... مانده تا باز شود اینهمه نیلوفر وارونه ی چتر
جمعه ای که گذشت دراومدی که:
مامان امروز هشتمه
و من که در جریان آموزش روزای هفته تون بودم گفتم:
نه مامان هفته هفت روزه، امروزم جمعه ست و روز هفتمه.
گفتی :
نه مامان ما داریم میشمریم. 1، 2 ، ...، 8
داریم روزا رو میشمریم تا عید بشه!
و تازه اونوقت بود که فهمیدم داری روزای ماه رو میشماری. جالب این بود که روزی رو هم که مهد نرفته بودی شمرده بودی ولی چون خیلی بهت خوش گذشته بود پنجشنبه و جمعه رو یه روز دریافته بودی و به جای نهم، هشتم شده بود.
خیلی بامزه ست تعبیری که از زمان داری و واژه های دیروز و امروز و فردا و یه روزی.
آبان ماه بود که با خانوم مربیتون صحبت میکردم و اون میگفت توی این سن فقط روز و شب رو تمیز میدین و کم کم مفاهیم صبح و ظهر و شب رو. ماجراهای خنده داری هم سر همین تمیز دادن و ندادنات پیش اومده که یادم رفته بنویسم.
اما چیزی که حالا مهمه و نمود داره اینه که منتظر بهاری عشقم! هیجان این روزای سال تو رو هم در بر گرفته و من کاملاً حس میکنم. از بهمن ماه شروع کردین به خوندن شعرای نوروزی و به یمن همین شعر و سرودای مهد انتظار کشیدن بهار و عید رو فرا گرفتی. زمزمه هایی که این روزا ازت میشنوم زیباترین پیام آوری های بهاره پرستوی کوچک من! این روزا عاشق رفتن به خونه ی مامان بزرگی هستی، علیرغم اینکه قبل تر ها باید خیلی بهت اصرار میکردیم رضایت بدی و هی به بهانه ی اینکه حوصله ت سر میره، رفتن به اونجا رو به تأخیر مینداختی. حالا ولی خودت اصرار میکنی بریم اونجا و اگه نتونیم بریم بغض میکنی. انگار نشونه های بهار و آیین پیشواز اون رو با تمام وجودت اونجا لمس میکنی. توی بهم ریختگی مبلها، فرود آمدن و تن به آب سپردن و باز قامت برافراشتن پرده ها، جلا یافتن شیشه ها و آینه ها و برق افتادن کوچیک و بزرگِ هر چی که به چشم میاد. تو حالا میدونی خونه تکونی چیه و خودتم دوست داری نقشی توش داشته باشی. دیشب که بعد از کلاس ورزش پیشنهاد دادی بریم خونه مامان بزرگی اونم به چه شیرین زبونی و دلبری که من و بابا کیف میکردیم داشتی توضیح میدادی که بابا منم بهشون کمک میکنم و راست هم میگفتی.
...
میدونی من عاشق این شعری هستم که از بهمن شروع به خوندنش کردین و البته چون تو میخونیش توی آسمونا انگار به گوشم میرسه. وقتی برای اولین بار میرفتیم خونه ی مامان بزرگی که به زعم خودمون نقشی توی خونه تکونیشون داشته باشیم به یادت آوردمش. عجیب حس بدو بدو های شیرین این روزا توشه و من برای همین دوسِش دارم. کودکانه و کامل. با صدای قشنگ خودت پیوندش میدم و می آویزمش به گوشه ی این خونه ی خاطره ها چلچله ی بهارم!