نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

از کودکی های من

1390/7/19 10:12
نویسنده : مامان فريبا
15,711 بازدید
اشتراک گذاری

شازده كوچولوي من! امروز به لطف يكي از باباهاي ني ني وبلاگي كه بايد از همسن و سالهاي ما باشن يه دل سير ياد كودكيام افتادم و حظ كردم. هميشه دلم ميخواست يه جورايي تو رو از كودكيهاي خودم و دغدغه هاي خودم تو اون زمان باخبر كنم، روزايي كه خريدن يه مداد اتد صورتي بيست و پنج توماني برام منتهاي آرزو بود و تا بخرمش چندبار ميرفتم لوازم التحريري محل ببينم تموم نشده باشه و پولم بهش ميرسه يا نه. روزگاري كه هفته اي چند بار با مامان (مامان بزرگي تو) ميرفتيم قدمگاه كه مثل بازار تره بار الآن بود و وصل بود به بازار بزرگ و قديمي شهر و همه ي دلخوشيم اين بود كه ساندويچي، كبابي يا فالوده كرموني اي با مامان بخوريم. بشينيم پشت ميزاي رنگ پريده ي ساندويچ كثيف يا اون دخمه ي كبابي توي بازار يا ميزاي چسبونكي فالوده فروشي كه بهمون ژتون پلاستيكي ميداد كه يعني منتظر دريافت فالوده ايم (آخر تمدن بود واقعاً). مامان خيلي باحاله و يادمه كه اونروزا از اينكه بيرون چيزي بخوريم با هم خيلي لذت ميبرديم. وقتي توي قدمگاه چشمم دنبال دمپايي هاي اوشيني بود كه روي گاريها چشمك ميزدن و پاي بعضي دوستام ديده بودم همه ي آرزوم داشتن يكي از اونا بود و يادمه كه به آرزوم رسيدم. روزگاري كه بيشترين دلخوشيم رفتن خونه ي شهلا (خاله شهلاي تو) بود و بازي با بچه هاش كه تقريباً همسن و سالهاي من بودن. فوتبال يا واليبال با يه توپ پلاستيكي نارنجي كه در واقع پرتقال پلاستيكي درخت پرتقال مصنوعيشون بود. دوچرخه سواري و تامي سامي اسكلت توي كوچه. بازي جنگي كردن و بمب و مين الكي زير فرشها گذاشتن و روي هوا پريدن از خوشحالي اينكه دشمن فرضيت روي بمب رفته. روزگاري كه فكر ميكردم اخبار يعني خبر جنگ، اينقدر دنيام كوچيك بود كه نميتونستم تصور كنم جاهاي ديگه ي دنيا ممكنه هيچ خبري از جنگ نباشه. روزگاري كه ... الان نميتونم بيشتر بنويسم برات عزيزم ولي با اجازه ي باباي نگين اين مطلب رو در ادامه ي مطلب از وبلاگ نگين جون اينجا برات ميذارم تا كودكيهاي من رو بخاطر داشته باشي پرنسس!

به بهانه ي اول مهر و روز جهاني كودك كه همراه بيست و دو ماهگي تو فقط به خاطره سپردم و خطي ننوشتم.

 

 

سلام به دوستان خوبم

دورانی که خاطرات کودکی ، خاطرات دوران مدرسه ، بازی های اون دوران

با اون امکانات کم و جمعیت زیاد هم سن و سال خودمون برای ما خیلی دوست داشتنی بود

فکر نمیکنم بچه های این زمانه با این امکانات رفاهی ، لذتی که ما توی بچگیمون میبردیم رو

تجربه کرده باشن ، همیشه خاطرات دوران کودکی برام جالب بود ، خاطراتی که برای همه مشترک

بود و همیشه با اون ها سروکله میزدیم ، یادش بخیر ، واقعا خوش بودیم . . .

شما یادتون نمیاد !

شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت

پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت

برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ… !

شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد

مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم

شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت

۱۲ سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !

شما یادتون نمیاد هرکی بهمون فحش میداد کف دستمونو نشونش میدادیم میگفتیم آیینه آیینه

شما یادتون نمیاد ساعت ۹٫۳۰ هر شب با این لالایی از رادیو میخوابیدیم

گنجیشک لالا مهتاب لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا…لالالالایی لالا

..لالایی لالالالایی لالا ..لالایی..گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت

خوابیده بیشه…جنگل لالا برکه لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا

شما یادتون نمیاد زمستون اون وقتا تمام عشقمون

این بود که رادیو بگه مدرسه ها به خاطر برف تعطیله !

