نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

پنج ِ وارونه

به شكل "قلب" علاقه ي خاصي داري. هميشه توجهت رو به خودش جلب ميكنه. نميدونم كدوم دل عاشقي اينو بهت ياد داده كه انگشتاي شست و سبابه ي دو دستت رو به هم ميچسبوني و ميگي " مامان، شكلِ قلب" . من ضعف ميكنم و بي اختيار ياد اين تيكه شعر ميافتم كه زمان دانشگاه روي مقواهاي بين برگه هاي كلاسورم نوشته بودم. پاسخ يه برادر بزرگتر به برادر كوچيكتره كه هي ازش ميپرسه چرا همه ش توي دفتر و كتاب و همه جا "پنج ِ وارونه" ميكشي و اون ميگه: بعدها وقتي كه بارش بي وقفه ي درد، سقف كوتاه دلت را خم كرد، بي گمان ميفهمي پنج ِ وارونه چه معنا دارد  به بهانه ي  ♥ مهر تولد نيايش عزيزم   كوچولوي نازنين دستات ...
5 مهر 1391
10062 0 25 ادامه مطلب

علوم تجربي

همين الآن كه زنگ زدي بهم پشت تلفن ميگي:" مامان من ديش دان و دان دان رو ميبرم آرايشگاه، اگه موهاشونو كوتاه كنن بهشون جايزه ميدم. خب من مامانشونم" حدس ميزنم چه اتفاقي در شُرف رخ دادنه. قطعاً چشمت به قيچي افتاده و اخيراً هم كه كاربردش رو روي موهاي خودت ديدي. عروسكاي بيچاره! ولي نه، ته دلم قرصه مييدوني چرا؟ قيچيت فقط كاغذ ميبره ...
3 مهر 1391

سه تار نوازي در دستگاه نيروانايي

يه سه تار خوشگل هست كه كاسه ش نيمه ي يه كدو حلواييه! اونموقع كه من و بابا هنوز ازدواج نكرده بوديم يه بار به اتفاق عمه و عمو  كه رفتيم كارگاه سازسازيِ استادش، روانشاد صادق هورزاد، يهويي اين سه تار رو بهم هديه داد. خيلي هيجان زده شده بودم و هي تشكر ميكردم. بابايي هم باورش نميشد كه استادش اون سه تارِ منحصر بفرد رو به من هديه بده. منم توي عوالم عشق و عاشقي و اين هديه ي قشنگ انگار توي آسمونا بودم. بعد از ازدواجمون جزو دكوراسيون خاص منزل بود تا اينكه يه بار نميدونم چي شد از روي ميز افتاد و كاسه ي ظريفش شكست. بعد به كارگاه بابايي منتقل شد و سالها در كنار پروژه هاي ناتمام بابا مشغول نوشِ جان كردن غبار زمان بود،‌ اينقدر كه به فراموشي ...
3 مهر 1391

مهرانه

خب با اين موبايل و اينترنتِ پشتِ اون فقط تونستم عنوان ديروز رو ثبت كنم. آخه خيلي دلم ميخواست لحظه ثبت بشه و همين عنوان هم خودش خيلي خاطره است. حالا براي توضيح و بماند يادگار مينويسم و همچنين براي دوستاي خوبم كه مهرشون اينقدر مستدامه كه حتي براي يه كلمه ي كوچيكِ فينگيليش هم برام كامنت ميذارن. اولِ مهر ديروز خاص بود، بابايي بعد از دو سال ترك تدريس و تقريبا‌ً خونه نشيني بخاطر تو، ديروز دوباره رسماً وارد دنياي شاغلين شد (هر چند پيامبريش رو اين دو ساله يه جوراي ديگه بجا اورده). كلي برات توضيح داديم كه بابايي آقا مُلَمه (اين تلفظِ اولينِ تو از واژه ي "معلم" ه) و ميره مدرسه به بچه ها درس ميده. تو هم همچين ذوقان بودي و در عين حال همچنان مت...
2 مهر 1391

نتيجه ي جَوگيري براي روز دختر

  حالا نميدونم چه حسي دارم يا بهتر بگم چه حسي بايد داشته باشم.  خيلي تلاش كردم جايي رو پيدا كنم كه تجربه ي اولين آرايشگاهت شيرين باشه و خب تقريباً هم همينطور شد هرچند حال خودم يه جورايي گرفته شد با اون تشر خانوم آرايشگر كه عكس نگير! يكي نيست بگه مگه سالن آرايش نميدونم چي چي ِ فلان كشور رو دارم عكس مي گيرم كه ميترسي. من اينقدر زوم كردم و رفتم جلو كه از در و ديوارشم نشه فهميد كجاست. نميدونم چرا ماها همه چي رو با هم قاطي ميكنيم گاهي. از اينكه اون خانوم اينقدر حس و ذوق نداشت بفهمه چقدر اين لحظات ميتونه براي من و تو  بيادموندني باشه پشيمونم كه چرا رفتم اونجا ولي خب اين نيز بگذرد. تو گلم از همون ا...
29 شهريور 1391

طلاكوب

همه روزم تويي دختر! امروز رو ديگران به نام تو گذاشتن ولي بازم خوبه، دوبله روز تواِه. نوش جونت!   نوش جون همه ي دختراي عالَم، همه ي دوستاي نازنينت كه مركزيت عشقن.    خط خط خط هاي راست موازي را بشكن و دلت را بر خط خط خط هاي راست موازي بنواز ...
28 شهريور 1391