نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

بودن یا نبودن! مسئله این نیست

1393/6/29 14:07
نویسنده : مامان فريبا
6,045 بازدید
اشتراک گذاری

قصه ی این روزای ما قصه ی انتظار و دلتنگیه. اینکه تقدیر آقاجون بین موندن و پرواز، کدومه؟ دلت تنگشه میدونم، مثل همه ی ماها.

توی این 14 روزی که سهم ما بزرگترا از دیدار آقاجون تنها خیره شدن به یه بدن نازنین و بیهوشه و سهم شما بچه ها هم فقط یادآوری خاطره ها، بارها براش اظهار دلتنگی کردی. کاری از دست هیچ یک از ما برنمیاد، جز امید و توکل. نمیدونیم حکمت این دوران چیه؟ اینکه غم نبودنش اونقدر عظیم و طاقت سوزه که اینجوری کم کم از دست دادنش رو داریم تجربه میکنیم یا اونقدر گوهر عزیز و نایابیه که قدرشناسی درخشش دوباره ش توی زندگیمون رو باید سخت مشق کنیم. در هیچ یک از این دو شکی نیست. هر چی که هست دعای من برای پدر نازنینم فقط و فقط آرامشه. اینکه نه به روح و نه به جسم بی بدیلش کوچکترین خدشه و آزاری وارد نشه و همونطور پر شکوه و با ابهت باقی بمونه. همینطور آرامش و آسودگی خاطر برای مادر عزیزم که تازه عشق عمیقش رو به پدرم کشف کرده م. کیمیایی حاصل از 61 سال زندگی نفس به نفس.

این روزا وقتی به صورت آقاجون بوسه میزنم آرومم. حسرت به دل نیستم. خوشحالم که تا تونسته م بوسیده مش، اون وقتا که بهوش بود و مث همه ی آدما دلخوش به عشق و احترام. 

تو هم خوابشو دیدی که بوسیدتت، یادش بخیر که چه جورایی نازت رو نمیکشید که شده حتی یه بوسه ازت بگیره، هر ترفندی بکار میبرد که دلت رو راضی کنه بهش بوس بدی، با دادن باجهای آنچنانی شکلات و آب نبات، با خوندن ریتمیک شعر بامزه ای که خودش ساخته بود و تو خوشکل باهاش میرقصیدی تا بهش برسی "بیا بیا، بیا بیا، برقص بیا، بیا بیا با ناز بیا" ...

دخترک با احساس و مهربونم! این واقعیت روزگاره که برای چندمین بار خودش رو برامون به اثبات میرسونه. هیچ، نه  هیچ معلوم نیست که سهم ما از همدیگه تا کی و به چه میزانه. تنها چیزی که میتونه حسرت از دست دادن ها رو کم کنه اینه که در همه حال و با همه ی عزیزانمون عشق رو رعایت کنیم. 

امیدوارم پایان این روزای انتظار ما یه پایان شیرین و لبریز از آرامش باشه که همون تسلیم بودن تمام قَده به حکم خداوندی. دلم میخواد تو و همه ی دوستای نازنینمون با قلبای پاکتون برای عافیت آقاجونم دعا کنین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

