نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

اهوراگین

با اینکه خانوم دکتر کرمانم خوب و خوش برخورد بود، با اینکه مرکز سونوگرافی ای که انتخاب کرده بودیم اجازه میداد یه هیئت همراه مامان و نی نی برن واسه دید و بازدید سونویی، اما من دلم می خواست خبر خواهر یا برادر دار شدنت رو یه شخص خیلی خاص بهت بده. شخصی که خودم خیلی حس خوبی بهش دارم و هنوزم با یادآوری خاطرات بارداری و زایمان تو با احترام و ارادت بسیار نامش رو می برم. همت کردم و از کلینیک مجیبیان یزد با نه چندان صرف وقتی که به معجزه می نمود از دکتر حجت بزرگوار وقت ویزیت گرفتم تا یه بار دیگه خاطرات خوش اون روزها رو مرور کنیم، این بار با حضور سبز تو که از درونم پا به دنیای بیرون گذاشته بودی و با شوق و ذوق اون مسیر سبز رو با گامهات همراهی می کردی. مسی...
27 تير 1393
13744 7 25 ادامه مطلب

به شكوفه ها،‌ به باران، برسان سلام ما را

هرگز اولين نگاهش يادم نميره. توي زندگي آدم فقط بعضي از اولين نگاهها هستن كه تا هميشه يه گوشه ي ذهن آدم ستاره ميشن و همينكه بخواي يادت بياد كه صاحب اون نگاه چقدر برات عزيز و مهم بوده و هست شروع به چشمك زدن مي كنن. كلاس فرزندپروري رو با هزار اميد و آرزوي قشنگ براي باز شدن راهي تازه به سوي رشد دادن و پرورش هر چه بهتر تو نيرواناي عزيزم ثبت نام كرده بوديم؛ زمستان سال 90. و اولين جلسه اش من رو با نگاه خندان و روشني روبرو ساخت كه ... . حكايت الان من حكايت اين قسمت شازده كوچولوست: "هميشه وقتي آدم گذاشت اهليش كنن ناخودآگاه اين احتمال رو به خودش داده كه اشكش سرازير بشه." يادمه چون استادِ كلاسمون بود و من هميشه سعي ميكنم عليرغم ...
17 تير 1393

55

عاشق این عددم (البته به نوشتار فارسیش)، دو تا قلب وارونه ی بغل هم که سال تولد منه. الان و امروز، این عددِ ماهگرد توست نازنینم. مبارکت باشه قلب طلایی من!
11 تير 1393
2507 10 12 ادامه مطلب

گِل بازی

دوره ی تابستونی مهد که تیر و مرداد باشه ثبت نامت کردیم که تفریحات و بازی های روزانه ت هدفمند باشه. دیروز قرار بود گل بازی داشته باشین و به توصیه ی خاله مهلا لباس کهنه برات گذاشته بودم بپوشی که با خیال راحت تر ی بازی کنی. تصورمون از گل بازیِ تو، همون ساخت مجسمه ها و اشیاء گِلی بود. دیروز بعد از ظهر قبل از سوار شدن به سرویس که زنگ زدم  ماجراهای روزانه ت رو بپرسم با لحن غمگینی گفتی "مامان من نرفتم توی گِلا". خاله شیدا و بچه ها همه رفتن ولی من نرفتم. ماجرا رو که از بابایی دنبال کردم دریافتم که بازیِ دیروز شما ورجه وورجه و جست و خیز توی استخر گِل بوده و تو امتناع کردی از اینکه بپری توی گِل! دلم گرفت که چه فرصت نابی رو از دست د...
9 تير 1393
13016 7 10 ادامه مطلب

بس سرخوش و مستیم از این دور که گشتیم

دو هفته ای که به دلیل آبله قربونت نرفتی مهد، دو هفته ی پایانی این سال بود. درست سال پیش اول تیرماه به مهرآیین پیوستیم و تا امروز یک دور کامل رو با آیین مهرش سیر کردیم. شنبه ی پیش بود که خاله فریبای مهد زنگ زد بهم که بریم وسایل و پرونده ی امسالت رو بگیریم. فرداش که کیسه ی وسایل و فایل خوشگل جزوه هات رو دیدم دلم تکون خورد. حدود 365 روز در حال و هوای مهر بودیم، چه خوش و چه زودگذر! به غیر از 5 تا پروژه ای (من، دست من، لباس من، درخت، آب نبات) که گزارش ریز به ریزشون رو در طول سال پس از اتمام هر یک دریافت کرده بودیم و از تک تک صفحات گزارشا عکس دارم، به غیر از برگه های گزارش دو هفته یکباری که به جزئیات، مهارتهایی که در هر زمینه ی ماهیچه ه...
31 خرداد 1393
12525 9 11 ادامه مطلب

