نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

قصه ی ما و طوفان و جام

1393/3/15 9:24
نویسنده : مامان فريبا
11,084 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

از وقتی کرمان ساکن شده بودیم بابایی شروع کرده بود به یافتن مجامع و محافل هنری و کمابیش حضور فعالی در عرصه پیدا کرده بود. 

قصه از اونجا شروع شد که حدود یک ماهی به عید نوروز بابا یه پوستر طراحی شده ی تلفیقی از نشانها و لوگوهای مربوط به جام جهانی برزیل همراه با معرفی مؤسسه نیکوکاری ای که قصد اهدای اثر رو داشت بهم نشون داد و گفت قراره با همکاری بچه های تحت پوشش اون مؤسسه، این پوستر تبدیل به یه تابلو معرق چوب بشه و بره جام جهانی. بچه ها در واقع آدم بزرگای همسن و سالهای ما بودن که شرایط و حوادث روزگار باعث شده نتونن به شیوه ی آدمایی که روی چهارستون بدنشون قرص ایستادن به زندگیشون ادامه بدن. آدمای بزرگی که سمبل تمام "ما می توانیم" هستن. خلاصه بابایی گفت که این یه کاریه که خیلی زمان میبره و باید با بچه ها تمام وقت کار کنه تا بتونن به جام برسوننش. و این یعنی عید و تعطیلات عید مث چند سال دیگه ای که گذشت طبق روال معمول عیددیدنی و مسافرت و ... برگزار نمیشه. دلم نمیخواست حالا که ساکن کرمان هستیم و میتونیم حسابی از دید و بازدید عید و دیدن اقوام لذت ببریم بازم عید رو به شیوه ی سالهای پیش بگذرونیم ولی بیشتر دلم میخواست که بابا اون کار قشنگ رو انجام بده. لذت دیدن نتیجه ی اون کار شاید بیشتر دلم رو راضی می کرد. به امید خدایی گفتیم و آرزوی موفقیت کردیم.

توی پست های مربوط به عید نوروز نوشته بودم که شرایط کاری بابا جوری بود که عید چه جوری گذشت و در واقع بابا تمام مدت مشغول همکاری با بچه های مؤسسه بود. منم کمابیش در جریان پیشرفت یا چالشهای کارشون بودم و خدا خدا می کردم اثرشون به موقع آماده بشه. تو هم که حالی می کردی همراه بابا بری مؤسسه و با بقول خودت شاگردای بابا اوقات بگذرونی و حسابی تحویلت بگیرن و شاد باشی. گذشت تا اینکه تابلو حاضر شد و با ایده ی قشنگ بابا تبدیل به یه اثر خاص تر شد و آماده شد برا رفتن. پیگیر که میشدم در حال نامه نگاری و معرفی شدن و اینجا اونجا پیگیری شدن بود واسه عزیمت. دعا می کردم که اونهمه وقت و انرژی که بابا بهمراه تک تک توان یابان مؤسسه، پای کار گذاشته بودن نتیجه بده و یه وقت بلاتکلیف نمونه و خدا رو شکر که همینطور شد. اون اثر زیبا توی تهران همراه با سرود تیم ملی و آثار هنری دیگه ای که هنرمندای شهرای دیگه خلق کرده بودن توی یه مراسم باشکوه رونمایی شد در حالیکه متأسفانه هیچکدوم از خالقان اثر در اون مراسم حضور نداشتن. مجری جشن که آقای .احسان علیخانی بوده به حاضرین جلسه گفته چنان محکم کف بزنین که صداش به گوش توان یابان کرمانی برسه و خب چقدر خوب بود که بچه ها خودشون مستقیم از اون جمع انرژی و انگیزه ی بیشتر واسه کار می گرفتن. بابایی طبق معمول از اینکه اون همه زحمت بچه ها اونجوریکه باید معرفی و قدرشناسی نمیشه دلگیر بود. از اینکه مسئولین باید به نحو شایسته تری که حداقل انگیزه ی ادامه ی کار رو از بچه ها نگیره ازشون تجلیل کنن. حرف بابا اینه که توی جامعه ای که خیلیا علیرغم داشتن تنی سالم و نیروی بدنی بسیار، دست خواهش به سمت این و اون دراز میکنن، این آدما با نقص جسمی و شرایط بد اقتصادیشون دارن مث یه مرد, محکم و استوار کار میکنن و حق تشویق و تجلیلشون بیشتر از ایناست. ما همیشه آرزو می کردیم کاش اون توان یابان بتونن همراه اثرشون به برزیل برن...

