نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

از خودم

از ديروز ظهر كه برگشتم اداره تا ساعت 10 و نيم شب پيشت نبودم. بعد از ظهر با بچه هاي انجمن شعر سرچشمه رفتيم جشنواره ي شعر رضوي،‌ شهربابك. خيلي وقت بود كه توي جمع بچه هاي شعر نبودم و خيلي دلم ميخواست بعد از اينهمه مدت هوايي به دلم بخوره. از پريروز كه خبرم كردن و دعوت كه برم هي با خودم كلنجار ميرفتم كه برم يا نرم. بالاخره دل به دريا زدم و رفتم تا روحم شاد بشه و بعدش بيشتر بتونم برات انرژي بذارم. و واقعاً هم همينطور شد. رفتيم و شعر نيوشيديم و شعر خونديم. بعد از يه مدتِ زياد بقول دوست عزيزي "سكوت شاعرانه" كه دعا ميكنم تبديل به "سكون شاعرانه" نشده باشه. وقتي برگشتم شاد بودي. باباييِ مهربون كلي باهات بازي كرده بود، جوري كه وقتي اونوقتِ شب رفت ...
27 شهريور 1391

اين كجا و ...

ديروز داشتيم با هم توي زَلم زيمبوهات گشت ميزديم. (منظور زيورآلات رنگ وارنگ سركاره، البته اون بدليهاش). گوشواره هاي رنگيِ  شكل گلِ رو كه ديدي دوباره يادآوري كردي "مامان بايد گوشم رو سوراخ كنم تا بتونم اين گوشواره رو بپوشم" و منم تأييد كردم كه "آره وقتي گوشات رو سوراخ كني ميتوني اين گوشواره رو بپوشي" بعد سركارِعالي دست بردي بسمت سوراخ گوشِت و در حاليكه دست ميكردي توش گفتي "ولي گوش ِ من كه سوراخ داره"!!! ( داخل پرانتز برات بگم به اين دليل گوشهاي تو سوراخ نشدن چون در برگه ي راهنماي مراقبت از نوزادان كه در اولين مراجعه مون به پزشك فوق تخصص نوزادان براي چكاپ تو داشتيم، به اين مسئله تأكيد شده بود كه گوش نوزاد بهتره تا سه چهار سالگي س...
26 شهريور 1391

بیانیه

دیروز صادر کردی، خطاب به بابایی : "من مهد اردکی نمیرم، مهد موشی هم نمیرم. یه مهدِ دیگه" خب اون مهد سوم هم که چنگی به دل نمیزنه. مهدِ دیگه از کجا بیاریم توی این ولایت، قربانت گردم!
23 شهريور 1391

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت چهارم

خيلي خلاصه بگم عزيز‍ دلم، هفته پيش و اين هفته تا امروز، رفتن به مهدِ تو براي من و بابا يه جورايي نفس رو توي سينه حبس كرده. هيچ مشكلي نيست ها، فقط وقتي توي مهد ميذاريمت ديگه مث روزاي اول با شادي خداحافظي نميكني بموني. ميچسبي به پاي من يا بابا و جيغ و گريه كه شمام بمونين، نرين. به سفارش خانوم روانشناس يه كم پيشت ميمونيم و ميگيم خودت بگي كِي بريم ولي تا حالا كه اثري نداشته. يعني رضايت ميدي بريم ولي فقط يه لحظه و تا ميبيني كه داريم ميريم، ماجرا دوباره شروع ميشه. به رغم عدم رضايت تو هميشه همه چي اونجور كه ميخواهي نميشه و ما بناچار تركِت ميكنيم. جالبه بدوني هنوز خونه يا اداره نرسيده كه زنگ ميزنيم، همه چي آروم گزارش ميشه و تو مشغول بازي و بازي...
20 شهريور 1391

به سلامتي همه ي خانوم دوستاي عزيزم

اين مطلب رو عيناً از طريق ايميل از يكي از دوستان دبيرستاني عزيزم، بنام نگين دريافت كردم. حتم دارم كه بدون منبع و ريشه نيست ولي فرصت تحقيق بيشتر در موردش رو فعلاً ندارم. خالي از لطف نيست كه براي تو دختر عزيزم و همه دوستان وبلاگي هم به يادگار بذارمش. خيلي حال و هواي اين روزاي همه مون رو بيان ميكنه: آنها این مطلب را در دانشگاه استنفورد تدریس می کنند!!!     در یک کلاس بعدازظهر در دانشگاه استنفورد، آخرین سخنرانی در مورد ارتباط ذهن  و  بدن بود، بررسی تأثیر استرس و اضطراب بر بدن انسان . سخنر ان   جلسه (رییس بخش روانشناسی دانشگاه) در حین صحبت­هایش به این موضوع پرداخت که: "یکی از بهت...
12 شهريور 1391

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت سوم

سه شنبه: و اين مردمي كه در عين اينكه به تو لبخند ميزنند در ذهنشان طناب دار ِ تو را مي بافند... مشكوكم. نگرانم. نميدونم چِمِه. امروز بابايي سيرجان بود و من تصميم گرفتم بعد از ناهار خودم ببرمت مهد. لباسي پوشيدمت و مويي مزين كرديم و راه افتاديم كه با عمو راننده بريم. اومدم كفش بپوشمت گفتي "مهدِ اردكي نميرم" نشنيده گرفتم. گفتم شايد چون بابايي نيست و با راننده بايد بريم حس خوبي نداري. دمِ درِ مهد گفتي اين مهد رو ميگفتم و پياده شديم. اصرار داشتي كه منم باهات بيام توي مهد و منم گفتم كه نه عمو عجله داره بايد باهاش برگردم. گفتم " مامان الان خاله ي مهربون مياد بغلت ميكنه ميبره مهد و با اين حرفت انگار توي سرم پُتك كوبوندن "خاله ي مهر...
7 شهريور 1391

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت دوم

دوشنبه: امروز هم به شادی لباس پوشیدی و با بابایی رفتی مهد. عصر که برگشتم خونه، هنوز نیومده بودی. تا لباسامو عوض کنم سر و صدات از توی حیاط به گوش رسید. در رو که باز کردم، در آستانه ی در بابا گفت که گفتی" بابا من اون مهد رو نمیخوام. من مهدکودک اردکی رو دوست دارم" و مهدکودک اردکی لقبیه که بخاطر نقاشیهای دانِلد داک روی دیوار مهدکودک بهش اعطا کردی و گمونم بخاطر همون نقاشیهام هست که از همون لحظه ی اول که مهد رو دیدی پسندیدی.  با خوشحالی بغلت کردم تا بریم با هم توی اتاقت بازی کنیم و بعدشم اومدم سرِ وبلاگت خبری از دوستام بگیرم که طبق معمول اولین نظر رسیده برام پست پر از مهر الهه جون مامان یسنا بود. همینطور کنارم نشسته بودی و داشتی ...
7 شهريور 1391