دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت سوم
سه شنبه:
و اين مردمي كه در عين اينكه به تو لبخند ميزنند
در ذهنشان طناب دار ِ تو را مي بافند...
مشكوكم. نگرانم. نميدونم چِمِه.
امروز بابايي سيرجان بود و من تصميم گرفتم بعد از ناهار خودم ببرمت مهد. لباسي پوشيدمت و مويي مزين كرديم و راه افتاديم كه با عمو راننده بريم. اومدم كفش بپوشمت گفتي "مهدِ اردكي نميرم" نشنيده گرفتم. گفتم شايد چون بابايي نيست و با راننده بايد بريم حس خوبي نداري. دمِ درِ مهد گفتي اين مهد رو ميگفتم و پياده شديم. اصرار داشتي كه منم باهات بيام توي مهد و منم گفتم كه نه عمو عجله داره بايد باهاش برگردم. گفتم " مامان الان خاله ي مهربون مياد بغلت ميكنه ميبره مهد و با اين حرفت انگار توي سرم پُتك كوبوندن "خاله ي مهربون منو ميزنه!!!"
وا رفتم. ديگه هر چي خاله اصرار كرد و ترفند زد كه بِري تو، نرفتي. از خانوم مديرِ خوشرو هم خبري نبود. به هيچ وجه حاضر نشدي بري و منم مستأصل شدم. گفتم بيارمت اداره ديگه بدعادت ميشي و خوب نيست. برگردوندمت خونه پيش مادرجون. و هنوز مَنگم از اين رويداد. دارم فكر ميكنم ميشه راه چاره اي يافت يا نه. خداجون، اين بارِ سنگين رو هم به شونه هاي ستبر تو ميسپرم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت:
خدا رو شكر خانوم روانشناسمون هم عسلش توي همين مَهده. بهش زنگ زدم و دليل پرسيدم" آيا ميشه از تخيل نيروانا باشه؟ يا بقول بابا حامد حرفي در اين زمينه جلوش زده شده باشه؟ يا نيروانا يا يكي ديگه رو تهديد كرده باشن به زدن؟ يا ..." همون لحظه عسل پيش مامانش بود و بعنوان شاهد زنده ازش سؤالاتي در اين زمينه پرسيده شد. همه به اضافه ي سابقه ي ذهني خوبي كه خانوم روانشناس از خاله ي مهربون داشت گواه بر اين بود كه نه، چيزي به اسم "زدن" وجود نداره. سن نيروانام ميگه شايد تخيلاتش باشه ولي چون سه ساله نيست، نه صد در صد. تنها چيزي كه ممكنه اينه كه خاله مهربون يه وقتايي شرايطي رو بوجود مياره كه بچه ها از سر و كولش بالا برن و شايد توي اين اثنا اتفاقي برخوردي پيش اومده باشه و نيروانا بنظرش زدن اومده.ولي دليل بهتري كه با تجزيه و تحليل و بيشتر حلاجي كردن بهش رسيديم و باري خودم هم قابل قبولتره اينه كه
چون تو وروجكِ زرنگي هستي و يه آقاي روانشناس ديگه هم توي كلوپ پانداي مشهد گفته بود خوب بلدي نقشه بكشي، اين حرف رو زدي كه منو ميخكوب كني و منصرف از بردنت. چون عجله ي منم درك كرده بودي و ميفهميدي اگه اينجوري لج كني و نري مهد احتمالاً يا با من ميايي اداره مثل وقتاي ديگه كه بابا سيرجان بود و با من اداره ميومدي و يا ميتوني بري پيش مادرجون - كه همونجام اشاره كردي ميخواهي بري پيششون. با خودت وقايع رو پشت سر هم چيدي و نتيجه گرفتي كه اگه اينو بگي پيروز ميشي و نميري مهد. كاش باهات اومده بودم توي مهد و ميموندم پيشت تا احساس امنيت پيدا كني و سرگرم بازي بشي تا بعد با خيال راحت خودت ازم بخواهي تركت كنم و برم. آخه به گفته ي بابايي ديروز هم همينطور بوده اولش و وقتي باهات اومده توي مهد ديگه سرگرم بازي شدي و اون خداحافظي كرده اومده. كاش بجاي اونهمه معطلي دمِ در يه لحظه باهات ميومدم تو. آخ كه اين حضور فيزيكيِ تويِ اداره هم بعضي وقتا چقدر بلاي جونه. عملاً كه كاري ازم برنيومد عصري. فقط بخاطر استرس زود حاضر شدن توي اداره اينهمه داستان درست شد. حالا ديگه كاريش نميشه كرد. از شنبه يا بابا حامد بصورت مرتب ميبردت و يا اگه من بردمت برنميگردونمت. ياد گرفتم چي به چيه وروجك. ما با هم رشد مي كنيم
راستي خاله ي مهربون، ببخش اگه چيزي نبوده و اون شعر اول پست رو براي چيزي كه فكر ميكردم هست نوشتم. هر چند نخوني ولي از همين تريبون معذرت ميخوام ازت. نميخوام جوري بنويسم يا رفتاري بكنم كه ماماناي ديگه رو نگران،بدبين يا مضطرب كنم. هرگز. به موهاي خرگوشيِ نيروانام قسم.