از خودم
از ديروز ظهر كه برگشتم اداره تا ساعت 10 و نيم شب پيشت نبودم. بعد از ظهر با بچه هاي انجمن شعر سرچشمه رفتيم جشنواره ي شعر رضوي، شهربابك. خيلي وقت بود كه توي جمع بچه هاي شعر نبودم و خيلي دلم ميخواست بعد از اينهمه مدت هوايي به دلم بخوره. از پريروز كه خبرم كردن و دعوت كه برم هي با خودم كلنجار ميرفتم كه برم يا نرم. بالاخره دل به دريا زدم و رفتم تا روحم شاد بشه و بعدش بيشتر بتونم برات انرژي بذارم. و واقعاً هم همينطور شد. رفتيم و شعر نيوشيديم و شعر خونديم. بعد از يه مدتِ زياد بقول دوست عزيزي "سكوت شاعرانه" كه دعا ميكنم تبديل به "سكون شاعرانه" نشده باشه. وقتي برگشتم شاد بودي. باباييِ مهربون كلي باهات بازي كرده بود، جوري كه وقتي اونوقتِ شب رفت عابربانك، در خلوت دو نفره مون - كه توي انباري تشكيلش دادي و منم ملزم كردي به چپيدن كنار اسباب و اثاثيه توي اون جاي تنگ و با درِ بسته - بهم گفتي "ماماني من بابايي رو خيلي دوست دارم. باهام بازي كرد".
(منم خيلي دوسِش دارم)
خيلي انرژي داشتم و منم كلي باهات بازي كردم. بهت گفتم ماماني من رفتم شعر خوندم و جايزه گرفتم و يادبودهايي رو كه برام خيلي ارزشمندن بهت نشون دادم. تو با نگاهي كه سرشار از فكر بود بهم خيره شدي. توي چشات ميبينم كه روزي براي تو هم اين اتفاق ميافته. تو شعر رو دوست داري. كدوم دلِ عاشقي هست كه شعر دوست نداشته باشه. تو معناي رسيدنِ مني نيروانا!
اين كوچولو دلنوشته م رو برات يادگاري ميذارم:
"چاهنامه"
وقتي كه شب تاريك است،
بي نور
مرا چه سود از حضور سطح هاي صيقل؛
آغوش فرياد من باش
ژرفاي تيره!