نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

نيرواناي عزيز ما

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت سوم

1391/6/7 16:05
نویسنده : مامان فريبا
6,499 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه:

و اين مردمي كه در عين اينكه به تو لبخند ميزنند

در ذهنشان طناب دار ِ تو را مي بافند...

مشكوكم. نگرانم. نميدونم چِمِه.

امروز بابايي سيرجان بود و من تصميم گرفتم بعد از ناهار خودم ببرمت مهد. لباسي پوشيدمت و مويي مزين كرديم و راه افتاديم كه با عمو راننده بريم. اومدم كفش بپوشمت گفتي "مهدِ اردكي نميرم" نشنيده گرفتم. گفتم شايد چون بابايي نيست و با راننده بايد بريم حس خوبي نداري. دمِ درِ مهد گفتي اين مهد رو ميگفتم و پياده شديم. اصرار داشتي كه منم باهات بيام توي مهد و منم گفتم كه نه عمو عجله داره بايد باهاش برگردم. گفتم " مامان الان خاله ي مهربون مياد بغلت ميكنه ميبره مهد و با اين حرفت انگار توي سرم پُتك كوبوندن "خاله ي مهربون منو ميزنه!!!"

وا رفتم. ديگه هر چي خاله اصرار كرد و ترفند زد كه بِري تو،‌ نرفتي. از خانوم مديرِ خوشرو هم خبري نبود. به هيچ وجه حاضر نشدي بري و منم مستأصل شدم. گفتم بيارمت اداره ديگه بدعادت ميشي و خوب نيست. برگردوندمت خونه پيش مادرجون. و هنوز مَنگم از اين رويداد. دارم فكر ميكنم ميشه راه چاره اي يافت يا نه. خداجون، اين بارِ سنگين رو هم به شونه هاي ستبر تو ميسپرم.

---------------------------------------------------------------------------------------------------

پي نوشت:

خدا رو شكر خانوم روانشناسمون هم عسلش توي همين مَهده. بهش زنگ زدم و دليل پرسيدم" آيا ميشه از تخيل نيروانا باشه؟ يا بقول بابا حامد حرفي در اين زمينه جلوش زده شده باشه؟ يا نيروانا يا يكي ديگه رو تهديد كرده باشن به زدن؟ يا ..." همون لحظه عسل پيش مامانش بود و بعنوان شاهد زنده ازش سؤالاتي در اين زمينه پرسيده شد. همه به اضافه ي سابقه ي ذهني خوبي كه خانوم روانشناس از خاله ي مهربون داشت گواه بر اين بود كه نه، چيزي به اسم "زدن" وجود نداره. سن نيروانام ميگه شايد تخيلاتش باشه ولي چون سه ساله نيست، نه صد در صد. تنها چيزي كه ممكنه اينه كه خاله مهربون يه وقتايي شرايطي رو بوجود مياره كه بچه ها از سر و كولش بالا برن و شايد توي اين اثنا اتفاقي برخوردي پيش اومده باشه و نيروانا بنظرش زدن اومده.ولي دليل بهتري كه با تجزيه و تحليل و بيشتر حلاجي كردن بهش رسيديم و باري خودم هم قابل قبولتره اينه كه

چون تو وروجكِ زرنگي هستي و يه آقاي روانشناس ديگه هم توي كلوپ پانداي مشهد گفته بود خوب بلدي نقشه بكشي، اين حرف رو زدي كه منو ميخكوب كني و منصرف از بردنت. چون عجله ي منم درك كرده بودي و ميفهميدي اگه اينجوري لج كني و نري مهد احتمالاً يا با من ميايي اداره مثل وقتاي ديگه كه بابا سيرجان بود و با من اداره ميومدي و يا ميتوني بري پيش مادرجون - كه همونجام اشاره كردي ميخواهي بري پيششون. با خودت وقايع رو پشت سر هم چيدي و نتيجه گرفتي كه اگه اينو بگي پيروز ميشي و نميري مهد. كاش باهات اومده بودم توي مهد و ميموندم پيشت تا احساس امنيت پيدا كني و سرگرم بازي بشي تا بعد با خيال راحت خودت ازم بخواهي تركت كنم و برم. آخه به گفته ي بابايي ديروز هم همينطور بوده اولش و وقتي باهات اومده توي مهد ديگه سرگرم بازي شدي و اون خداحافظي كرده اومده. كاش بجاي اونهمه معطلي دمِ در يه لحظه باهات ميومدم تو. آخ كه اين حضور فيزيكيِ تويِ اداره هم بعضي وقتا چقدر بلاي جونه. عملاً كه كاري ازم برنيومد عصري. فقط بخاطر استرس زود حاضر شدن توي اداره اينهمه داستان درست شد. حالا ديگه كاريش نميشه كرد. از شنبه يا بابا حامد بصورت مرتب ميبردت و يا اگه من بردمت برنميگردونمت. ياد گرفتم چي به چيه وروجك. ما با هم رشد مي كنيم چشمک 

