نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

نيرواناي عزيز ما

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت چهارم

1391/6/20 9:02
نویسنده : مامان فريبا
6,369 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي خلاصه بگم عزيز‍ دلم، هفته پيش و اين هفته تا امروز، رفتن به مهدِ تو براي من و بابا يه جورايي نفس رو توي سينه حبس كرده. هيچ مشكلي نيست ها، فقط وقتي توي مهد ميذاريمت ديگه مث روزاي اول با شادي خداحافظي نميكني بموني. ميچسبي به پاي من يا بابا و جيغ و گريه كه شمام بمونين، نرين. به سفارش خانوم روانشناس يه كم پيشت ميمونيم و ميگيم خودت بگي كِي بريم ولي تا حالا كه اثري نداشته. يعني رضايت ميدي بريم ولي فقط يه لحظه و تا ميبيني كه داريم ميريم، ماجرا دوباره شروع ميشه. به رغم عدم رضايت تو هميشه همه چي اونجور كه ميخواهي نميشه و ما بناچار تركِت ميكنيم. جالبه بدوني هنوز خونه يا اداره نرسيده كه زنگ ميزنيم، همه چي آروم گزارش ميشه و تو مشغول بازي و بازيگوشي.

يه چيز ديگه هم كه ميگي اينه كه مهد اردكي (دومي)رو نميخوام،‌مهدِ موشي (اولي)رو ميخوام. ميگم نكنه بخاطر تنوع طلبيته كه اينو ميگي و اينكه بعد از گذشت يه مدتِ اندك، جذابيت محيط برات از بين ميره و تعداد كم بچه ها و برنامه ي يكنواخت تابستانه ي مهد هم دلت رو ميزنه. و شايد يه كوچولو و البته شايدم بيشتر، ماها تقصير داريم كه ساعت منظمي نميبريمت مهد و هنوز برنامه دستت نيومده.

من ولي تهِ دلم هنوز راضي نيست بري مهد. همه ش ميگم شايد راه بهتري باشه و فكر كنم همين حسي كه منو قلقلك ميده به تو هم پژواك ميشه.

امروز صبح زود كه از خواب پريدي گفتي حيوونا پام رو گاز ميگرفتن. و بعد كه توي بغلم خوابيدي و گذاشتمت توي تخت هي داشتي خواب ميديدي و من ميفهميدم. يه لحظه گفتي "در بسته نباشه يا باز باشه (درست نفهميدم) خُب." شاخ درآوردم فكر كردم بيداري ولي خواب بودي. نگران شدم كه توي مهد چيزي نشده باشه. و اين نگرانيهاي من هنوز ادامه داره.

اين هفته ها خيلي پرماجرا و رويداده ولي حيف كه وقت ندارم برات بنويسم. مهم تر از همه همين قضيه است كه ميدونم دوستاي خوبم پيگيرشن و منم متعهدم به ادامه.

وقتي كه درخت هست

پيداست كه بايد بود

بايد بود

و رد روايت را

تا متن سپيد دنبال كرد

(اين متن رو توي يه كارت پستال قديمي از خاطراتم يافتم)

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان احسان
20 شهریور 91 9:13
سلام فریبا جان متن رو که میخوندم به این نتیجه رسیدم که تمام رفتارهای نیروانا از قبیل تغییر مهد از اردکی به موشی و نرفتنش به مهد یا گریه قبل از جدایی همه برمیگرده به رفتار خودتون وقتی در مورد حرفهای خانم روانشناس صحبت میکنید اون سراپا گوشه ،وقتی درباره تغییر مهد صحبت میشه یا با نظم و سر ساعت نرفتن و سر ساعت برنگشتن همه اینا رو توی ذهنش تحلیل میکنه و بهشون عکسالعمل نشون میده بچه ها خیلی باهوشتر از اون چیزی هستند که ما فکر میکنیم امیدوارم دختر کوچولوی ما هم زودتر به ثبات برسه


آخه ما جلوي اون صحبت نميكنيم عزيزم. همه ي اينا رو بدون حضور اون در ميون ميذاريم. مگه اينكه گوش جانش اينقدر قوي باشه عزيزم. در هر حال از كامنت پر مهرت و اين راهنمايي مفيدت ممنونم
الهه مامان یسنا
20 شهریور 91 10:31
چه روزهای پر استرسی رو میگذرونی دوست جونم. نمیدونم شاید هوز وقت جداییش از شما نرسیده و نمیتونه قبول کنه که چند ساعتی رو دور باشه اگه واقعا مهد رفتن بهترین گزینه است و یا شاید تنها گزینه فکر کنم بهتر باشه استرست رو به نیروانا جون منتقل نکنی میدونی بچه ها خیلی باهوشن و کوچکترین حرکت و یا حتی نگاه پر استرسمون رو درک میکنن . موفق باشی دوست خوبم. منتظر روزی هستم که همینجا بنویسی نیروانا از مهد رفتنش خیلی خیلی خوشحاله