آبله قربون

تعطیلاتی که گذشت مهمونای عزیزی پیشمون بودن. عمو حمید و خاله رویای مهربون که از مشهد اومده بودن تا ما رو از تنهایی و دلتنگی دربیارن. باهاشون خیلی خوش گذروندیم اگرچه تو تمام مدت تب دار بودی و به مدد استامینوفن سر پا نگهت داشته بودیم. دکتر گفته بود عفونتی نداری و مام منتظر بودیم ویروس گرامی پس از انجام فعالیتاشون در بدن نحیف و ظریف عزیزت رخت بربنده. دیگه روز سوم از بس هی میگفتی چشام میسوزه، شکمم درد میکنه و یکی دو باری هم وقت دستشویی رفتن از سوزش جای جیشت نالیده بودی نگران شدیم که نکنه خدای نکرده عفونت بدتری توی بدنته و مشکوک به عفونت ادراری شدیم. آقای دکتر همسایه واسه ت آزمایش نوشت که شنبه ببریمت. اما دیگه از بامداد شنبه ان...
20 خرداد 1393
15146 7 27 ادامه مطلب

قصه ی ما و طوفان و جام

      از وقتی کرمان ساکن شده بودیم بابایی شروع کرده بود به یافتن مجامع و محافل هنری و کمابیش حضور فعالی در عرصه پیدا کرده بود.  قصه از اونجا شروع شد که حدود یک ماهی به عید نوروز بابا یه پوستر طراحی شده ی تلفیقی از نشانها و لوگوهای مربوط به جام جهانی برزیل همراه با معرفی مؤسسه نیکوکاری ای که قصد اهدای اثر رو داشت بهم نشون داد و گفت قراره با همکاری بچه های تحت پوشش اون مؤسسه، این پوستر تبدیل به یه تابلو معرق چوب بشه و بره جام جهانی. بچه ها در واقع آدم بزرگای همسن و سالهای ما بودن که شرایط و حوادث روزگار باعث شده نتونن به شیوه ی آدمایی که روی چهارستون بدنشون قرص ایستادن به زندگیشون ادامه بدن. آدمای بزرگی که س...
15 خرداد 1393
11091 10 14 ادامه مطلب

دیدار ماه و ماهی

پنجاه و چهار ماهِ تمام شدی نازنین!  دیروز در آستانه ی این روز فرخنده، سه تایی رفتیم به دیدار نی نی کوچولوی خونواده، از پنجره ی ال سی دی مرکز سونوگرافی! برامون دست تکون داد و ما هم واسه ش غش و ضعف رفتیم. دیدار بس کوتاه بود اما به اونهمه انتظاری که پشت در کشیدیم می ارزید، به دنیا می ارزید. ماهک چهار سال و نیمه ی من، با وجود تو همه چیز این دنیا رو عاشقانه درک میکنم و لذت میبرم. عمرت دراز باد، بختت بلند.
11 خرداد 1393
6409 10 10 ادامه مطلب

رویای شیرین

تصورات شیرین و خیال انگیزی از دنیایی که نی نی توشه داری عزیزم. توی هر موقعیتی که هستیم، خصوصاً وقتایی که جمعیم فوراً تصور میکنی نی نی الآن داره چیکار میکنه. وقتی داریم عروسی میریم نی نی میشینه جلوی آینه و خودشو آرایش میکنه، لاک میزنه،... وقتی میریم بخوابیم نی نی مسواک میزنه، وقتی صبح از خواب پا میشی نی نی هنوز خوابه تو تختش، وقتی توی حمومیم نی نی داره سرشو میشوره، وقتی داریم غذا میخوریم اونم مشغوله، ... و همه ی این دنیا و لوازمش توی شکم بنده رقم میخوره. قربون اون رویاهای شیرینت عزیزم. من تو رو درک می کنم چون کودک خیالباف درونم زنده ی زنده ست. پاینده باد کودکی ...
10 خرداد 1393