راستي خاله ي مهربون، ببخش اگه چيزي نبوده و اون شعر اول پست رو براي چيزي كه فكر ميكردم هست نوشتم. هر چند نخوني ولي از همين تريبون معذرت ميخوام ازت. نميخوام جوري بنويسم يا رفتاري بكنم كه ماماناي ديگه رو نگران،‌بدبين يا مضطرب كنم. هرگز. به موهاي خرگوشيِ نيروانام قسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان پارمیس
7 شهریور 91 14:51
واای چی؟ کتک؟
مگه میشه؟ ایشالا که اینطور نباشه. بعضی از مربیای نادون مهد آسیبی به بچه ها میزنن که جبرانش سخته. ایشالا که اینطور نباشه. به امید خدا


عزیزم، اون لحظه فکرم هزار راه رفت ولی انگار بازم زود قضاوت کرده بودم. امیدوارم اینطور نبوده باشه. هرچند بابایی ته و توی قضیه رو درآورد و فهمید دو تا بچه که با هم دعوا می کردن با خط و نشونهای خاله یا خاله ها (درست نمیدونم) روبرو شدن و خب نیروانام احتمالاً استرس گرفته. حالا باز بیشتر پیش میریم. چون تو به امید خدا
مامان پارمیس
7 شهریور 91 22:20
خدا رو شکر. ظهر پستو خوندم و نظر گذاشتم ولی نمیدونم چرا نیستش؟؟ اونموقع هم آرزو کردم که سوء تفاهم بوده باشه. خدا رو شکر که همه چیز رو براهه.


عزیزم نظر پرمهرت رو خوندم ولی نرسیدم جواب بذارم برات. منم امیدوارم همه چی روبراه باشه قربونت برم. مرسی از لطفت و بازم معذرت که دیر شد
زینب
8 شهریور 91 9:20
خوشگلها کی کلوپ پاندای مشهد بودین؟ خبر میدادین بیشتر با هم آشنا بشیم خونه ما دو تا کوچه جلوتر بود آخه


ماجراها داشتيم خاله جون، به آرشيو خرداد 91 و موضوع مشهد بهار 91 سري بزنين جرياناتش كاملاً‌ مياد دستتون جدي ميگين شما نزديك كلوپ پانداست خونه تون!!!؟؟؟ ايندفعه كه مشهد اومديم حتماً يه ديدارِ حسابي با هم بكنيم. البته ترجيحاً توي همون كلوپ. آي ميچسبه!!!
مامان سیدعلی
8 شهریور 91 10:31
خیلی نگران نباش مامان خوشرو.بچه ها باید با همه جور محیطی بتونن کنار بیان. مهداین چیزارو هم داره دیگه.


دارم نگرانيام رو كم كم حل و هضم ميكنم عزيزم. ممنونم از دلگرمي و راهنماييت
الهه مامان یسنا
8 شهریور 91 11:11
میدونی فریبا جون من همیشه میگم بچه ها خیلی خوب احساس خوب یه نفر بهشون رو درک میکنن. میدونی یسنا هم هنوز که هنوزه با اینکه خیلی اجتماعی شده ولی هنوز نسبت به بعضی آدما و رفتارهاشون با شک عمل میکنه. نمیدونم تو وبلاگ کی خوندم که بچه ها هاله شخص رو میبینن. دلم نمیخواد توی دلت رو خالی کنم ولی به احساس دخترت گوش کن شاید واقعا چیزی دیده که خوشایندش نبوده. شاید هاله اون خاله مهدکودک رو دیده نمیدونم شاید ....من به فدای موهای خرگوشی نیروانا که الحق خوب بهشون قسم خوردی

