نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

شیدات مبارک باد!

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد ... نمیدونم چرا این موضوع و این شعر رو برا خبری که میخوام بدم به یاد آوردم. نمیدونستم آخر این شعر به این موضوعی که نوشتم میرسه یا نه که جستجو کردم دیدم "شیدات مبارک باد" تو این شعر مولوی نیست ولی هیچ اشکالی نداره. با اجازه ی آقای مولوی از این شعر خوشگلشون استفاده میکنم تا این خبر خوشگل رو به همه بدم: شیدا جون به دنیا اومد   شیدا جون نی نی خاله ریحانه و آقاطاهر خواهرزاده ی بنده ست.  (البته با عرض معذرت ازشون که امروز ٢ هفته از چشم بازکردن دختر نازشون به این جهان زیبا میگذره که من تولدش رو اعلام میکنم. خودمون که تا رفتیم کرمان با ٥...
9 شهريور 1390

شیرینکاریات شیرینک

یه چند تا از خاطرات و کارای بامزه ی اخیرت رو میذارم این روز عیدی مامانا بخونن و دلشون شاد بشه: * تو مراسم ختم عمو لباس پوشيديم و رفتيم مسجد. طبق معمول اينجور مراسم خانومها طبقه ي بالاي مسجد بودن و آقايون پايين. قرار بود پيش بابايي باشي پس دم در مسجد از تو و بابايي خداحافظي كردم و رفتم بالا. بعد از يه مدتي خانومهايي كه تازه وارد ميشدن برام پيغام آوردن كه نيروانا پايين تو رو ميخواد و يه سر برو پيش آقا حامد. اومدم پايين و دم راه پله بهتون رسيدم كه تو يهو بغل واكردي و گفتي:" ماماني بيييم (بريم) عروس ببينيم"!!! تا اومدم مبهوت بشم كه يعني چي يهو ذهنم جرقه زد و فهميدم اين جمله ي قصار تو از كجا آب ميخوره. فيلسوف بزرگ ما تنها مراسمي كه تا حالا...
9 شهريور 1390

امروز، روزي كه نيمه ي گمشده ي من پا به زمين گذاشت

بابايي خيلي خوشبخته گلم ميدوني چرا؟ چون تولدش وقتيه كه تو ميتوني بهش تبريك بگي و ميفهمي "تولدت مبارك" رو كه يعني چي. ديشب كه تا نيمه شب بيدار بوديم و تو از صدقه سري برنامه 90 - كه باعث ميشه چراغ خيلي خونه ها تا بامدادان روشن بمونه - افتاده بودي به بازي، بهت گفتم بگو " بابايي تولدت مبارك" و تو با تمام احساست گفتي:   " بابايي تبلدِ مبايَك" . و معلوم بود كه تو دل بابايي چه قند و نباتيه كه آب ميشه برا اين شيرين زبونيت... شب قشنگي بود ديشب. افطاري در حضور خونواده ي خاله ليلا بوديم و خيلي خوش گذشت. از همه مهمتر اينكه همسايه شون براشون كيك پخته بود آورده بودنش برا ما و من هم كه فرصت طلب، گذاشتمش به حساب اينكه كيك تولد بابايي از غيب رسيد...
1 شهريور 1390

براي نيروانا

 نازنين من! امروز گفتم يه سري به آرشيو زمان بارداري و يه سري مطالب كه قبلاً جمع آوري كرده بودم بزنم ببينم منبعي ،راهنمايي براي پرورش و رشد دادن تو توي سني كه الان هستي پيدا ميكنم يا نه كه چشمم به يه مطلب افتاد. متني كه وقتي قرار شد اسمت "نيروانا" باشه، بعد از جستجوي اسمت توي اينترنت از توي يه وبلاگ پيدا كردم. اينقدر به دلم نشست و شيفته ش شدم كه پرينت گرفتم گفتم بدم به بابايي يه تابلو خوشگل ازش درست كنه بزنيم ديوار اتاقت. البته نرسيديم هنوز! ولي بذار فعلاً رو ديوار وبلاگت نصبش كنم تا آينده ي نزديك روي ديوار اتاقت ببيني و بخوني و ملكه ي ذهنت بشه عزيزكم: (با اجازه ي وبلاگ نويس عزيزي كه اين مطلاب رو تو وبلاگش گذاشته بود كه البته فكر ميكنم...
24 مرداد 1390