الهه مامان یسنا
29 شهریور 93 14:55
عزیز دلم سخته که عزیز دلت رو تو این حال ببینی و منتظر اتفاقی باشه که معلوم نیست چی میشه....از ته ته ته قلبم براتون آرامش میخوام از خدا....مواظب خودت و اهورا و مامان مهربونت باش...امیدوارم دفعه بعد با خبرهای خوب برگردی و بنویسی...
مامان فريبا
پاسخ
فدای مهربونیات عزیزم، الان داشتم اون کامنت پرمهر پست قبلیت رو جواب میدادم. مرسی که هستی عزیزدلم. اعتراف میکنم که به داشتنت به خودم میبالم مهربون. خدا دعای خالصانه ت رو برامون مستجاب کنه عزیزم
محبوبه مامان الینا
29 شهریور 93 19:12
انشاله هر چی خیر و صلاحه همون میشه عزیزم.درهر حال شکر به درگاه خدا
مامان فريبا
پاسخ
ممنونم محبوبه ی عزیزم. سپاس خدای مهربونم رو به خاطر داشتن شما دوستای خوبم
لی لی مامی آرشیدا
29 شهریور 93 23:48
فریبای عزیزم ازهمون سطراول که شروع به خوندن کردم دلم لرزید،آخرش اشکام سرازیرشد...دعامیکنم دعامیکنم هرچه زودترپدرخوب بشن...چه خوب که توتک تک لحظه هاعشق ومحبت نثارپدرکردیدوچه خوب معلومه که عشق به پای شماریخته که اینچنین شایسته هستی،محکم واستوارباش هرچندسخته،سخت وبسیارسخت...ازعمق وجودم درکت میکنم ودعابرای شفا
مامان فريبا
پاسخ
خدا نکنه دلت بلرزه لی لی جان، قربون اشکات برم مهربون، اصلاً دلم نمیخواست و نمیخواد ناراحت باشی. فقط برامون دعا کن عزیزم. مرسی از همدردی و همراهی همیشگیت مهربونم. آرشیدای عزیزم رو ببوس
مامان زينب
30 شهریور 93 8:25
فريباي نازنينم، منم با تمام وجودم براي خوب شدن پدر بزرگوارت دعا مي كنم. اميدوارم بوسه هاي دخترانه ات رو در آغوش گرمش با چشمان بازش بر روي گونه هايش بنشاني. مواظب خودت و فرزندانت و مامانت خيلي باش عزيزم. دوست داريم.
مامان فريبا
پاسخ
ممنونتم زینب عزیزم. چه دعای قشنگی کردی دوستم. خدا کنه اونروز بیاد و دوباره چشماش رو باز و پرفروغ ببینم. مرسی که هستین و همه جوره بهم دلداری میدین مهربونا. منم خیلی دوستتون دارم. آناهیتام رو فراوون ببوس
یک دوست
30 شهریور 93 9:48
امیدوارم از صمیم قلب هرچه زودتر پدر بزرگوارتان سلامتیشان را بدست بیاورند
مامان فريبا
پاسخ
ممنونم دوست گرامی
نجمه
30 شهریور 93 10:36
فريباي نازنينم همينطور خوندم و گريستم . اين فكر كردن به دو راهي بودن و نبودن يك موهبت از طرف خدا براي تو عزيزم فرصتي كه به من داده نشد .چه خوب اينقدرمحكمي و در برابر اراده خدا و آقاجونت آماده و تسليم .چيزي كه براي من 2 سال طول كشيد . مواظب خودت حسابي باش آرزو مي كنم تقدير همون جوري رقم بخوره كه باب دل آقاجون باشه
مامان فريبا
پاسخ
قربون اشکت نجمه جونم، تو رو خدا منو ببخش. شاید یکی از دلایل محکم شدن من توی این قضیه همینه که به تو و شرایط سختی که تو تحمل کردی فکر میکنم و حس میکنم فرصتی که بهم داده شده رو باید شاکر باشم. از دست دادن عزیزان واقعاً ساده نیست و به هر نحو که باشه تنها چیزی که تحملش رو آسون میکنه همینه که تسلیم باشی و رضا. برای روح بلند پدر عزیزت آرامش و مرتبه ای بیش و والاتر آرزو میکنم. ممنونم از همدردیت نازنین
〰〰مامانِ چشمه بهشتى 〰〰
30 شهریور 93 11:01
الهى كه به زودى با عافيت و سلامتى كامل به خونه برگردن نمى دونم چرا اين دخترا فرارين از بوس دادن ؟؟!!!
مامان فريبا
پاسخ
ممنونم عزیزم. محبت داری. الهی آمین هر چی که باشه لابد باید بلد باشن ناز کنن نه
مامان سانای
30 شهریور 93 23:40
خیلی خیلی دلم گرفت با تک تک جملاتت گریستم .برای پدر عزیزت دعا می کنم خداوند عمر با عزت بهشون بده وسلامت برگردند پیش مادرتون .من خودم از آن روز های وحشناک خیلی میترسم ولی احسن به شما چقد خوب ومنطقی در مقابل تقدیر الهی تسلیم میشوی عافیت ،مریضی مرگ وتولد توی زندگی همه ما هست فقط نباید خود را ببازیم باز از صمیم دل دعا میکنم برای همه پدران به خصوص پدر شما.
مامان فريبا
پاسخ
خدای من عزیزم، قربون اشکات. مرسی از دعای قشنگت مهربون. خدا به همه مون آرامش و وسعت دلی عطا کنه که این سختیهای بزرگ رو تحمل کنیم. به داشتنت افتخار میکنم عزیزم. همیشه شاد باشی
مامانی
31 شهریور 93 8:45
سلام.خیلی وقت بود نیومده بودم وبت.با خوشحالی م خواستم بگ وای..چقدر دختر گلت بزرگ شده ماشاا....که نوشته آخریت متاثرم کرد.از صمیم قلب آرامش و عافیت پدر بزرگوارتون رو آرزو می کنم.که می دونم رفتن عزیز سخته.و من هنوز بعد 18سال دلتنگشم.در هر حال باید به این قصه همیشگی آدمها تن داد.برای شما و خانوادتون آرامش و صبر دعا می کنم.
