نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

تغيير دكوراسيون بابايي

1390/7/27 9:51
نویسنده : مامان فريبا
6,070 بازدید
اشتراک گذاری

حدود سه سال بود كه بابايي تغيير چنداني در شمايل مباركش نداده بود يعني از وقتي كه تو تو زندگيمون معنا گرفتي بابايي همين سر و شكل رو داشت. چندي بود كه به شيوه اي كاملاً متفكرانه درصدد تغيير رخسار بود كه انشاءا.. نشان تغييري در درون و تحولي در گذران عمر باشه. بالاخره بالا و پايين كردنهاي بابايي ناگهان در غروب يكشنبه اي كه گذشت به يك تحول ناگهاني انجاميد و عجب چه تأثيري گذاشت اين تغيير ناگهاني چهره ي بابايي روي تو. مارس موندي وقتي در اومد از حموم گل. همينجور نگاش كردي. صداش آشنا بود ولي با تصويري كه ازش تو ذهنت داشتي نمي خوند. اين بود كه خودت رو چسبوندي به من و براي رفع استرسي كه معلوم بود كل وجودت رو گرفته هي ازم درخواست سي دي حسني نگو بلا بگو داشتي كه بذارم و توجهت بهش جلب بشه تا از بابايي پرت بره. منم هي لبم رو مي گزيدم كه عجب غلطي كرديم توافق كرديم حامد تغيير قيافه بده. نونم نبود آبم نبود، چرا سري رو كه درد نمي كرد دستمال بستم. هي نگران بودم و از خدا ميخواستم خودش يه كاري بكنه. بابايي هم هي ميومد سراغت ببوسدت و قضيه به سلامتي حل و فصل شه، نميرفتي طرفش و محكم تر بهم مي چسبيدي. البته خودمونيم ها منم كلي جا خوردم ديدمش. خلاصه ديديم زمان نيازه تا قضيه رو با خودت حلاجي كني گذاشتيمت به حال خودت تا هر چي دلت ميخواد حسني ببيني. حامد هم رفت بساط املت پزون راه بندازه كه همين گشايشي شد براي بهبود روابط تو و بابايي. از ذوق املت نشستي كنارش و فاصله ها كمتر شد. گه گداري بابايي يه تيكه گوجه بهت ميداد و تو با احتياط مي گرفتيش. خلاصه وقتي بقول خودت املت پزيد روابط خيلي خيلي حسنه شد بطوريكه حاضر شدي مثل هر شب به بابايي بوس شب بخير بدي.

بخير گذشت الهي شكر.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

کاکل زری یا ناز پری
27 مهر 90 11:23
عزیزمممممممممممممممممم
مامان ساينا
27 مهر 90 13:33
فداي نيرواناي باهوش برم من كه همه چيز واسش جالبه


خيلي لطف داري خاله. ببوس وروجك بامزه- سايناي عزيزت رو
مامان سینا و آیه
27 مهر 90 15:58
آخیییییی عزیزدلم چقدر جاخورده
دخترها رو که هر کاریشون بکنی بابایین.
میگم این ژن املت پزون انگار تو همه ی آقایون هست؟


آره خاله جون ميبيني؟ چطور مگه؟ باباي سينا و آيه هم آره؟ املت پزون؟ چه باحال
معصومه مامان سهند
28 مهر 90 14:49
خوب خدا رو شکر که بخیر گذشت الهی همیشه شاد باشید


آره عزيزم، ممنونم
مامان ارشیا
29 مهر 90 12:56



مامان آناهیتا
30 مهر 90 9:30
جانم. حتما حسابی نگران شده که این آدم غریبه تو خونه چیکار می کنه. تازه صدای بابا حامدش هم کش رفته خدا را شکر که تونسته خودشو وفق بده با شرایط جدید. آناهیتا هم با من اینطوریه وقتی من عینکم و برمی دارم. ببوس عزیز دل خاله رو.


آره خاله زينب ميبيني؟ خداييش اون شب خيلي ترسيدم. گفتم شادي بچه م از دست رفت. حالا چه جوري روزا با بابايي بمونه تو خونه تنهايي؟! اما حالا خيلي بامزه به هركي ميرسه ميگه بابايي نرمه و اشاره ميكنه به لپش
مامان محیا
30 مهر 90 11:25
فضولی نباشه...قضیه همون ریشه؟؟؟؟محیای من خیلی باباییشو دوست داره اما بابایی نیست. من باید حتما باشم وگرنه تنهایی کنارش نمیمونه


آره عزيزم نه تنها ريش، كه مو و سيبيل هم. يه التفاتي به عكساي بابايي كه تو پست "ميسي بابايي منون .." گذاشتم بندازين. بيشتر ملتفت ميشين
مامان وانیا
30 مهر 90 16:54
آخیییییییی دلم سوخت وقتی از دیدن آقای غریبه ترسیده و گفته سی دی حسنی رو براش بذاری



قربون دلتون خاله، مرسي كه مهربوني كردين.
مامان عسل و آریا
2 آبان 90 16:46
خاله جون برات یک سوپرایز دارم.به وبلاگ گل دخترم سر بزن


اومددددددددددم
مامان پارسا
3 آبان 90 5:53

یعنی انقدر بابایی تغییر کرده بوده بازم خدارو شکر که همون شب قضیه فیصله پیدا کرده


آره خاله جون، بذار از وضعيت قبل و بعدش مثل اين عكسهاي هاي تبليغ مواد و لوازم آرايشي، بهداشتي، ترميمي عكس بذارم خودت قضاوت كن. واقعاً خيلي خدا بهمون رحم كرد. مرسي كه پيشمون اومدي
منا مامان الینا
3 آبان 90 13:25
سلام سریبا جون!دیگه ازین به بعد منم سریبا صدات میزنم خوبه؟
طفلی نیروانا چقدر ترسیده اولش بچه ام!



سلام مناي عزيزم، كيف ميكنم ميگه مامان سريبا، وقتي اينو ميگه يعني به يه توجه ويژه نياز داره.
من فكر كنم بيشتر از اون ترسيدم، بخاطر نيروانا البته، نه از بابايي (;
مامان نیایش
6 آبان 90 19:29
نازی دخمل با هوش بابایی


مرسي عزيزم، ببخش اينهمه دير، نيروانا مريضه