نوروزنامه
از زمانی که خودم رو شناخته م یادم نمیاد هیچ سالی مث امسال از روزای پایانی سال لذت برده باشم. همیشه در استرس و هیجان و با یه عالمه خستگی به پیشواز بهار و عید می رفتم. امسال به یمن حضور سبزت که حالا دیگه مناسبتا و روزا رو درک میکنه و برای دل کوچیکت که دلم میخواست همه ی آیین های پیشوازی بهار رو با آرامش و شادی درک کنه تلاش کردم که کارای اضافه و غیرضروری رو حذف کنم و در عوض بذارم به تو و خودم حسابی خوش بگذره. همین شد که دو روز آخر سال رو مرخصی گرفتم و به اتفاق تو زدیم به خیابون گردی و پارک و خریدای خوشمزه ی شب عید. کمک کردن به مامان بزرگی و آقاجون توی باقیمونده ی مراسم خانه تکانی و تهیه کردن جزء به جزء اقلام سفره ی هفت سین. یه شب که با تو رفته بودیم شهر فرهنگ برای خرید هدایای نوروزی، یه سی دی گذاشته بود که بعد فهمیدم اسمش هفت سینه. اینقدر اون فضا برام طرب انگیز بود که دو تا از اون سی دی رو خریدم واسه گوشنوازی خودمون و عیدی به عزیزای دور از وطن. دیگه توی ماشین و خونه گوشش میکردیم و بیشتر از پیش توی حال و هوای عید قرار می گرفتیم.
چون دلم می خواست سال تحویل رو خونه ی مامان بزرگی و آقاجون باشیم، دو روز مونده به سال تحویل، سفره ی هفت سین رو کمابیش چیدمان کردم و خلاصه حسابیِ حسابی از پایان زمستان که بسیار رنگ و بوی بهاری گرفته بود تا این روزای بهار که سرمای زمستون رو بیاد میاره! لذت بردیم. دو قدم مونده به دور هزار و سیصد و نود و سوم، توی حیاط و لابی خونه چرخ زدیم و با سفره هفت سین مجتمعمون و درختای تازه جوونه زده و دخترای همسایه، دوستای تو، عکس گرفتیم.
سفره ی هفت سین مامان بزرگی رو با کمک تو چیدم و بازم لذت بردیم. اما سرِ سال تحویل، سیل مدام زنگهای تلفن و موبایل در مسابقه ی ابلاغ تبریکات نوروزی به مامان و آقاجون! تمرکزمون رو برای درک عظمت لحظه ها و هیجان همیشه ای که داشتم ازم گرفت و امسال برای اولین بار لحظه ی آغاز سال گریه م نگرفت و اشک نریختم! شایدم هیچ غم پنهانی توی دلم نبود که بخواد توی انفجارِ شادی، خودش رو از دلم بریزه بیرون و راحتم کنه. شایدم خسته نبودم، شایدم چون کانال تلویزیونی اونی نبود که بچگیام آغاز سال جدید رو اعلام می کرد نوستالژی کودکیام به سراغم نیومد. شایدم گریه و نق زدنای تو و چرای بزرگی که از نیومدن حاجی فیروز به خونه توی ذهن کوچولوت نقش بسته بود باعثش شده بود. هر چی که بود سال 92 رو تحویل دادیم و 93 رو از خدای مهربون هدیه گرفتیم. سپاسِ رحمتش که دیدن یک بهار زیبای دیگه رو مهمونمون کرد، هر چند تا همین لحظه هنوز شکوفه ی بهاری ندیدیم! یادش بخیر سالهای پیش که حیاط سرچشمه پر بود از درختای میوه، با اینکه هوا سرد بود همین که اواخر اسفند یکی دو روز هوا گرم میشد شکوفه ها از دل درخت میپریدن بیرون و مخصوصاً شکوفه های بیدمشک پشت خونه که سر نزده به دست این و اون چیده میشدن به رسالت خوشبوکنندگی! بهار رو نوید میدادن. امسال به دلیل کاری که طبق معمولِ این چند سال، یهویی شب عید دامن بابایی رو می گیره هنوز عیددیدنیِ چندانی نرفتیم و تنها مسیری که پیمودیم بین خونه ی خودمون و آقاجون بوده. خیلی دلم میخواد یه کم از شهر خارج بشیم و تا شکوفه ها تموم نشده ببینمشون هر چند امیدی ندارم بارون بهاری که از پیش از عید تا همین حالا در کار باریدن و برپاکردن غوغای عاشقانه توی دلهاست گوشواره ای واسه درختا گذاشته باشه. خیلی دلم میخواد بابونه های زرد کنار جاده رو ببینم و بیشتر بهار رو باور کنم.
یه چیز دیگه هم هست و اون اینکه امسال اومدن خاله مهدیه از اون دور دورا رنگ و بوی عیدمون رو عوض کرده و هنوز هم امیدوارم بتونیم با دیدن عزیزانمون، مادرجون و باباجان و عمو حمید و خاله رویا عیدمون رو رنگی تر و رنگی تر کنیم.
این شعر رو پایان یه سالی (شیش سال پیش) واسه دایی حسین و خونواده ش که خیلی ازمون دورن گفته بودم، بعد از یه چتِ پراحساس، و حالا تقدیمش میکنم به تو و همه ی اونایی که دلم میخواد با دیدنشون بهارم بهار بشه:
بي مدد وب كم ¹ نمي توانمت ديد
دلم به خندانكهايي كه مي فرستي بند است
و مي دانم هزار بوسه ي صميمي پشت دو نقطه و ستاره ات² پنهان است
دلم به روزي خوش است كه براي ديدنت
به هيچ رسانه اي جز چشمانم نياز نباشد
روزي كه نگاهم را مستقيم به گرمي نگاهت بدوزم
مي داني
هيچ رسانه اي رساناتر از نگاه و لبخندت نيست
و قاب صورتت كه تشنه ي تماشايش هستم
. . .
بهار، رديف زرد بابونه هاي كنار جاده اي ست
كه مرا به تو مي رساند
مي دانم
تو آنسوي راه ايستاده اي
و همراه بابونه ها
برايم دست تكان مي دهي
1 Webcam
2 :*