خلاصه زد و  پنجشنبه ی هفته ی پیش که رفته بودیم به بچه ها سری بزنیم شنیدیم که قراره ترتیبی داده بشه که بچه های مؤسسه در مراسم بدرقه ی تیم ملی به برزیل که دوشنبه شب توی سالن استادیوم دوازده هزار نفری آزادی برگزار میشد شرکت کنن و بابایی هم به همراه خانواده که من و تو باشیم دعوته! من به دو دلیل که یکیش کلاس آموزشی بسیار مهم سر کارم بود و دومیش بارداریم و خطراتی که پرواز ممکن بود واسه م داشته باشه عذرخواهی کردم و قرار شد تو و بابا همراه بچه ها برید. بابا هی میخواست از زیرش در بره و من هی دلگرمش میکردم که بره. بابا دلسرد بود از اینکه توی مراسمی که در کرمان واسه تشکر از بچه ها گرفته شده هیچ کمک مادی بهشون نکردن و فقط به لوح تقدیر بسنده شده. بچه هایی که واسه این کار چه شب ها که بیدار مونده بودن. بچه هایی که شدیداً به کمک نیاز داشتن، ... و من میگفتم حالا همینم بد نیست. قضیه ی مو و خرسه، تو حداقل باهاشون باش و تا آخر همراهیشون کن که دلگرم باشن و این شد که دوشنبه عصر ساعت 15:30 دقیقه، تو و بابایی بهمراه توان یابان مؤسسه، توی پرواز هواپیمایی ماهانِ کرمان-تهران آماده شدین که بپرین استادیوم آزادی تا ملی پوشای سرزمین رو به سمت جام جهانی برزیل بدرقه کنین. 

ساعت پنچ و نیم عصر زنگ زدم که خیالم راحت بشه هواپیما نشسته، گوشی بابا در دسترس نبود، گفتم حتماً یه جایی توی یه نقطه ی کور تهران هستین و چند دقیقه بعد سعی میکنم. بابا ساعت شیش تماس گرفت و در جواب من که پرسیدم رسیدین؟ گفت نه اصفهانیم!!! خندیدم، فکر کردم داره مسخره بازی درمیاره که مثلاً الان وسط راهیم و حالا که داره زنگ میزنه معلومه که باید رسیده باشین؛ از طرفی هم میگفتم شاید اصفهان توقف داشته و بعد میره تهران، اینه که باز پرسیدم جدی میگی؟ یا مسخره م میکنی؟ با خنده گفت نه بابا جداً اصفهانیم، تهران طوفان و گرد و خاک بود نتونست بشینه برگشتیم اصفهان!!! وا رفتم، مسلسل وار پرسیدم آخه چرا؟ جشن چی میشه؟ تا کی باید بمونین؟ ... و خب هیچکدوممون جوابی واسه ش نداشتیم. تصور من از طوفان، گرد و غبار محلی ای بود که به ندرت واسه خاطرش نمیشه هواپیما رو نشوند. یه دلم میگفت کاش دوباره پرواز به جریان بیفته و به مراسم برسن و یه دلم نگران بود که نکنه اتفاقی واسه شون بیفته. دلم میخواست همون لحظه صحیح و سالم پیشم باشین. از اونجایی که سرچشمه مونده بودم، کار که تعطیل شد رفته خونه ی دوستم که خونه مجردیای اقامتم در سرچشمه بود، ماجرا رو گفتم و منتظر خبری از بابایی بودم که چی میشه. میدونستم توی این زمانی که خودش نگرانه و درگیر یه مسئله ست زنگ زدنا و پرس و جو کردنای بیشتر من در حالیکه هیچ کاری ازم برنمیاد فقط اذیتش میکنه و همین بود که دیگه زنگ و پیامی هم نزدم. ساعت 8 خبردار شدم که دوباره توی هواپیمان بسمت تهران. آرزوم فقط این بود که به سلامت برسن. حساب و کتاب میکردم که شروع مراسم 10 شبه و خب هنوز وقت دارن. شب موقع شام اخبار ساعت 9 اول از طوفان گفت. شوکه شدیم، هیچ فکر نمی کردم قضیه اینقدر جدی بوده باشه. چقدر خدا بهتون رحم کرده بود. توی دلم غوغا بود که خبری بشه ازتون که به سلامتی نشستین. بعد نوبت به اخبار ورزشی رسید و اینکه ساعاتی پیش مراسم شروع شده! ای بابا مگه قرار نبود 10 شب شروع بشه؟! چه حیف، خدایا برسن، ...

