نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت اول

1391/6/6 11:52
نویسنده : مامان فريبا
5,042 بازدید
اشتراک گذاری

به توصيه ي خانوم روانشناس در پست مرتبط قبل، بعد از گذروندن مراسم ميزباني از مهموناي عزيزمون از شمال و تهران و اتمام تعطيلات عيد فطر، دوباره به پروژه ي مهد برگشتيم. و اينبار با مهدكودكِ شماره 2.

 

روز اول - شنبه:

 از اداره كه برگشتم خونه، طبق معمول تازه بيدار شده بودي و با مادرجون و باباجان (مامان و باباي بابايي از مشهد) توي حياط مشغول بازي بودي. بهت گفتم " نيروانا امروز قراره بري مهدكودك و يه مهدكودك جديد، تا ببيني اين مهد رو دوست داري يا قبلي رو و خودت انتخاب كني." طبق معمول كه در موقعيتهاي تازه ي اين مدلي، سازگاري نشون ميدي گفتي" مهدِ جديد؟ خب، باش" و بعد از خوردن ناهار و پوشيدن لباس آماده شديم كه بريم. تازه اونموقع با خانوم مدير هماهنگ كردم و گفتم كه تصميم داريم آزمايشي نيروانا رو بياريم ببينيم دوست داره اونجا بمونه يا نه و چون از قبل در جريان بود با روي باز پذيرفت و مام راه افتاديم. به محض رسيدن به مهدكودك تا از ماشين پياده شدي گفتي" مامان من اين مهدكودك رو دوست دارم، اون يكي رو نميخوام برم" و مام خدا رو شكر كرديم و به فال نيك گرفتيم. با مديرِ خوش برخوردِ مهد روبرو شديم و سه نفري وارد شديم. قبلاً هم گفته بودم كه مهد دلباز و تميز و خلوتيه و اونموقعِ روز هم حسابي آروم بود. كلاس دو تا سه ساله ها خواب بودن،‌ لاجرم وارد كلاس سه تا چهارساله ها شدي. دختراي كلاس، عسل و منا و دينا حسابي دورت رو گرفتن و خاله هام اسباب بازي و چادر كمپ كودك آوردن و مشغول بازي شدي. با بابا يه دوري توي مهد زديم و بابايي از وضعيت پرداختن به هنر براي بچه ها پرسيد. گفتن يه مربي داشتن براي آموزش نقاشي خلاق كه بيشتر كاردستي و كُلاژ بوده تا نقاشي و البته الان كه تابستونه هيچ كلاس آموزشي ندارن. مام خدا رو شكر كرديم و تأكيد كرديم بهتره در زمينه ي آموزش نقاشي هيچ تأكيد خاصي براي ياددادن به بچه ها نداشته باشن و بذارن كه آزاد باشن. همون لحظه يه عجله اي بخرج دادم كه خودم خيلي خجالت كشيدم، تا خانوم مدير گفت كه يه مدل آموزش نقاشيشون اينه كه نقطه ميذارن بچه ها بهم وصل كنن يهو دراومدم كه " نه اين خيلي غلطه، جلوي خلاقيت بچه رو ميگيره و ..." طفلك خانوم مدير هم با تعجب و يه جوري انگار خيلي جاخورده باشه پرسيد " اِ غلطه؟ من نميدونستم" و حالا مام يه جوري هي ميخواستيم قضيه رو راس و ريس كنيم كه همون لحظه ي اول خانوم مدير از پذيرفتن بچه مون پشيمون نشه، هي عذرخواهي ميكرديم و ....

خلاصه خداحافظي كرديم اومديم بيرون. در مورد قضيه دستشويي هم گفتيم فعلاً راحتت بذارن.

عصر هم كه اومديم دنبالت با خوشحالي به استقبالمون اومدي و دوستاي نازنينت از پشت پنجره برامون دست تكون ميدادن. خواستي تاب سواري كني كه بدليل زنگ زدگي، قفل و زنجير شده بود. رفتي سراغ سرسره ولي بدليل شيب تندش پشيمون شدي و از پله ها برگشتي. اومديم خونه و من هم سين جيمت نكردم. خوشحال بودي و مثل هميشه پرانرژي. اتفاق خاصي هم نيفتاد.

