دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت دوم
دوشنبه:
امروز هم به شادی لباس پوشیدی و با بابایی رفتی مهد. عصر که برگشتم خونه، هنوز نیومده بودی. تا لباسامو عوض کنم سر و صدات از توی حیاط به گوش رسید. در رو که باز کردم، در آستانه ی در بابا گفت که گفتی" بابا من اون مهد رو نمیخوام. من مهدکودک اردکی رو دوست دارم" و مهدکودک اردکی لقبیه که بخاطر نقاشیهای دانِلد داک روی دیوار مهدکودک بهش اعطا کردی و گمونم بخاطر همون نقاشیهام هست که از همون لحظه ی اول که مهد رو دیدی پسندیدی.
با خوشحالی بغلت کردم تا بریم با هم توی اتاقت بازی کنیم و بعدشم اومدم سرِ وبلاگت خبری از دوستام بگیرم که طبق معمول اولین نظر رسیده برام پست پر از مهر الهه جون مامان یسنا بود. همینطور کنارم نشسته بودی و داشتی با ماشینهای تولو که خاله گلناز برات فرستاده و بعنوان جایزه ی جیش توی لگن داری بصورت سریالی دریافت میکنی بازی میکردی که شنیدم یه چیزی داری با خودت میگی، یه چیزی تو مایه های "قُل قُل".بعد یهو دراومدی که "مامان، خاله بهم گفت شعربلدی؟ گفتم نه." ازت پرسیدم "آخه چرا؟ تو که شعر بلدی. Old McDonald, ABCD, توپولویم توپولو (اونم ورژن جدید)، یه توپ دارم،..." و تو هیچی نگفتی. فقط انگار یادت اومده باشه که آره اینا رو بلدی با زبان بدنت تأیید کردی که برای دفعه ی دیگه باشه .
خدا رو شکر عصر و شب هم اتفاق خاصی نیفتاد و همچنان شاد بودی.
برای شادیِ دل قشنگ خاله الهه ی عزیز، تشکر مجدد از خاله مریم عزیز برای این لباس پرخاطره، یادگاری امروز بعد از مهدت و همچنین آب و رنگ بخشیدن به این خونه، عکسای شنگولت رو میذارم، اونم با موهای خرگوشی. حبه ی انگورِ من!