بابا که خبر داد رسیدین روحم شاد شد. حالا دغدغه ی بعدیم رسیدنتون به مراسم بود که صد حیف که نرسیدین. دلم واسه بچه هایی که اونهمه ذوق داشتن که بدون پا یا با نقص پا می رفتن تا پاطلاییای کشورمون رو از نزدیک ببینن و شعار "همه با یک ریتم" جام رو با تمام حضورشون فریاد بزنن گرفت. نمیدونم حکمت خدا چی بود که نخواست دل این بچه ها با این مراسم جلا بگیره، شاید که خودش جلای بیشتری رو در جای دیگه ای به شکلی عالی براشون در نظر گرفته باشه، دلم تنها به همین شاده.

هر چی که بود نگرانیای من روز پنجشنبه هم ادامه داشت. تنها با یاد خدا و توکل به اون منتظر بودم پیشم برگردین. ظاهراً پرواز برگشت هم بی ماجرا نبوده و فقط سپاس خدای مهربانم رو که همه تون صحیح و سالم دوباره قدم روی زمین و چشم من گذاشتین.

نیروانای من!

سهم ما از مراسم بدرقه ی ملی پوشان جام جهانی تنها یه تیکه فیلمه از اخباری که پخش شد و من همه ش فکر میکردم در حالی می گیرمش که تو و بابا اونور شیشه ی تلویزیون توی صحنه حضور دارین اما سهم ما از جام جهانی فوتبال 2014 چیزی بیش از اینهمه خبر و حادثه و اتفاقه. سهم ما از جام جهانی برزیل اونهمه عشقیه که هر کدوم به نوعی خرج کردیم تا ذره ذره ی چوبهای سرخدار قهوه ای توی دل خاکی چوب گلابی بشینه و اونهمه سمبل و نماد جام رو با شعار All in one rhythm روی عصاهای چوبی ای که یه عالمه حرف دارن از این گوشه ی خاکی دنیا به اون گوشه ی قهوه ایش برسونه. سهم ما سرود همدلی ایه که با هر چه در توان داشتیم همنوا با همه ی مردم جهان فریاد زدیم تا ما هم بگیم که باور داریم مقصد نگاه همه ی ما انسانها یکیه با اینکه از هزار و یک راه رفته و نرفته, به هزار و یک شکل خواسته و نخواسته,  بسوی اون گام برمیداریم. سهم ما از جام سهم کمی نیست, سرمستی یک عمره.

 

پسندها (10)

نظرات (14)

