تغيير دكوراسيون بابايي
حدود سه سال بود كه بابايي تغيير چنداني در شمايل مباركش نداده بود يعني از وقتي كه تو تو زندگيمون معنا گرفتي بابايي همين سر و شكل رو داشت. چندي بود كه به شيوه اي كاملاً متفكرانه درصدد تغيير رخسار بود كه انشاءا.. نشان تغييري در درون و تحولي در گذران عمر باشه. بالاخره بالا و پايين كردنهاي بابايي ناگهان در غروب يكشنبه اي كه گذشت به يك تحول ناگهاني انجاميد و عجب چه تأثيري گذاشت اين تغيير ناگهاني چهره ي بابايي روي تو. مارس موندي وقتي در اومد از حموم گل. همينجور نگاش كردي. صداش آشنا بود ولي با تصويري كه ازش تو ذهنت داشتي نمي خوند. اين بود كه خودت رو چسبوندي به من و براي رفع استرسي كه معلوم بود كل وجودت رو گرفته هي ازم درخواست سي دي حسني نگو بلا بگو داشتي كه بذارم و توجهت بهش جلب بشه تا از بابايي پرت بره. منم هي لبم رو مي گزيدم كه عجب غلطي كرديم توافق كرديم حامد تغيير قيافه بده. نونم نبود آبم نبود، چرا سري رو كه درد نمي كرد دستمال بستم. هي نگران بودم و از خدا ميخواستم خودش يه كاري بكنه. بابايي هم هي ميومد سراغت ببوسدت و قضيه به سلامتي حل و فصل شه، نميرفتي طرفش و محكم تر بهم مي چسبيدي. البته خودمونيم ها منم كلي جا خوردم ديدمش. خلاصه ديديم زمان نيازه تا قضيه رو با خودت حلاجي كني گذاشتيمت به حال خودت تا هر چي دلت ميخواد حسني ببيني. حامد هم رفت بساط املت پزون راه بندازه كه همين گشايشي شد براي بهبود روابط تو و بابايي. از ذوق املت نشستي كنارش و فاصله ها كمتر شد. گه گداري بابايي يه تيكه گوجه بهت ميداد و تو با احتياط مي گرفتيش. خلاصه وقتي بقول خودت املت پزيد روابط خيلي خيلي حسنه شد بطوريكه حاضر شدي مثل هر شب به بابايي بوس شب بخير بدي.
بخير گذشت الهي شكر.