شما یادتون نمیاد علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام وضعیت قرمز است

و معنا و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد!

محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید

شما یادتون نمیاد کوچولو ها کوچولوها دستاتون بدیم به ما بریم به شهر قصه ها

شما یادتون نمیاد . گنجشگکه اشی مشی …. میفتی تو اب خیس میشی

….کی میپزه اشپز باشی ….. کی میخوره حاکـــــــــــم باشــــــــی

به یاد هنرمندی که تنها خوند تنها زد و در تنهایی مرد . . .

شما یادتون نمیاد مدیر مدرسه از مادرامون کادو می گرفت سر صف می داد به ما

بعد می گفت: همه تو صفاشون از جلو نظام برید سر کلاساتون

شما یادتون نمیاد آلوچه و تمره هندی ، بستنی آلاسکا, همشون هم غیر بهداشتی !

شما یادتون نمیاد تقلید کار میمونه…میمون جزو حیوونه !

این جمله حرص درار ترین جمله بود تو اون زمان !

شما یادتون نمیاد خط کشهائی که محکم می زدیم رو مچ دستمون دستبند می شد !

شما یادتون نمیاد کلی با ذوق و شوق تلویزیون تماشا می کردیم

یهو یه تصویر گل و بلبل میومد: ادامه برنامه تا چند دقیقه دیگر !

شما یادتون نمیاد کارت صد آفرین می‌دادن خر کیف می‌شدیم

هزار آفرین که می‌دادن خوده خر می‌شدیم !

شما یادتون نمیاد اما وقتی بچه بودیم گلبرگ گلها رو روی

ناخنمون می چسبوندیم بعد می گفتیم لاک زدیم!

شما یادتون نمیاد کارنامه هامونو میبردیم شهر بازی که بهمون بلیط بدن

شما یادتون نمیاد پسرا شیرن مثه شمشیرن…دخترا موشن مثه خرگوشن !

شما یادتون نمیاد بستنی میهن رو که میگفت مامان جون بستنیش خوشمزه تره !

شما یادتون نمیاد پستونک پلاستیکی مّد شده بود مینداختیم گردنمون !

شما یادتون نمیاد این بازیو

پی پی پینوکیو پدر ژپتو، گُ گُ گُربه نره روباه مکار !

شما یادتون نمیاد هر وقت آقای نجار می رفت بیرون ووروجک خراب کاری می کرد !

شما یادتون نمیاد… سیاهی کیستی ؟منم پار۳۰ کولا

شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

نه نه بی سوادی نه نه پس تو خر من هستی !

شما یادتون نمیاد آهای، آهای، اهاااااای ، ننه،من گشنمه !

شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام

بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم،

بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم

مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم !

شما یادتون نمیاد ، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه

میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم !

شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا

می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !

شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم !

شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای

چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود !

شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد !

شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره،

بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون :) ))

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما

می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود

نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم،

بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم  !

شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی

بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم،

همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد !

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم

بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند

دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم

بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده !

شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام … !

شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه

احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه !

شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم !

شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی !

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم.

بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم

به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود

ولی سمت چپی ها نو بود !

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست

اونا یه درس از ما عقب تر باشن !

شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم !

شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه !

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم !

شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل !

شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم

که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده

بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم:

یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم)

و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم !

شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد

بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو !!

شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟

دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم !

شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما

از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر…!!

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون

آبی رنگ بود و بالای صفحه یه “برگه امتحان” گنده نوشته بودن

شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت

با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است.

این مجموعه دریچه ایست به سوی…..

(دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو) !

شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران !

شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود

و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد !

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم،

تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه !

شما یادتون نمیاد، هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت ۶:۴۰ تا ۷ صبح

رادیو برنامه “بچه های انقلاب” رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم !

شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود

درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود !

شما یادتون نمیاد، توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت

رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم

اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما :) )))

شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم

رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی

میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم !

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن

از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی !

شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!!

یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد !

شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم !

شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت

تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم !

شما یادتون نمیاد، وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک

یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم

که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند !

شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن.

بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود،

اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد !

شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم،

تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون،

بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد،

هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم !

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش،

میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !

شما یادتون نمیاد، خانم خامنه رو (مجری برنامه کودک شبکه یک رو)

با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش !

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو:

گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه !

یا ، کشتم شپش شپش کش شش پا را !

شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو !

شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد

(مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه!)

بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد،

من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه.

یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت:

آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم،

اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود

برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت:

بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن !

شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا) !

شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد،

خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم !

همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست،

بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود،

با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها،

یا ضرب المثل یا چیستان …

شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت،

یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه !

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه.

کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده،

میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه…

بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده !

شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش

رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد !

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا

با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم !

شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم،

از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه،

به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه !

شما یادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است…

قیییییییییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن تو سنگر،

کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده بودیم،

صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک نفر یک سیگار روشن میکرد

از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!! خامووووووش کن!!!!

 

 

اولین روز دبستان بازگرد
 کودکی ها شاد و خندان باز گرد
 باز گرد ای خاطرات کودکی
 بر سوار اسب های چوبکی
 خاطرات کودکی زیباترند
 یادگاران کهن مانا ترند
 درسهای سال اول ساده بود
 آب را بابا به سارا داده بود
 درس پند آموز روباه و خروس
 روبه مکار و دزد و چاپلوس
 روز مهمانی کوکب خانم است
 سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
 فیل نادانی برایش موش بود
 با وجود سوز و سرمای شدید
 ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
 ما پر ازتصمیم کبری می شدیم
 پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
 یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
 برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
 خش خش جاروی با پا روی برگ
 همکلاسیهای من یادم کنید
 باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درد و رنج و کار
 بچه های جامه های وصله دار
 بچه های دکه سیگار سرد
 کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
 جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک میشدیم
 لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
 یاد آن گچها که بودش روی دوش
 ای معلم نام و هم یادت به خیر
 یاد درس آب و بابایت به خیر
 ای دبستانی ترین احساس من
 بازگرد این مشقها را خط بزن

       

[تصویر: 1_2_.jpg]


[تصویر: 1_1_.jpg]



[تصویر: 1_3_.jpg]
[تصویر: 1_6_.jpg]

[تصویر: 1_7_.jpg]


[تصویر: 1_8_.jpg]

تنسی تاکسیدو




 

حنا دختری در مزرعه 











 

 

رابین هود




 

 

 

الفی اتیکنز





 

 

 

 

سند باد









 

 

رامکال





 

 

 

بچه های مدرسه والت













 

 

 

 

 

بامزی












 

 

 

 

 

بنر











 

 

 

 

 

بارباپاپا





 

 

 

 

بلفی و لی لی بیت









 

 

 

 

بل و سباستین





 

 

 

 

لولک و بولک





 

 

 

 

چوبین

























 

 

 

 

پسر شجاع













 

 

 

 

دور دنیا در هشتاد روز









 

 

 

 

دروپی





 

 

 

 

 

ای کی یو سان









 

 

خانواده دکتر ارنست






پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

آتنا
19 مهر 90 10:13
سلام
وبلاگ قشنگي داري . با اين كه اين مطلب رو از وبلاگ نگين خونده بودم الان دوباره توي وبلاگ شما خوندمش . وبلاگ نگين و باباي نگين كه ماهه . ماشاله دختر نازي داري و هم چنين وبلاگ قشنگي


مرسي آتناي عزيزم. نظر شما پرمهره. ما رو از نگاه قشنگت بي نصيب نذاري.
مامان نیایش
19 مهر 90 12:09
سلام خانومی خوبی ان شا الله آره منم خونده بودم خاطرات کودکی رو از وبلاگ نگین جون میدونی در عین حال که یادآوری خاطرات کودکی شیرینه اما دل آدم هم بد جوری میگیره نمیدونم من که کلی اشک ریختم خودم هم نمیدونم چرا ولی از یادآوریش یه کم دلم گرفت دلم برای برادرم مخصوصا خیلی تنگ شد
ان شا الله شاد باشید همیشه