كاملاً باهات موافقم الهه جون،‌ براي همين هم نگران بودم و هنوزم اگرچه باهاش كنار اومدم ولي فراموشش نكردم. منتظر گذر ايامم ببينم چي پيش مياد. آيا واقعاً هاله اي ديده شده و ما ازش بيخبريم يا ... به حس نيروانام از انرژي افراد مختلف شك ندارم. ممنونم از زنگ اخطارت عزيزم. يسنام رو ببوس
مامان حسنی
8 شهریور 91 11:30
فریبا جونم سلام
تواین سن بچه ها حسابی ذهن خلاقشون فعال میشه بچه ها خیلی خوب نقطه ضعف پدر ومادرشون را می فهمن مثل اینکه مامانم عجله داره یا مامانم نگران سلامتی منه و..... وبعدذهن پویا شون شروع می کنه به استفاده ازابزاری که قبلا نتیجه داده وما حیرون میشیم ازتصمیم گیری
پست اخرم یه مطلب مشابه هست کاملا می فهممت فریبا جونم
ازخدا می خوام خیلی خوب نتیجه بگیرین ونیرواناحونم هم راضی باشه

بابا حسناجون كه ديگه آخرشه واقعاً. خيلي استاده وروجكِ‌ جيگر!
نميدونم فائزه جون،‌ بدنبال نشانه هايي هستم كه ببينم ذهن خلاق نيروانام در كار بوده يا چشم حقيقت بينش
براي تو هم دعا ميكنم عزيزم. ممنون از نظر مفيد و پست مفيدترت
مامان ساينا
8 شهریور 91 14:23
خدا رو شكر كه به خير گذشته ...مطمئنا كه تنبيه نميشن شايد به زبون بيارن و همين هم دل كوچيك غنچه هامونو به درد مياره


آره اميدوارم كه همينطور باشه عزيزم، ظاهراً وقتي دو تا كوچولو با هم دعوا ميكردن خاله ها براي ميانجيگري و رفع كشمكش يا تهديدي و يا چيزي توي همين مايه ها به زبون ميارن و اين دخترِ حساسِ مام به خودش گرفته. البته اين اعترافاتيه كه بابايي از دختري بيرون كشيده
مریم
8 شهریور 91 15:38
از دست این نیروانای بلا و شیطون یاد بچه همکام افتادم چون نمی خواست مهد بمونه خودش رو می زد به سرفه و حالت تهوع می دونست در این شرایط مربی ها مامان اش رو خبر می کنن که بیاد ببرت اش!فکرش رو بکن که این بچه هنوز دو سال اش هم نشده بود البته من تجربه ای در این زمینه ندارم ولی بچه ها کلی دنیای دارن واسه خودشون فسقلی ها گاهی هم می دونن چیکار کنن می گم من عاشق همین کارهای عجیب شون ام (فعلا چون درگیر جریان از نزدیک نیستم حال می کنم با این کارها در آینده احتمالا موهام رو شاخ شاخ کنم )

قبلا یک پیام جهت تشکر ارسال کردم که ظاهرا نرسیده، می خوام یه تشکر جانانه کنم از مطالب آموزنده که در پست های قبلی نوشتی من چند نکته کلیدی و مهم یاد گرفتم کم کم باید یه دفتر اختصاص بدم به چیزهای که از شما دوستان عزیز یاد می گیرم

قربونت عزيز دلم. اول ببخش كه جواب هر دو نظرت با تأخير مواجه شده. سرم يه جورايي شلوغ بود و آخر هفته هم نبوديم.
خوشحالم و مفتخر كه اين تجربه هاي من براي دوست عزيزم روزي كارساز باشه ولي مريم جون مطمئنم كه موهات شاخ شاخ نميشه. دختري كه زيرِ دستِ مريمي كه من ميشناسم پرورش پيدا كنه يه خانومي بشه كه بيا و ببين. ولي خداييش همين شيطنتاشونه كه شيرين ترشون ميكنه. هرچند من هنوزم صد در صد مسئله رو به ذهن خلاق نيروانا و نقشه كشي اون مرتبط نميكنم و حواسم جمعه ببينم اصل ماجرا چي بوده. بازم از نگاه پرمهرت و كامنت شاديبخشت ممنونم. خيلي دوسِت دارم
حنانه
9 شهریور 91 18:33
سلامـ

من هم وقتی مهد می رفتم مامانم ماجرایی داشتند ایشالا مهد رفتن نیروانا جان به خیر بگذره