روز دوم - يكشنبه: 

اومدم خونه و گفتم امروزم ميريم مهد و تو گفتي "مهدكودك معمولي؟!" نميدونم اين اسم رو از كجا درآوردي و به اين مهد اطلاق كردي!!! منم مونده بودم منظورت كدوم مهده. جواب مفهومي بهت ندادم. ناهار خوردي و موهاتو خرگوشي بستم و بابايي لباس پوشوندت ببره مهد. منم برگشتم اداره. بابا ميگفت تا رسيديم درِ مهد با ذوق و هيجان گفتي:"آخ جون، مهدكودكي كه دوست دارم" و با اشتياق رفتي پشت ِ در ولي خانوم مديرِ خوشرو و نبوده و يه مربيِ ديگه اومده دمِ در و تو خودتو عقب كشيدي. خلاصه با اومدن مربيِ ديروزي و دوستاي جديدت به جمعشون پيوستي و البته بابايي هم يه كوچولو پيشت مونده و بعد خداحافظي كرده و اومده.

عصر هم كه اومدي خونه بازم پرشور بودي و اتفاق خاصي نيفتاد و جالبه كه چيزي هم در مورد مهد نگفتي.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

نكته: اينكه توي شرايط جديد احساس ناامنيِ زيادي نداري و ميپذيري كه بر ميگرديم رو مرهون اين توصيه ي دكتر هلاكويي هستم با اين مضمون كه از همون نوزادي وقتي قراره مدتي بدور از كودك باشين، حتماً كم كم بهش بگين و باهاش خداحافظي كنين. يهو  و يواشكي از جلوي چشمش دَر نرين تا هم اعتمادش رو جلب كنين و هم آرامشش رو در نبودتون تأمين. حَفَظَهُ الله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

الهه مامان یسنا
6 شهریور 91 16:20
چه خوب که عسل بانو تا الان این مهد رو پذیرفته. امیدوارم که هرجا راحت هست رو پیدا کنی واسش.بیچاره خانم مدیر بنده خدا پیش خودش گفته وای حالا با این مامان خلاق پرور چطوری کنار بیام ولی خوبه که صریح حرف زدی خیلی خوبه.کاش یه عکسی ازموهای خرگوشی بسته شده نیرواناجون میگرفتی دلم ضعف رفت اون مدلی ببینمش.ببوس دختر باهوش و نکته سنج رو


فدات الهه ي عزيزم، آره دعا كن اين پروژه ي پرهزينه ي معنوي به انجام خوبي برسه. نه تنها براي نيروانا كه براي همه ي دوستاي عزيزم و نوگلهاشون و همه ي مادرايي كه دغدغه ش رو دارن يا ندارن. پست جديدم تقديم به شماست ماه بانو!
طاهره مامان امیرعلی
6 شهریور 91 16:59
سلام.وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه،تبریک میگم بهتون.امیرعلی ِ من تو جشنواره ی آتلیه سها شرکت کرده و به رای شما شدیدا احتیج داره.اگه به وبلاگش سر بزنین یه پست گذاشتم که آدرس جشنواره است اگر روش کلیک کنین مستقیم به سایت جشنواره میره.اسم پسملیه من امیرعلی مرادیان هست.بهش رای بدین و مارو خوشحال کنین.امیدوارم بتونم لطفتونو جبران کنم.


سلام عزيزم، خيلي لطف داري. نگاه شما قشنگه. چه پسر نازي دارين ماشالا. چشم عزيزم. اطاعت امر. كارِ خيلي سختي نيست كه، با كمال ميل به گل پسرتون رأي ميدم. رأي ما اميرعلي با 5 امتياز مثبت
مامان حسنی
6 شهریور 91 22:42
فریبا جانم سلام
ممنون ازاینهمه محبتت خدا همه تون را برای ما حفظ کنه
الهی به حق دل پاکت نیروانا مهدش را دوست داشته باشه وجوری بشه که همه تون راضی باشید


فائزه جانم، اينقدر كه شما دوستاي خوبم مهربون و دلپاكيد من هميشه مديون محبتتونم. براي همه تون آرزو ميكنم بهترين راه آينده فراراهتون قرار بگيره. ايشالا حسناي عزيزم هم به عاليترين شكل، عالي ترين مهدكودكي كه توش به عالي ترين شيوه پرورش داده بشه و شادِ شاد باشه رو پيدا كنه. چنين باد!
مامان احسان
7 شهریور 91 8:09
خدارو شکر خوشحالم که نیروانا جان این مهدش رو دوست داره احسان هم کم کم داره کنار میاد


منم براتون خوشحالم عزیز. به امید خدا
طاهره مامان امیرعلی
7 شهریور 91 17:11
از لطفتون ممنون.


قرون شما
مامان خورشید
27 شهریور 91 9:16
وای عزیزم چقدر هیجانزده شدم.
ضمنا نیروانای عزیزم هم برا خودش اصطلاحاتی داره.


لطف داري گلم