سلام عزيزم خوبم، ممنون. شما چطوري؟ حق با تواِه، دل آدم يه كمي هم ميگيره،‌ببخش اگه با يادآوري خاطرات آسمون دلت ابري شد. روح بزرگ داداشت قرين رحمت الهي دوست من. [آيكون سكوت]
الهي دل قشنگ هيچوقت نگيره. برات شادي آرزو ميكنم. و باز هم معذرت ميخوام كه ناراحت شدي. هيچي ديگه نميتونم بگم. خيلي شرمنده شدم.
مامان ساينا
19 مهر 90 13:46
دوست خوبم اشكمو در آوردي.واقعاً يادش بخير


ببخشي نميخستم ناراحتت كنم صالحه جان، هميشه شاد باشي.
مامان پارسا
21 مهر 90 23:58
واااااااااااااااااااااای دختر منو تا کجاها بردی،لبخندی رو به لبام نشوندی که شیرینی دوران کودکی رو دوباره بهم تزریق کرد یادش بخیر
ما نسل سوخته ای ها هم دوران کودکی زیبایی داشتیم


از ابراز لطفت ممنونم عزيزم. پارساي گل چطوره؟ ببوسش زياد
مامان یسنا
23 مهر 90 10:42
عزیزم مطلب قشنگی بود منم اینو قبلا تو ئبلاگ بابای نگین خونده بودم ولی اصلا از خوندنش خسته نمیشه.خاطرات بچگیمون دلم رو میبره به اونروزا که واسه مامان باباهامون سخت میگذشت ولی دلشون خوش بود.
راستی دخمل منم یه خونه نی نی وبلاگی پیدا کرده. خوشحال میشم اونجا هم سری به ما بزنی


مرسي خانومي، آره واقعاً چه روزايي بود. كاش بازم دلهامون خوش بشه.
راستي آدرس ني ني وبلاگ يسناجون رو نذاشتي. بذار حتماً ميام مزاحم ميشم. ببوسش هزارتا


مامان آناهیتا
23 مهر 90 11:50
آخ نگو فریبا جون که چه دورانی بود. همش جامون تو کوچه ها بود. یادش بخیر. خیلی خوب کردی همچین چیزی رو برای نیروانا نوشتی. فرض کن بعدن ها نیروانا این مطالب و مخصوصا این پست رو به نوه هاش نشون بده جووووووووووووووون. اون وقت دو نسل بعد می دونن از زندگی ماها. چه باحال. ببوس ناناز رو.


تشكر بيشتر از باباي نگينه كه جرقه ي اين پست خوب رو زد برام. آره خيلي دلم ميخواد اون روز رو ببينم. يعني زندگي بچه هاي ما چه جوري ميشه. مامان باباهاي ما كه عجايب اين روزا رو به خوابم نديده بودن، ما بايد چه چيزهاي خارق العاده اي رو ببينيم. خيلي هيجان انگيزه فكر كردن بهش نه؟
و اما بعد:
آخه ميشه بگين شما كجايين خاله؟ چرا نميايين پيشمون پس؟ ما كه دلمون براي آناهيتا يه ذره شده، كجايين شما؟
منامامان الینا
23 مهر 90 13:54
اخیییییی فریبا جون پیر شدیم رففففففف!
من را بردی بخاطر بچگیم واقعا چقدر زمان ما متفاوت بود با الان!!!

منم از اون لییوان پلاستیکی تاشو ها داشتم وای که هر وقت آب میخوردم تموم مقنعه ام خیس میشد!
کارتونهای اون زمان با حالا! چقدر ما بچه های قانعی بودیم نه؟؟؟


زمانه ي اون روز اينجور بود مناي عزيزم. ما با جبر اون زمان بزرگ شديم ولي بچه هاي حالا با جبر اين زمان. اما در اينكه ما خيلي قانع بوديم هيچ شكي نيست چون بهمون ياد داده بودن. ما ولي براي اينكه نميخواهيم سختيهاي اون روزاي ما رو بچه هامونم تجربه كنن بازم هر كار بتونيم مي كنيم و شايد اشتباه هم مي كنيم كه قناعت رو به بچه هامون ياد نميديم. افراط و تفريط هر دوش بده. كاش ياد بگيريم بچه هامون رو خوب تربيت كنيم. گلِ گل. بنواز الينا جان رو.
پروين
23 مهر 90 16:28
(پروين عزيز چون احساس كردم اشتباهي ثبت نظر بصورت خصوصي رو تيك زدي با اجازه ات عين مطلبت رو فرستادم كه بتونم جوابت رو بدم. مرسي از توجهت)
--------------------------------------------------
سلام خاله فریبا خوبین.وای چقد مطالب و عکسای قشنگی من که اشک تو چشمام جمع شده.خیلی دلم براتون تنگ شده.نیروانا رو ببوسید.