〰〰مامانِ چشمه بهشتى〰〰
15 خرداد 93 17:26
كار خيلى قشنگى شده ... خدا قوت ... چقدر هنرمندانه و زيبا .... خيلى دلم سوخت ، چقدر حيف كه به مراسم نرسيدن . الهى شكر كه به سلامتى برگشتن متاسفانه توى كشور ما گاهى از اين كم لطفيا پيش مياد
مامان فريبا
پاسخ
سلام دوست عزیزم که اولین نفری واسه این پست. از محبتت خیلی خیلی ممنونم. قربون نگاهت و مرسی از همدلیت. امیدوارم روزی برسه که نگاههای اونایی که باید یه کم شسته تر بشه. فدات
مامانی
15 خرداد 93 21:19
اول خدا رو شکر که صحیح و سالم هستن و هستید همگی خیلی طوفان عجیبی بوده ظاهرا و خدا رو شکر که به سلامت رسیدن پیشت عزیزم حکمت خدا رو نمیدونیم چیه حتما خب خیلی دلشون گرفته ولی همون خدایی که تو دلهاشونه خودش گرما و جلا میده به روح و جسمشون دست مریزاد به هرکسی که اینقدر برا ی مملکتش ارزش قائله خدا نگه دارشون باشه همیشه
مامان فريبا
پاسخ
مرسی زهره ی گلم. شک ندارم که حکمت درستی پشتش هست که نمیدونیم. الهی الهی که دل همه به نور خدا امید و جلا پیدا کنه. فدای محبتتیم همیشه
زینب صبوری
16 خرداد 93 9:14
آفرین به بابا حامد هنرمند و دوستانش....کار زیبایی است...مواظب خودت باش دوستم ...
مامان فريبا
پاسخ
مرسی عزیزم. آفرین به فکر بلند و نگاه پرمهر تو. دلم برات تنگ شده. این چند روز همه ش حرف تو بود. هر جا هستی شاد باشی با دیانای گل و بابا ابوذر مهربون
مامان ساينا و سبا
16 خرداد 93 14:15
دست مريزاد
مامان فريبا
پاسخ
قربونت عزیزم
لی لی مامی آرشیدا
16 خرداد 93 14:49
به به کلی کیف کردم آفرین به آقای پدروزحمتهایی که کشیدندوخداروشکرکه به سلامتی برگشتندوصدحیف که شیرینم وبچه های دریادل نتونستندتومراسم شرکت کنندروزهای زندگیتون درخشان ورویایی
مامان فريبا
پاسخ
قربونت عزیزم، لطف داری مهربون. آره همیشه سلامتی عزیزانمون بهترین هدیه ست. خدا کنه دل بچه هام یه جورای بهتری به دست بیاد. دعا کنیم همگی. ممنونم عزیزم
مامان مهدیه
17 خرداد 93 8:35
عالي بود . عالي .... اينقدر عالي كه بغض ته گلوم رو گرفت وقتي سهم شما رو از جام جهاني 2014 برزيل خوندم ، سهم شما با اينهمه عشقي كه به خرج داديد خيلي بيشتر از اينهاست . من مطمئنم كه خدا سهم همه ي توان يابان رو از اينهمه عشق ورزي يه جور ديگه اي بهشون ميده . خدا رو شكر كه صحيح و سالم برگشتن پيشتون . يه دست به افتخار بابا حامد ِ هنرمند خدا قوت بابا حامد ِ نيروانا ، فريباي خوش قلم مرسي كه اينقدر زيبا نوشتي و ملموس . تموم اون عشقي كه بابا حامد و همكارهاي هنرمندش براي خلق اين اثر زيبا خرج كرده بودن رو خيلي ملموس و شفاف برامون نوشتي كه ما هم از اينهمه مهربوني بي نصيب نمونيم . سهم ما هم از جام جهاني 2014 برزيل خوندن يه عشق ناب و خالص بود . سپاس مهربونمAll in one rhythm ، All in one rhythm
مامان فريبا
پاسخ
مهدیه جونم، اینقدر پرشور و حرارت میخونی و بهم انرژی میدی که شرمنده میشم در حد و اندازه ی تعریفات نیستم. ممنونم از اینهمه بهایی که برای نوشته های کوچک من قائلی و منو به اوج میبری. بی شک اینهمه انرژی تو به توان یابان شور و حرارت فراوانی می بخشه. و چه بسا از همون جلاهاییه که خدا یه جور دیگه واسه شون در نظر گرفته. از همراهی ِ بی نظیرت سپاس عزیزم َAll in one rhythm تا همیشه
نجمه
17 خرداد 93 10:13
سلااااااااااااااام من برگشتم و كلي خوندم هرچند تويس اون چند روز خونه موندن يه روز اساسي زديم به اينترنت و گفتيم حالا كه مامان زينبو فريبا و سمانه رو نميبينيم بريم خونه دخمراشون و كلي خوندمو لذت بردم اما نظر نميتونستم بذارم حالا به مدد اينترنت شركت اين كار هم ميسر گرديد سرور انفورماتيك پايدار باشي واي لذت بردم چه اثر هنري زيبايي چقدر خلاقانه و تاثير گذار . واقعا دست بابا حامد درد نكنه ايشالا هميشه در عرصه هنر فعال و مثل هميشه پرجنب و جوش بمونن
