نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

فروردینی های نازِ ما

اینک بهار، اینک تماشای روی تو وقتی که می شکفی باز  زیباتر از یکایک گلهای نوبهار آناهیتای عزیزِ ما! بانوی آبهای زلال، زاده ی زیبای بهار، چهار سالگیت مبارک. ساینای نازنین! سیمرغ قله های بلند و باشکوه، پنج سالگیت مبارک. نیروانا کماکان یادت میکنه و اسمی که از زبونش نمیفته سایناست. عکسای قشنگت رو توی وبلاگت دیدم. چه بزرگ شدی  خاله! زینب گلم و صالحه ی عزیزم، یک سال زیبای دیگه به مادرانگی های قشنگتون اضافه شد. فرخنده بادتون! ...
27 فروردين 1393

تازه ها

عشق نیروانایی: در حالیکه هی به خال روی گونه م ور میری و یاد آناهیتا هم میکنی: مامان! کاشکی جارو میشدم خالِت رو می مکیدم.  ---------------------------------------------------------------------------------------- خط کش نیروانایی، سنجش نیروانایی: مامان! بابا بزرگه، من کوچیکم، تو متوسط . خانوما معمولاً متوسطن!
21 فروردين 1393

و خدایی که

نگران سلوکت نیستم نیروانا، امروز بهت گفتم نیروانا وقتی بخواهی با خدا حرف بزنی چه جوری حرف میزنی؟ گفتی نمیدونم. گفتم همین که بگی خداجون مرسی، خدا جون تشکر، خدا میشنوه. گفتی خدا اینجا هست، کانادا دوره، خدا تو کانادا نیست. و بعد بلافاصله دراومدی که خدا خیلی بزرگه، توی همه ی شهرا هست، کانادا، کرمان، تهران، مشهد، بم ...، خدا تو مسجدام هست. کنار ما میشینه، باهامون حرف میزنه ولی ما نمیبینمش. و این شعر زیبا بیادم اومد که این چند روزه توی مهد یاد گرفتی: یک شب پر ستاره           خواب خدا رو دیدم خدا به من سلام کرد        منم اونو بوسیدم با صوت کودکانه     &...
21 فروردين 1393
11216 0 10 ادامه مطلب

سه سال مشق عشق

همیشه فکر میکردم هفتم فروردین تولد وبلاگته. امروز کامنت پرمهر مامان تسنیم عزیزم بیادم آورد که ای بابا یادت رفت این خونه سه ساله شده! رفتم آرشیو و دیدم آخ جون تولدش نهم فروردینه و من تا حالا اشتباهی هفتم براش سالگرد می گرفته م. مرسی مامان تسنیم جون، دوست مهربون و بامرامم. چه به موقع این روز مهم رو یادم آوردی  حس خوبی دارم. سه ساله که شیرینی های تو رو اینجا نوشته م تا برای خودت و بچه هات یادگار بمونه. الهی روزی برسه که مث یه گنج گرانبها تقدیمت کنمشون و تو هم پاس بداری حرمت نوشتن رو و قلمم رو. دیوار اناری رنگ خونه ی خاطره هات همیشه نگارین باد برگ گلم! سه سالگیِ قلمرو عشقی که برای تو ساخته م و برای خودمم یه عالمه عشق و مهر و ...
9 فروردين 1393

نوروزنامه

  از زمانی که خودم رو شناخته م یادم نمیاد هیچ سالی مث امسال از روزای پایانی سال لذت برده باشم. همیشه در استرس و هیجان و با یه عالمه خستگی به پیشواز بهار و عید می رفتم. امسال به یمن حضور سبزت که حالا دیگه مناسبتا و روزا رو درک میکنه و برای دل کوچیکت که دلم میخواست همه ی آیین های پیشوازی بهار رو با آرامش و شادی درک کنه تلاش کردم که کارای اضافه و غیرضروری رو حذف کنم و در عوض بذارم به تو و خودم حسابی خوش بگذره. همین شد که دو روز آخر سال رو مرخصی گرفتم و به اتفاق تو زدیم به خیابون گردی و پارک و خریدای خوشمزه ی شب عید. کمک کردن به مامان بزرگی و آقاجون توی باقیمونده ی مراسم خانه تکانی و تهیه کردن جزء به جزء اقلام سفره ی هفت سین. یه شب که ب...
6 فروردين 1393

جشن آوا و آفتاب

یه عمر بیکار و حیرون و تشنه ی یه قُلُپ کار و حرکت فرهنگی می گردی، یهو توی دو هفته مونده به عید دو تا سونامیِ جشنواره ی فرهنگی با خودشون میبرنت، ... چه جاهای خوبی هم میبرن. چرا که نه!؟ 14 و 15 و 16 اسفندی که گذشت یه سر داشتم و هزار سودا، از یه طرف برگزاریِ جشنواره ی استانیِ موسیقی آوای مس توی شهر محل کارم، سرچشمه، بود که ما میزبانش بودیم و از یه طرف دیگه جشنواره ی فرهنگی هنری کودک و نوجوان آفتاب توی شهر محل زندگیمون، کرمان، که مهمان و شرکت کننده اش بودیم! فرصتی شد تا تو یه کم درک کنی جشنواره چیه، هر چند به دلیل تداخلشون با هم، فقط توی جشنواره ی عکس و فیلم آفتاب همراهمون بودی. شایان ذکره که میزبانی من توی جشنواره ی موسیقی سرچشمه فقط به صر...
17 اسفند 1392
17988 0 22 ادامه مطلب

... مانده تا باز شود اینهمه نیلوفر وارونه ی چتر

جمعه ای که گذشت دراومدی که: مامان امروز هشتمه و من که در جریان آموزش روزای هفته تون بودم گفتم: نه مامان هفته هفت روزه، امروزم جمعه ست و روز هفتمه. گفتی : نه مامان ما داریم میشمریم. 1، 2 ، ...، 8 داریم روزا رو میشمریم تا عید بشه! و تازه اونوقت بود که فهمیدم داری روزای ماه رو میشماری. جالب این بود که روزی رو هم که مهد نرفته بودی شمرده بودی ولی چون خیلی بهت خوش گذشته بود پنجشنبه و جمعه رو یه روز دریافته بودی و به جای نهم، هشتم شده بود. خیلی بامزه ست تعبیری که از زمان داری و واژه های دیروز و امروز و فردا و یه روزی.  آبان ماه بود که با خانوم مربیتون صحبت میکردم و اون میگفت توی این سن فقط روز و شب رو تمیز ...
13 اسفند 1392