نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

زمین لرزه و تولد

1396/9/23 9:24
نویسنده : مامان فريبا
2,461 بازدید
اشتراک گذاری

توی ذهنم بود که جشن تولدت رو اولین پنجشنبه ی بعد از تولدت بگیرم که همکلاسیات همه بی دغدغه ی مدرسه ی فردا بتونن بیان ولی زلزله ی بامداد جمعه دهم آذر و متعاقبش پس لرزه های زیادی که رخ داد و و تعطیلی مدارس رو در پی داشت باعث شد بذارمش هفته ی بعد، پنجشنبه، که یه کم آرامش به دل همه برگرده و خاطر آسوده تر برگزار بشه. توی سه روز تعطیلات پایان هفته ش یه سری تزیینات و کارت دعوت بچه های کلاس و چند تا دوست عزیز دیگه هم با هم درست کردیم و بعد از حدود یه هفته تعطیلی که رفتی مدرسه به همه ی بچه ها و خانوم معلم گلتون هم کارت دادی. خانوم معلم عزیزی که کمک کردن تو به این رضایت برسی که همه ی بچه های کلاس رو دعوت کنی علیرغم اینکه زیاد باهاشون دوست نباشی. میدونی، یه ذهنیتی از بچگی های من در من هست و اون اینکه توی جشنایی که همکلاسیام خارج از مدرسه و توی خونه برگزار میکردن اگه دعوت نمیشدم خیلی غصه میخوردم و شاید برای اینکه هیچکدوم از دوستای همکلاست اون حال بدِ بچگیای منو پیدا نکنن دارم به تو دخترکم فشار میارم ولی هر چه که بود خانوم معلمتون روز تولدت توی مدرسه طوری مساله رو حل و فصل کرده بود که شبش بهم گفتی مامان همه رو دعوت میکنم و منم برق شادی توی چشام نشست. روز تولدت توی مدرسه، بچه ها بهت نقاشیاشون رو هدیه داده بودن و باز هم از بی آلایشی دنیاتون اشک توی چشام جمع شد و مصمم تر شدم که کار خوب همینه که همه دعوت باشن.
بگذریم، از روز شنبه ۱۸م که کارتها رو به بچه ها دادی دیگه قضیه ی جشن کاملاً جدی شد و مرتب در حال پیگیری ش بودم. از تزیینات گرفته تا کیک و اقلام پذیرایی و ... روز سه شنبه هم تا درست آخرین لحظه های قبل از زلزله ی ۶ و خردی ریشتر ظهر با دوست عزیزم که قراره کیک و پذیرایی رو برامون تهیه کنه در حال هماهنگی بودیم که دوباره زمین لرزید و این بار وقتی که همه مدرسه بودین...
بماند که چه داستانی داشتیم و چه استرسی کشیدم تا عصر به شما در کرمان رسیدم و طفلی خانوم معلم هم چقدر پیگیر حال و احوال شما بعد از جریانات زمین لرزه ی ظهر بود. تا رسیدم خونه و بعد از اسقبال و احوالپرسیایی که مزدا و اهورا همه ش با رقابت سر بغل من بعمل میارن از احوال تو پرسیدم و با اینکه خیلی سعی کردی خودت رو نگه داری نشد و بغض و خیسی چشات هویدا شد. گفتی" مامان بچه ها گفته ن تولدت رو کنسل کن، هیشکی نمیاد." گفتم "حالا یه کاریش میکنیم" و شایدم گفتم "نه، برگزارش میکنیم."
و واقعاً نمیدونستم چه باید کرد. برای اینکه از حال و هوای ظهر دربیایی و دلمون رو شاد کنیم با هم نشستیم به تکمیل ریسه ای که دیروزش درست کرده بودم و وقتی از مدرسه برگشته بودی کلی بابتش ذوق کرده و جیغ کشیده بودی. و در این حین بهم گفتی مامان "تو چقدر هنرمندی! چطوری اینا رو درست کردی" و من جشن در دلم برپا میشد. گفتم " از ذوق خوشحال کردن تو، تازه بابا هم هنرمنده" باز یاد ظهر افتادی و برام گفتی وقتی همه رفتیم تو حیاط بچه های کلاس ما نصف بیشترشون گریه میکردن، در حالیکه بقیه اینجوری نبودن. همه میگفتن مامانامونو میخواهیم." بعد در اومدی که "مامان زلزله خیلی هیجان داره. البته ترسم داره ولی هیجانش بیشتره" و باز گفتی " فکر کنم بخاطر من ظهر زلزله شد. همه ش میخواستم بدونم اگه توی مدرسه زلزله بشه چی میشه!" و من فقط سکوت بلد بودم انگار. باز بیقراری میکردی و بغض که " اگه بچه ها نیان چی" و "خدا دوست نداره تولدم رو بگیرم، تا میام جشن بگیرم زلزله میشه". بلاتکلیف بودم و تخلیه ی انرژی ای که از ماجرای پر تاب و تب زلزله ی ظهر در من رخ داده بود برام فرصتی برای تحلیل و پیدا کردن جواب درخور نمی داد و فقط با سکوتم باهات همدلی می کردم. بابا که اومد خونه با ذوق ریسه های تکمیل شده رو نشونش دادی و با کمک اون توی دور از دسترس نگه داشتن مزدا تونستیم دونه های آخرم به نوار بکشیم و ریسه رو برافراشته کنیم. اینجوری خیلی شاد شدی و هی گفتی بابا اینم بزنیم اونم بزنیم که گفتیم عزیزم ایشالا فردا. و خب در حقیقت میخواستی ببینی چقدر احتمال برگزاری تولدت هست. با امید و البته هشیاری کامل به رختخواب رفتیم و باز زلزله ی ۶ و خرده ای ریشتری یک بامداد که تقریباً همه رو به خیابونا کشید و تا صبح رو توی ماشین گذروندیم دیگه واقعاً تردید رو به یقین بیشتری بدل می کرد که منطقی تره تا آروم شدن مجدد اوضاع دوباره صبر کنیم. این شد که توی گروه مامانای همکلاسیا به نظرسنجی گذاشتم و با اتفاق نظر دوستان جشن رو به اواسط هفته ی بعد موکول کردیم. ولی برای اینکه دلت آروم باشه و شادی کنی دیروز با کمک بابا اکثر تزیینات جشن رو به در و دیوار زدیم و حال و هوای خونه رو تولدانه کردیم.
حالا با تمام وجود آرزو میکنیم زمین زیبای ما، سردی هوا رو همینطور امن و آروم بلرزه و بذاره شادی شما بچه ها و امید ما بزرگترا زیاد از سرجاش تکون نخوره. 

پسندها (1)

نظرات (0)