راستی فریبا جان آدرسم عوض شد

چه جالب،‌ولي من خودم هيچ وقت مهدكودك نرفته م، يعني زمان ما خيلي هم رسم نبوده. منم ته تغاري و وَرِ دلِ مامان و خواهر برادرام بودم.
آدرس جديد مبارك. بهت سر ميزنم عزيزم
مامان نیایش
10 شهریور 91 18:22
سلام عزیزای دلم
وای فریبا جون بعضی وقتا از خوندن این تجربیاتت دلهره میاد سراغم ...
که نکنه منم با مهد گذاشتن نیایش بخوام هر روز با یه مسئله جدید دست و پنجه نرم کنم؟
هر چند که خب شاید از بعضی نظرها خوب باشه برای رشد توی یه خانواده فقط امیدوارم تجربیات گرونی نباشه....
به هر حال برات از ته دلم همیشه آرزوی موفقیت دارم فریبا جون الهی که بهترین انتخاب رو داشته باشید و برای نیروانای مو خرگوشی ماهم ، هم...
فردا وقت دارم هم از خانوم مشاور کودک که تعریفش رو زیاد شنیده بودم ....دعا کن بتونم همه دغدغه هام رو بهش بگم و جواب خوب و آرامش بخشی بگیرم و بعد از اونم وقت دندون پزشکی نیایش برای گذاشتن پلاک بازم دعا کنم دووووستم


باز مدرسه م دير شد. زهره ي عزيزم چه خبر؟ رفتي پيش مشاور؟ الهي كه تونسته باشي خوب براش توضيح بدي و خوب جواب بگيري. دندونِ نيايشم چي؟خوبه؟ دوباره اون مروارداي خوشگل جلوي دهنش هويدا شدن صدچندان كنن زيباييش رو؟
نگران نباش زهره جونم. نگراني اولِ راهه،‌بعدش كه راه پيا شد و مسجل شد ديگه بايد همه ش سعي كني و بدور از دغدغه راه حل ها رو پيدا كني. فدات دوووووستم. ببوس نيايشم رو
مامان آرینا
10 شهریور 91 23:32
وای خدای من مردم تا آخر پست برسم. خدا رو شکر. از دست این وروجک ها.
به امید سعادت و سلامت همه کوچولوها

عزيزم،‌جواب كامنت پرمهرت رو در قسمت آخرين نظرات برات نوشتم. خصوصي
سمیرا مامان امیرین
12 شهریور 91 9:26
سلام مامان نیروانا خوبین؟
من اصلا فکر نمیکنم تو مهدها همچین برخوردی با بچه ها بشه!!!اون توهمات و ترسهای ذهن خود خانمک هست.
امیدوارم که موفق باشید.


سلام سمیراجون، خوبم عزیزم. مرسی از محبتت. قضیه هچنان تحت پیگیریه. منم دعا میکنم به نتیجه ی خوبی برسه. فعلاً که مشکلی پیش نیومده، هرچند نرسیدم در موردش بنویسم.
اینکه نوشتی مامان امیرِین، خیلی حال کردم. ببوس دو تا شاه پسر رو
شايان
18 شهریور 91 7:50
سلام من فكر نمي كنم كه توي مهد بخوان بچه رو بزنن به خصوص تو سن دختر شما كه مي تونه همه چيزو تعريف كنه اين كار بعيده .احتمالا اين جوري مي گه كه مهد نره وروجك


منم همينطور فكر ميكنم. ولي هر چي بوده يه چيز ناخوشايند بوده كه زدن رو براي نيروانا تداعي كرده. و البته خلاقيت نيروانام كه جاي خودش رو داره
سارا مامان آرام
18 شهریور 91 14:12
وبلاگ جالبی دارین
از آشنایی با شما خوشحالم
از طریق مجله شهرزاد شما رو پیدا کردم
لینک میکنم وبلاگ شما رو
شما هم لطف کنید یه سری به ما بزنید


منم خيلي خوشحالم عزيزم. بينهايت لطف كردين. ببخش اينهمه دير جواب ميدم و دير ميام بازديدتون. اين روزا يه كوچولو سرم شلوغ شده.
از شهرزاد چه خبر؟ ما كه به لطف سرعت magiran كه مسئول اشتراك ما و شهرزاده هميشه دو سه هفته بعد از پخش مجله بهش ميرسيم. ايشالا كه خيره. بازم ازت ممنونم عزيزم. افتخار دادين لينكمون كردين. منم با افتخار به جمع دوستاي خوبمون ميپيوندمتون. به اميد همدلي و دوستيهاي بيش از پيش
مامان فاطمه و محیا
20 شهریور 91 8:04
سلام
بالاخره چکار کردید بامهدکودک و نیروانا

بخاطر احترام به دوست گلي مث شما همين الان آپ كردم

مامان خورشید
27 شهریور 91 9:22
وای همراهت کلی غصه خوردم و یه لحظه که خودم رو جات گذاشتم نفسم گرفت. الهی هرلحظه تون شاد و با آرامش بگذره.


خيلي ماهي دوست همدلِ من!. براي تو هم آرامش رو هر لحظه ميخوام.