سلام پروين عزيزم، خوبي؟ نسرين جون چطوره؟ مامان اينا؟ ما هم دلمون تنگ شده براتون. ديشب خونه ي شهلا عكستون رو به نيروانا نشون دادم گفتم اين كيه؟ گفت خاله پروين. يادتونه حسابي. مرسي از لطفت نسبت به مطالب و وبلاگ نيروانا. بازم به ما سر بزنين. به اميد ديدار زود زود.
مامان یسنا
23 مهر 90 18:28
http://yasnakhanoom.niniweblog.com
مرضيه
24 مهر 90 0:54
مامان امیرمحمد
24 مهر 90 12:15
مرسی عزیزم. از اینکه به ما سرزدی خوشحال شدم.


منم خوشحالم دوست عزيز از نظر لطفتون.
پروین
24 مهر 90 17:18
سلام مرسی .وای راست میگین آخه الهی فداش شم.راستی اگه دوست داشتین خوشحال میشم به نگارخونه من سر بزنید
http://negarkhaneh.ir/~dokhtarepaeiz/


خيلي خيلي لطف كردي پروين عزيزم فقط فكر كنم آدرس نگارخونه ت يه اشكال كوچولو داره آخه نمي تونم برم سراغش هي پيغام خطا ميده. اگه لطف كردي به ما ير زدي حتماً يه چك بكن. قربونت
پروانه ی کاغذی
24 مهر 90 20:30
آنگاه که خورشيد مهرت بر غروب قلبم طلوع کرد...
آنگاه که سپيده دم زلال چشم هايت بر شب تاريک و ظلماني افکارم پديدار شد...
سراسر سرزمين وجودم را نور روشناييت فرا گرفت و آنگاه که نام تو را بر لبهايم حک کردم جز نام مقدست نام ديگري بر لب نراندم...
ای خورشيد آسمانم را روشنايی...
و ای ماه شبم را مهتاب و اي ستارگان را نور دهنده...
تا بي نهايت وجود دوستت خواهم داشت...


از اينكه خودم رو مخاطب اين همه احساس قشنگ ببينم شرمنده ميشم. پروانه جون هميشه در قلب مني


مامان نیلای
25 مهر 90 0:02
سلام هم دخترتنو دوست دارم هم وبلاگتونو :به ما هم سر بزنینX


منم شما رو دوست دارم عزيزم
مامان مريم
25 مهر 90 8:29
دختر قشنگم ممنون از تو و مامانت براي پيام قشنگتون خواستم از مامان مهربون و فرشته اي به زيبايي تو تشكر كنم


قربونت مامان مريم عزيز. به اميد ديدار
پروین
25 مهر 90 11:56
http://negarkhaneh.ir/~dokhtarepaeiz
خاله فریبا بعدازdokhtarepaeizبایدیه اسلش بزنید


واي پروين عزيزم، باورنكردنيه. اين همه ذوق و سليقه واقعاً آدم رو به وجد مياره. حيف كه اونجا نميتونم برات پيغام بذارم. الهي دستاي ظريف و ظريف پرورت هميشه در كار شور و هنر باشه. بازم ميام ديدنت.
مامان سینا و آیه
25 مهر 90 14:30
سلام
خیییییییلی عالی بود.ممنونم هم از شما و هم از بابای نگین.....
هییییییی روزگار،عجب دورانی داشتیم ما...


لطف داري عزيزم. واقعاً يادش بخير
پروین
26 مهر 90 8:21
مرسی خاله که سر زدی.دوستون دارم


منم همينطور، هميشه شاد و موفق باشي.
مامان حسنی
30 مهر 90 19:25
هی هی هی یادش بخیر چه زود بزرگ شدیم چه دنیایی داشتیم خیلی دلم براش تنگ شده


مامان علی
30 مهر 90 19:53
قلم زیبا و دلنشینی دارید مث دخترنازتون. این پست هم پر از احساس بود. با اجازه لینکتون کردم خوشحال میشم به ما هم سر بزنید و اگه مایل باشید لینک کنید.


مرسي از مهرت مامان عزيز. خوشحالم كردين و خيلي افتخار دادين. منم با كمال ميل لينكتون مي كنم. حتماً ميام سر وبلاگ پسر گلتون و ميخونمتون. بوس فراوان
t & h
12 آبان 90 17:04
هزار بار ممنونم