهار سال و هشت ماهه ای نیروانا! حال و هوای این روزای ما حال و هوای لاک پشت و حلزونه. با این تفاوت که خونه مون رو بدوش می کشیم تا یه سمت دیگه پیاده ش کنیم. این دومین اسباب کشی ای هست که تجربه میکنی و می کنیم دخترم و برای اهورای کوچولو که هنوز پا به این دنیا نذاشته، اولینه. من دَرسای شیرینی از این همه سختی گرفته م که دلم میخواد تو و داداشی هم بهشون برسین. میدونی لذت اسباب کشی اینه که یه دور، همه ی ریز و درشت زندگیت رو مرور میکنی و دستت میاد به چیا الکی تعلق داری در حالیکه به هیچ کارِت نمیان، چیا رو داشتی و اصلاً نمیدونستی، چیا رو میتونی نداشت...
11 مرداد 1393