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزدلم، چه خوب کردی پیشمون اومدی. با تمام وجود ازت عذر میخوام اگه ناراحتت کردم. مرسی از همدردیت. به آنچه خدای مهربون برامون میخواد تسلیمیم. این مسیر زندگی همه ی ماهاست. روح پدر بزرگوارت قرین آرامش باد عزیزم. ببوس هستی جانم رو
مامان احسان
31 شهریور 93 8:49
سلام فریبای عزیز .چه روزهای سختی رو میگذرونی .امیدوارم که اینروزها به سرعت بگذره و خدای مهربون شفای خیر به پدرت مهربونت بده ودوباره چشمهای مهربونش روی ماه شمارو ببینه به امید اون روز
مامان فريبا
پاسخ
سلام معصومه جونم، قربون محبتت و ممنونم از همدردیت. منم با تمام وجود آرزو دارم همه ی این روزا مث یه خواب و خیال به دست فراموشی سپرده بشن. هرچی تقدیر خداست قطعاً نیکه. میبوسمت عزیزم. احسانم رو ببوس
مامان آرشین
1 مهر 93 8:57
سلام فریبای عزیز.از ته دل دعا میکنم پدر عزیزتون هر چه زودتر سلامتیشون رو بدست بیارن. نیروانای عزیز رو ببوس مراقب اهورا جان هم باش
مامان فريبا
پاسخ
سلام فرناز گلم، ممنون عزیزم، مث همیشه لطف داری. امید به خدا. تو هم مراقب آرشین نازنینم باش. میبوسمتون
مامان بردیا
1 مهر 93 9:45
نبودن این چند وقتت نگرانم کرده بود فریبا جان اما به خودم میگفتم حتما در گیر شروع مهد پرنسس خانم و روزهای انتظار اهورائی... اگر احوالی نپرسیدم قصدم فقط مزاحم نشدن بود عزیزم اما الان خیلی ناراحت شدم و شرمنده از کوتاهیم ... هر چه خیر و خوبیه براشون آرزو دارم...
مامان فريبا
پاسخ
همیشه بهمون محبت داشتی و داری عزیزم. چه حرفیه, دشمنت شرمنده. تو همیشه از محبتت سرفرازی. مرسی از دعای قشنگت عزیزم. میبوسمت
مامانی
1 مهر 93 9:59
سلام فریبای عزیزم به روح بزرگت غبطه میخورم الهی که همیشه راضی باشیم به خواسته ی اونی که بهترین ها رو برامون میخواد بزرگ ترین آرزوم برات سلامتی پدر عزیزت هست خیلی مراقب خودت باش نیروانام رو ببوس
مامان فريبا
پاسخ
سلام زهره ی نازنین, هنوز کوچکم, هنوز دست من به زنگ در نمیرسد و شانه ام به شانه ی پدر نمیرسد ... تسلیم بودن شرط بندگیه. کاش بنده ی خوبی باشیم. ممنونم از دعاهای قشنگت. نیایش در آستانه پنج سالگیم رو ببوس
حنانه
1 مهر 93 22:20
سلام انشاا... آقاجونتون زودتر خوب بشن به طور کامل
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزم. امیدوارم همینطور بشه. براموتن دعا کنین
مامان هدی
2 مهر 93 9:58
با خوندن این دل نوشته فقط اشک ریختم و دعا کردم برای همه پدر و مادرها. انشالله خدا حافظشون باشه. الان هم دارم با چشمانی اشک بار می نویسم برات. انشالله هر چه زودتر سلامتیشون رو بدست بیارن. من همیشه خجالت می کشم از بوسیدن بابام. اما الان دلم پر کشید براشون.
مامان فريبا
پاسخ
قربون اشکت عزیزم. الهی اشکت همیشه اشک شادی باشه. منو ببخش, قصدم ناراحت کردنت نبود. خدا همه ی پدر و مادرها رو تندرست بداره و بهشون عمر باعزت بده, همینطور پدر و مادر عزیز تو رو. درکت میکنم عزیزم, خیلی چیزا تو فرهنگ ما جا نیفتاده,منم به واسطه ی اینکه از زمان قبولی دانشگاه همیشه قسمتم دور بودن از خونه بود وقتی بهشون میرسیدم خجالت رو کنار میذاشتم و بعدها هم کم کم همیشگی شد. امیدوارم هر چه زودتر پدر عزیزت رو ببینی و غرق بوسه ش کنی
مامان ساينا و سبا
8 مهر 93 15:58
سلام...اميدوارم که حالا بعد از مدتي براتون نظر ميذارم حالشون خوب شده باشه...فريباجون هيچ وقت اولين ديدارم را با اقاجونت شايد حدود 7 سال پيش را يادم نميره که چقدر با گرمي باهام برخورد کرد درحاليکه اولين بار منو مي ديد.
مامان فريبا
پاسخ
سلام صالحه ی عزیزم. ممنونم از محبت و دعاهای خیرت. برای ما همین که هنوز نفس میکشه بسیار غنیمته و امیدواریم به بازگشت پیروزمندانه ش از این نبرد سخت به زندگی، ولی نمیدونیم خودش آیا توی چه حال و وضعیتیه و چی از خدا میخواد... مرسی که خاطره ی قشنگی ازش به ذهن داری و یادآوری کردی. خوش برخوردی و خوش مشربی صفت بارز آقاجونه خصوصاً وقتی با دوستای من روبرو میشه... خدا عزیزانت رو تندرست بداره عزیزم. ساینا و سبا رو ببوس
لیلا
19 آبان 93 11:51
سلام عزیزم خوشحال میشم به وبلاگ هنری منم سری بزنی................
مامان فريبا
پاسخ
سلام، ممنونم. حتما