جشن آوا و آفتاب
یه عمر بیکار و حیرون و تشنه ی یه قُلُپ کار و حرکت فرهنگی می گردی، یهو توی دو هفته مونده به عید دو تا سونامیِ جشنواره ی فرهنگی با خودشون میبرنت، ... چه جاهای خوبی هم میبرن. چرا که نه!؟
14 و 15 و 16 اسفندی که گذشت یه سر داشتم و هزار سودا، از یه طرف برگزاریِ جشنواره ی استانیِ موسیقی آوای مس توی شهر محل کارم، سرچشمه، بود که ما میزبانش بودیم و از یه طرف دیگه جشنواره ی فرهنگی هنری کودک و نوجوان آفتاب توی شهر محل زندگیمون، کرمان، که مهمان و شرکت کننده اش بودیم! فرصتی شد تا تو یه کم درک کنی جشنواره چیه، هر چند به دلیل تداخلشون با هم، فقط توی جشنواره ی عکس و فیلم آفتاب همراهمون بودی. شایان ذکره که میزبانی من توی جشنواره ی موسیقی سرچشمه فقط به صرف اینترنتش بود و اونهمه کار و گرفتاری و دغدغه ی جشنواره رو نداشتم که اگه داشتم نه میتونستم جشنواره ی آفتاب برم و نه مث دوستای گلم که الان احتمالاً غش کردن از خستگی و دوندگی این چند روزه، نای نوشتن داشتم.
توی هفته های پیش، آخرین شب مهلت ارسال آثار جشنواره ی آفتاب بود که تا صبح رو نخوابیدم و به اتفاق بابایی افتادیم توی آرشیو عکسامون. کار آسونی نبود که از توی یه دریا عکس بشه چند قطره ی ناب پیدا کرد و فرستاد ولی با همه ی سختیش دل به دریا زدیم و عکس و فیلم فرستادیم. قاطی هنرمندا شرکتمون ندادن یعنی عکس حرفه ای و فیلممون به جشنواره راه نیافت ولی توی بخش مردمیش از 24 تا عکس راه یافته ی موبایلی، 2 تا عکس از بابایی و 2 تا از من منتخب شدن که توی سه تای این عکسا، تو نازنینم حضور داشتی. تازه یکیشم به اتفاق دو تا دوست نازنینت عسل و آناهیتا! قرار بود از این 24 تا 3 تا تندیس و جایزه بگیرن و سه تا دیپلم افتخار و جایزه. قبلش که برای اختتامیه زنگ زدن و دعوتم کردن، یه ندا دادن که احتمالاً عکس منم برگزیده شده و با یه حس خوبی رفته بودیم اختتامیه و به تو هم گفته بودیم بیایی جایزه میدن. اما سورپرایزِ اصلی وقتی بود که بعد از خوندن اسم من، اسم بابایی رو هم خوندن. از هیجانی که داشتم دلم میخواست اون بالا روی سن ورجه وورجه کنم. ناقلاها به بابایی نگفته بودن اونم ممکنه جزو برنده ها باشه آخه. این دومین باری بود که من و بابا توی یه مسابقه با هم شرکت میکردیم ولی اولین بار بود که برنده میشدیم و اولین بار بود که با هم برنده میشدیم! و روی سن کنار هم وایمیستادیم. داورای گرانقدر جشنواره، استادان بزرگی چون، استاد غفاری، محمدرضا شریفی نیا! و مهدی جعفری بودن. باعث افتخارمه که این بزرگان، عکسای من و بابایی رو نگاه و انتخاب کردن. وقتی بابا هم جایزه شو گرفت و روی سن، کنارم واسه ش جا باز کردم، آقای جعفری به جناب شریفی نیا گفت اینا زن و شوهرن و آقای شریفی نیا هم گفت خوب کشفشون کردیا!
بعد از پایان مراسم که رفتیم باهاشون عکس بگیریم از فرط عکسی که باهاشون گرفته شده بود بهم گفتن دیگه بریم رو فرش قرمز عکس بگیریم، توی راه آقای شریفی نیا بهمون گفت عکسای شما دو تا خیلی برامون جالب بود. اول که نمیدونستیم زن و شوهرین. آقاهه یه زن رو به تصویر کشیده بود که داشت به بچه هه کمک میکرد و خانومه یه مرد رو که اصلن پشت به بچه هه توی عالم خودش و سرگرم کار خودش بود. بعد که تحقیق کردیم فهمیدیم شما زن و شوهرین. از اینکه آثارمون نقد و با نگاه تازه و متفاوت استادان دیده شده بود کلی ذوقیدیم. افسوس خوردم که توی جلسه ی نقدی که برای عکسا بوده حضور نداشته م ولی خب حضورم یه جای دیگه سبز بود و اونم سوار موج آوای موسیقی مس.
حیف که الان عکسا نیست اینجا یادگاری بزنمشون ولی حتماً توی پی نوشت یا پست بعدی میذارمشون و اصل ماجرای هر عکس رو می نویسم. بابا حامد میگه جالبیِ هنر هم همینه که هر کسی نگاه خودش رو بهش داره و همه ی نگاهها هم در جای خودشون زیبا و محترمن. حرفش رو کاملاً قبول دارم، متینه.