براي عموي عزيزم كه به آسمانها رفت

نازنينم هنوز خيلي برات زوده بفهمي يا اصلاً برعكس، ما نمي فهميم و تو بيشتر ميفهمي كه تازه از بالا بالاها اومدي. عموجان از پيش ما پركشيد به آسمونا. گمونم گل سرخش رو پيدا كرده بود. اون عمويي كه عشق گل و باغچه بود. دلتنگش ميشيم ولي حتم دارم كه خوب جايي رفت. اون كه همه ش اهل شادي و شادكردن ديگران بود. عيدها خصوصاً وقتي بچه تر بوديم قرارگاه اول همه ي ما خونه ي عمو بود. آخه بزرگ فاميل پدري بودن. اون اسكناسها و سكه هاي نو كه منتظر بود بشينيم بدوه بره بياره و به رديف بهمون عيدي بده رو هيچوقت فراموش نميكنم. همچنين باغچه ي خوشكلش با اون گلهاي رنگارنگ كه با آب و تاب بهشون ميرسيد كه باعث ميشد روز اول عيد بهار رو اونجا باور كني. و اينكه عمو عاشق...
22 مرداد 1390

رزرو عكس نيروانا در منوي كاربران و ويترين ني ني وبلاگ

دوستاي عزيز ني ني وبلاگي كه عكس نيروانا جونم رو توي منوي كاربري يا ويترين ني ني وبلاگ ديدين و افتخار دادين تشريف اوردين خونه ي نيرواناي عزيز ما. خوش اومدين. اميدوارم لذت ببرين از لحظاتي كه خونه ي دختر گل ما سپري ميكنين. خوشحال ميشم اگه نظرهاي زيباتون رو از ما دريغ نكنين. اينجا علاوه بر اينكه خونه ي دختر منه دفتر مشق من هم هست. من اينجا مشق عشق ميكنم و مشق نويسندگي. نيروانا بهونه ي بيدارشدن يه عشق ديرينه در وجود منه كه همون نوشتنه. پس خوشحال ميشم نقدتون رو هم بشنوم. از ابراز لطف و محبت زيباتون به نيرواناي عزيزم هم پيشاپيش قلباً و عميقاً سپاسگزارم. خدا نوگلهاي عزيزتون رو تو دستاي مهربون خودش هميشه ي ايام ايمن نگه داره. آمين ارادتمند، مامان...
15 مرداد 1390

اندر حكايت سُرخوران عباسي

به خبري كه هم اكنون به يادمان رسيد توجه فرماييد: همين هفته يكشنبه عصر كه نيرواناجان با مامانشون تشريف ميبرن شهربازي پسراي همسايه رو ميبينن :اميرحسين و ميلاد. ميلاد عين اسفند رو آتيش هي اينور اونور ميپريد و بازي ميكرد. نيروانا رو هم كه ديده بود هي صداش ميكرد و ميگفت بريم سوار اين بشيم سوار اون بشيم. مامان نيروانام كه انگار همراهي پيدا كرده تو تنهايي شهربازي، دل به دلشون ميده و چن تا وسيله سوار ميشن. بعد دو تا داداش هوس آبشار سُرخوران ميكنن. همون سرسره ي بسي مرتفع كه چند جاي كمرش قر داره تا ميرسه زمين. اونا ميرن بالا و نيروانا و مامانش اين پايين وايميستن به تماشا. مامان نيروانا به دقت نگاه ميكنه ببينه اميرحسين چه جوري از اون بالا در حاليكه م...
12 مرداد 1390

تو خودٍ نمره ی بیستی مشهدي!

بيست ماهگيت مبارك عزيز دلم! بيست يه حس خوبي به ما ميده، از بچگي نهايت آرزويي بوده كه براي ماها ترسيم شده. آخرين عددي كه با اون سنجيده ميشدي. بعدها ياد گرفتيم كه عدد صدي هم هست كه مقياس اندازه گيري و رتبه دهي بزرگترهاست... نهايت هر چي باشه عزيز دلم تو بي نهايتي. كسي مثل تو بلد نيست                  هم بخواد صد باشه هم بيست ... ------------------------------------------------------------------------------------------------- از مشهد بگم كه زيباترين خاطره ش ديدن مادرجون، باباجان، داداش حميد عزيز و خاله روياي گله. آدم حظ ميكنه ميبيندشون و كلي روحيه ميگيره...
11 مرداد 1390