نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

تغيير دكوراسيون بابايي

حدود سه سال بود كه بابايي تغيير چنداني در شمايل مباركش نداده بود يعني از وقتي كه تو تو زندگيمون معنا گرفتي بابايي همين سر و شكل رو داشت. چندي بود كه به شيوه اي كاملاً متفكرانه درصدد تغيير رخسار بود كه انشاءا.. نشان تغييري در درون و تحولي در گذران عمر باشه. بالاخره بالا و پايين كردنهاي بابايي ناگهان در غروب يكشنبه اي كه گذشت به يك تحول ناگهاني انجاميد و عجب چه تأثيري گذاشت اين تغيير ناگهاني چهره ي بابايي روي تو. مارس موندي وقتي در اومد از حموم گل. همينجور نگاش كردي. صداش آشنا بود ولي با تصويري كه ازش تو ذهنت داشتي نمي خوند. اين بود كه خودت رو چسبوندي به من و براي رفع استرسي كه معلوم بود كل وجودت رو گرفته هي ازم درخواست سي دي حسني نگو بلا بگو ...
27 مهر 1390

از کودکی های من

شازده كوچولوي من! امروز به لطف يكي از باباهاي ني ني وبلاگي كه بايد از همسن و سالهاي ما باشن يه دل سير ياد كودكيام افتادم و حظ كردم. هميشه دلم ميخواست يه جورايي تو رو از كودكيهاي خودم و دغدغه هاي خودم تو اون زمان باخبر كنم، روزايي كه خريدن يه مداد اتد صورتي بيست و پنج توماني برام منتهاي آرزو بود و تا بخرمش چندبار ميرفتم لوازم التحريري محل ببينم تموم نشده باشه و پولم بهش ميرسه يا نه. روزگاري كه هفته اي چند بار با مامان (مامان بزرگي تو) ميرفتيم قدمگاه كه مثل بازار تره بار الآن بود و وصل بود به بازار بزرگ و قديمي شهر و همه ي دلخوشيم اين بود كه ساندويچي، كبابي يا فالوده كرموني اي با مامان بخوريم. بشينيم پشت ميزاي رنگ پريده ي ساندويچ كثيف يا اون د...
19 مهر 1390
15711 0 21 ادامه مطلب

بپَر بپَر

اينقدر چيز تازه ياد ميگيري كه نميرسم بنويسم و و قتي تو وبلاگ ماماناي ديگه ميرم تازه يادم مياد كه اِ نيروانا اين كار رو هم بلد شده و من ازش چيزي ننوشتم براش. يكي از بازيهاي اين روزات كه سرشار از هيجان و خنده ست بپر بپره. ميري رو مبل، تخت يا هر ارتفاعي تو اين مايه ها و ژست پريدن ميگيري. دستات رو ميبري بالا و ميگي ميخوام بپرم. ما هم سعي ميكنيم دور و بر رو برات امن كنيم و هي تشويقت ميكنيم: بپر بپر. اونوقت اگه ارتفاع خيلي زياد نباشه با كلي ادا و اطوار خودت رو ميپروني، نميدوني كه چه جوري؟ ميدوني؟ هنوز كه نميتوني جفت پا بپري، به حالت راه رفتن يه پات رو از اون بالا مياري پايين و ما هم ميدويم به قاپيدنت كه يه وقت زبونم لال اتفاق بدي نيفته. هر چي آموز...
13 مهر 1390

نيروانا صحبت ميكنه ...

گوشي رو ور ميداري ميگي: الو سلام همتي ام!!! ميگيم: فاميلت چيه؟ ميگي: مَهدَبي و با چه غلظت شيريني ه رو تلفظ ميكني ميگيم: اسم مامانت چيه؟ ميگي: سَريبا (تنها حرفي كه نميتوني ادا كني ف هست كه بجاش ميگي س و گاهي هم حرف واو رو ب ميگي)        - اسم بابات چيه؟   -بابايي!!! يه صبح از خواب بيدار ميشي ميگي: سرم گيج ميره و ما انگشت به دهان كه اين اصطلاح رو از كجا قاپيدي و اصلاً از كجا مفهومش رو ميفهمي! يه بار هم همينطور كه پيش هم نشستيم ميگي : مامان داريم ميچرخيم و ما شك ميكنيم كه اگه معني سرگيجه رو ميفهمي چرا الان بكار نميبريش؟ شايد هم تو خيال و رؤياهات ميچرخي وروجك. -----------------------------------...
10 مهر 1390

نيروانا و لاله عباسي هاي آقاجون

حياط باصفاي خونه ي آقاجون و گشت و گذار تو تو اين بهشت كوچولو واسه تو و ما عالمي داره. بماند كه چقدر يواشكي خاك خوردي و نفهميديم شيطونك. اين عكس رو ببين گلم. ثبت يه لحظه ي بيادموندني عمرت تو يه بعدازظهر تابستوني كنار آقاجونه. خدا برامون نگهتون داره نسل قبل و بعد.   ...
27 شهريور 1390

عاشقانه

تو دخترم، دختري با موهايي كه توي آفتاب نه مثل طلا كه به زيبايي خود خودشون مي درخشن، دختري با چشمهايي كه هر چي بهشون نگاه ميكنم نمي فهمم چه رنگي ان، دختري با بياني شيرين و صدايي آهنگين كه لنگه شون تو دنيا پيدا نميشه، اين روزها بيشتر از هميشه دلنشيني. اين روزها حس ميكنم كه عشقي بين ما در حال شكل گرفتنه وراي اون عشقي كه از بدو پيداييت در دلم جوانه زده بود. دلم برات تنگ ميشه وقتي نمي بينمت. و وقتي فكر ميكنم دارم بهت وابسته ميشم هي با خودم ميگم: عشق ما نيازمند رهايي ست. نميخوام خودخواهانه دوسِت داشته باشم. از حالا تمرين ميكنم كه تو مال خودتي و به حكم مادر يا پدر بودن صاحب تو نيستيم. تو موجودي باهويت خودتي و ما به قانون طبيعت و حكم الهي تنها وسيله...
27 شهريور 1390

شعرهايي كه ميخواني

گنجيشكك اشي مشي، لب بوم ما نَشي ... اين شعر رو از بابايي ياد گرفتي، تو مراسم گنجشك لالايي كه ظهرها براي خوابوندنت اجرا ميكنه و بايد يه فصلي در موردش بنويسم. جسته گريخته يادش گرفتي و ميخوني. يه روز كه رفته بوديم خونه ي خاله افسانه و روي تختخوابهاشون ورجه وورجه ميكردي بهت گفتم" بايد مواظب باشن، نيفتي" كه تو دراومدي " ميافتي تو حوض نقاشي " -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- - عمو زنجيرباف - بََََ له - زنجير منو بافتي ؟ ... تو خونه ي خاله سهيلا با خاله سهيلا و خاله شهلا و سميرا و من و مبين دست در دست تو يه دايره درست كرديم و بياد بچگيامو...
27 شهريور 1390