مامان فريبا
پاسخ
سلااااام عزیزدلم، نجمه جونم! ببخش که اونهمه حرارت و انرژی تو رو با این دیر جواب دادنم زایل کردم. مرسی که توی هر وضعیتی همیشه همراهی و نگاه پرمهرت رو ازمون دریغ نمیکنی. قربون محبتت تو و همه ی دوستای عزیزم. از همدلی و دلگرمیت ممنونم. الهی اینهمه انرژی خوب تو رو همیشه توشه ی راه داشته باشیم. شاد باشی در کنار عزیزانت عزیزم
باران قاصدک
18 خرداد 93 1:42
سلام عزیزم واقعن قشنگه عزیزم ایشاله همیشه آدم های مهربونی مثل شما موفق باشن عزیزم در پناه حق
مامان فريبا
پاسخ
متشکرم عزیزم، قشنگ میبینی. برای تو هم همیشه آرزوی موفقیت دارم
زینب صبوری
18 خرداد 93 8:29
قربون شما مامان فریبای نازنین...خیلی خیلی دوستون داریم...حالا حالاها مشهد بیا نیستین آره؟
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزدلم، فدات. خیلی دلمون میخواد بیاییم که ولی گذاشتیم این ماههای اول سپری بشه اگه دکتر اجازه داد بیاییم ایشالا. شما تونستین تو رو خدا بیایین خوشحال میشیم ببینیمتون
حنانه
18 خرداد 93 13:10
سلام از طرف من از آقا حامد و همکاراشون تشکر کنین دستشون درد نکنه و خسته نباشن اجرشون با خدا
مامان فريبا
پاسخ
سلام، مرسی عزیزم. لطف داری. حامد همیشه میگه من اجری نمیخوام، با اینجور آدما که کار میکنم حال میکنم.
маяYам gΘℓï
19 خرداد 93 10:30
سلام؛ یعنی الان ساکن ِ کرمان هستین ؟!
مامان فريبا
پاسخ
سلام، بله البته که کرمانیم. چطور دوستم؟
الهه
19 خرداد 93 16:03
عزیزم سمنان بودم که خوندمت و کنار وحیده جون .. کلی دست مریزاد گفتم بهتون و کلی خدارو شکر کردم که حالتون خوبه ... طوفان بدی بود و مارو هم درگیر کرد یه جورایی بازه هم خدارو شکر که به سلامت برگشتن...چقدر اینکار قشنگه و چقدر حس ناب پشتشه.. سهمتون بیشتر ازین ها بوده و هست و خواهد بود. سهمتون دعای پرخیر توان یابها و خانواده هاشونه که همه جوره براتون دعا میکنن به خاطر این همه انرژی که بابا حامد براشون میذاره... من به وجود شما افتخار میکنم
مامان فريبا
پاسخ
دیشب داشتم بهت فکر میکردم الهه جون، نگرانت بودم و از اینکه بهت سر نزده بودم احوالی ازتون بگیرم بیشتر دلواپس بودم. اینترنت نداشتم و موبایلمم اون لحظه دم دست نبود. خلاصه بگم انرژیت رو گرفتم اگرچه الان این کامنتت رو دیدم. خدا رو شکر که خوبین. خدا رو شکر که برای وحیده و خونواده ی گلش هم اتفاقی نیفتاده. من برای دوستای تهرانی اس دادم احوالپرسی ولی اصلا حواسم به این نبود که وحیده سمنانه و اونجام طوفانی شده. ممنونم از نگاه و نظر پر از مهرت عزیزم. نگاه و دلت قشنگه. سهم ما همیشه بیش از حد لیاقتمونه عزیزم. اینهمه عشقی که همه جوره بهمون میرسه همیش بهمون ثابت کرده. ما هم به دوستای نازنینی مث شما افتخار میکنیم عزیزم. خدا حفظتون کنه مهربونااااا
مامان بردیا
20 خرداد 93 11:16
خییییییلی زیباست و نیت قشنگی که داشته زیباترش کرده. خداقوت به خالقان اثر و آفرین به همت بلندشون. خداروشکر که طوفان بیشتر از این درگیرشون نکرد.
مامان فريبا
پاسخ
نگاهت زیباست عزیزدلم. ممنون از انرژی خوبی که میفرستی. الهی تو و عزیزانتم همیشه در پناه خدا باشین
مامان آرینا
20 خرداد 93 11:20
واقعا قشنگ و عالی شده. خسته نباشید. خیلی چشم نوازه. وقتی عکسش اینقدر قشنگه خودش چیه. احسنت به این همه هنر و خلاقیت.
مامان فريبا
پاسخ
قربونت عزیزم، لطف داری. ممنونیم. از اینهمه دلگرمی و تعریفت کلی انرژی گرفتیم. سپاس سپاس