و اما تو عزیز دل من از اونجا که توی افتتاحیه ی جشنواره ی عکس خیلی منتظر شعرخونی بچه ها - که وعده شو بهمون داده بودن - مونده بودی و حوصله ت سر رفته بود و خوابت برده بود، دلت نمیخواست توی اختتامیه هم باهامون باشی. ولی لحظه ی آخر تصمیمت عوض شد و به ما افتخار همراهی دادی. چه خوش یمن و مبارک بود قدومت عزیزم که برای من و بابا افتخارای بزرگی آفرید. خانوم بودی و اذیتمون نکردی، واسه خودت مشغول تبلت و آرایشگری توش بودی. یه خرده توی بغل من، یه خرده توی بغل بابا، یه خرده توی سالن، یه خرده جیم برای آب و دستشویی ...، نمیدونم من و بابا که رفتیم بالا دیدیمون یا هنوز داشتی به پوه رسیدگی میکردی. همچین که نشستیم گفتی به من که جایزه ندادن و من توی پکیج جایزه رو نگاه کردم و با خوشحالی این همبرگر خوشگل و اشتها برانگیز رو تقدیمت کردم. توی بسته ی جایزه، یه عالمه سی دی فیلم و کارتونای معروف بود و کیف سی دی همبرگریش قرار بود اونهمه سی دی رو قورت بده. سهم تو از جایزه ی ما همون کیف بود و البته سی دی های کارتونیش. دیپلم افتخارم که مفتخر شدیم بهش ولی تندیس به هیچ کدوم از عکسای موبایلی ندادن از این جهت که هر 6 تا منتخب در یه سطح بودن. جایزه ی نقدیش هم نوش جون خودت بشه الهی جوجه جان. دیشب ِ خوبی داشتیم. سپاس خدای خالق هنر و زیبایی، سپاس حضور عزیزت که همیشه به ثبت صحنه های زیبا تشویقمون میکنه.
------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
عکسای انتخاب شده ی بابا
1 - یه روز نیروانا نشسته بود با موبایل مامان به بازی و مامان بزرگی هم نشسته بود پیشش به تماشا که نیروانا شروع کرد برای مامان بزرگی توضیح دادن و قلم و موبایل رو داد دست مامان بزرگی که اونم یاد بگیره و بازی کنه. این، شکار صحنه ایه که بابا ازش داره. اسم عکس رو گذاشتیم "نسل 3 و 1". این همونه که داوران فکر کرده بودن خانومه داره به بچه کمک میکنه.
2- این عکس بچه های افغانه که بابا حامد دیوارای مدرسه ی اردوگاهشون رو رنگ و نقاشی کرده. این عکس رو "معصومانه" اسم گذاشتیم.
عکسای انتخاب شده ی من
1- یه روز فروردینیِ زیبا، آقاجون توی حیاط مشغول دونه دونه جمع کردن بهارنارنجاییه که روی زمین ریخته. چون این کار خیلی طول میکشه و آقاجون خسته میشه روی موزاییکا بشینه پتویی پهن کرده و نیروانام که عشق حیاط و هوای آزاد، واسه خودش گوشه ی پتوی آقاجون یه جا واسه دراز کشیدن توی سایه آفتاب و لذت بردن از هوای پاک بهاری پیدا کرده. هر سال این موقع از بهار که میشه حیاط و خونه ی پدری غرق عطر بهارنارنج میشه و هوش از سر آدم میبره. آقاجون با عشق دم و دقیقه زیر درختا رو آب و جارو میکنه تا شکوفه هایی که میریزن روی زمین تمیز بمونن و بعدم تند تند اونا رو با دست جمع میکنه و هدیه به دوست و آشناها. تفسیر داورا از این عکس، این بود که آقاهه بدون اعتنا به بچه، سرگرم کارِ خودشه! آره دیگه، میشه از زاویه های مختلف نگاههای مختلف به یک سوژه داشت.
2- اینم عکس روزیه که به اتفاق زینب و سمانه ی گلم بچه ها رو میبردیم استودیو آبی واسه پکیج آموزش خلاقیت، ثبت نامشون کنیم. وسط راه وایستادیم و بستنی نوش جون کردیم. اسم این عکس به پیشنهاد بابا حامد "شیر بیشه" گذاشته شد. قربون غرش رعدآسا و انرژی تمامت برم عسلم! قربون تیریپ دوستانه وایستادنتون برم آناهیتا، عسل و نیروانای من!
همه ی این عکسا توی کتاب عکس جشنواره به یادگار چاپ شده .
چقدر حرکت قشنگی بود برگزاری این جشنواره توی شهرمون؛ هر چند که به دلیل عجله و وقت کم کمتر کسانی از برگزاریش باخبر شدن. یادم رفته بود بگم حامی مالی اون فقط و فقط یه مجتمع آموزشیِ شهرمون بود که با عشق، واسه بچه ها کار میکنه. دلش میخواسته تبلیغ کنه و اون شرکتی که بهش مراجعه کرده، پیشنهاد برگزاریِ جشنواره فیلم و عکس و پوستر با محوریت کودکان رو بهشون داده. ایشونم که شیرزن روشنفکری بوده با تمام وجود تمام مخاطرات این راه رو قبول میکنه. حالا هم یه کار فرهنگی قشنگ کرده و هم اسم مجموعه ی خوبش رو سر زبونا انداخته. مرحبا مدیر مجتمع آموزشی مکعب! کاش هر سال بتونین همچین کاری انجام بدین و سال به سال بهتر و در ابعاد وسیعتر، در ابعاد مکعب جهانی!