ممنونتم كه دركم ميكني الهه جون، دلم نميخواد فكر كنم تنها گزينه مهد گذاشتن نيرواناست توي اين سن. به راههاي ديگه هم مي انديشم. گزينه ي چندم كه يادته به دعاي تو دوست خوبم احتياج دارم مثل هميشه و ممنونم باز كه هوام رو داري
مامان ساينا
20 شهریور 91 11:49
اميد داشتم كه نيرواناجون با مهد اردكي خو گرفته و مشكلات شما هم اندكي كمتر...ولي متاسفانه مثل اينكه ....خيلي روند كند و طولاني هستش اين مهد رفتن بچه ها البته به نظر من بچه هايي كه مدتي تو خونه يا حتي پيش بابابزرگ و يا مامان بزرگها بودن خيلي بيشتر مقاومت مي كنن...
اميدوارم اون حسي كه ميگي زودتر خودشو بهتون نشون بده و راه درست را طي كنين
اين احوال پريشان نيرواناجونم هم فكر كنم به خاطر همون استرس نبود شما در كنارشه.چون من هم يادمه اون اوايل كه ساينا رو مي ذاشتم مهد شبها خيلي اذيت ميشد الهي بميرم باورت نميشه قبل از خواب بهم التماس مي كرد كه مامان من فردا نبر مهد...ميرم پيش مامان بزرگ...نمي دونم اين خودخواهي ما هست يا نه...به هر حال از خدا مي خوام منو به خاطر اون روزا و گريه ها و اشكهاي ساينا ببخشه

صالحه ي عزيزم،حق با توست. وقتي مدت بيشتري رو در كنار مامان، بابا و مادر بزرگ،‌پدربزرگ ميمونن مقاومتشون بيشتره و خب اين براي اينه كه ميفهمن و ميتونن نظرشون رو بگن. اون طفل معصومها كه مجبورن زودتر مهد رفتن رو شرع كنن قدرت دفاع ندارن وگرنه فكر نكنم اونا به اين كار تن ميدادن. پس اين اشتباهه كه به دليل اينكه بچه قدرت دفاع و حق بيان مطلب رو توي سنين بالاتر پيدا ميكنه و كار سخت ميشه از زودتر ببريمشون مهد.
درد من از اينه كه مهدكودك برا نيروانا هيچ جاذبه اي نداره وگرنه چرا روزاي اول كه هنوز هيچ شناختي از مهد نداشت و براش جديد بود بدون ناراحتي ميموند. يه درد من اينه كه مهدكودك تجهيزات بازي و سرگرمي آنچناني هم نداره كه به هواي اون بچه جذب بشه، حالا توانايي ارتباط گرفتن مربيا با بچه ها بماند كه درد ديگه ي منه. خب توي تعطيلات تعداد بچه ها هم كمتره و اكثرا هم كه مامان خانه دار دارن ظهر ميرن خونه و اون وقتي كه نيروانا ميره ديگه دوستي هم نميمونه باهاش بازي كنه و يه دليل اينكه ميخواد مهد موشي بره شايد همينه كه اونجا شلوغتره و بچه ي بيشتري توش هست.
در هر صورت براي بچه اي مثل نيروانا كه حسابي اجتماعيه و پر شور به نظرم هيچ چيز جديدي توي مهد براش نبوده كه بتونه خلأ نبودن پدر و مادر رو براش پر كنه و همينه كه ترجيح ميده خونه باشه.
مَخلَص كَلوم خواهر من، شايد به راههاي ديگه فكر كنيم. دلم نمياد نيروانا زجر بكشه. اين حق اونه كه هنوزم تحت حمايت و پرورش خانواده باشه.
تو هم ديگه به اون روزا فكر نكن، به اين روزاي قشنگي فكر كن كه سايناي گلم با اشتياق به مهد ميره. تو قوي تر از مني دوستم. احساس گناه نداشته باش. حرفاي خانوم روانشناس كه يادته ميبوسمتون. برامون دعا كنين
مامان نیایش
20 شهریور 91 12:36
ممنونم از محبت خالصانه ات مهربون
جای شما واقعا خالی بود البته نه خالیه خالی چون اتفاقا حرفت شد بینمون گلم حرف از خوبی و خونگرمی ات و اینکه مامان پریسا جونم گفت که خیلی دوست داشته فریبایی که پشت این نوشته هاست رو ببینه....
ممنونم بازم که پیشمون اومدی و این همه انرژی مثبت نثارمون کردی دوووووست
سعی میکنم دلم رو قرص کنم حتما...
برای تو و نیروانام هم آرزوی موفقیت و شادی دارم ببوسش زیاد نیروانای با کمالاتم رو

دوستاي من اينقدر ماهن كه همه جوره خجالتم ميدن. من هميشه ممنونتونم عزيزاي من كه توي لحظه هاي قشنگتون يادم ميكنين. ميدونين هيچ لذتي بالاتر از اين نيست كه توي ياد عزيزت زنده باشي. عاشقتونم دوست جونا. منم دلم ميخواد همه ي دوستاي خوبم رو كه پشت اين نوشته هاي ناب براي بچه هاشون هستن ببينم. كاش ني ني وبلاگ براي تولد دو سالگيش يه همايش اينجوري ترتيب بده، نه!!!! خيلي جالب ميشه. انرژي مثبت شمام با اون نگاه خيست هميشه و همه جوره ميرسه عزيزم. منم مرسي زياد و عاشقتم، دلت قرص
مامان نیایش
20 شهریور 91 12:48
خصوصی گلم


خوندمش و كلي محظوظ شدم و چيز ياد گرفتم دوووووست. درست ميگي و منم بايد همت كنم. بازم مرسي عزيزم
مامان محمد فرهام
20 شهریور 91 13:46
سلام عزیزم
میشه یه سر به ما بزنید و یه رای به پسری بدین
لینک توی وب هست
شماره عکس 42 محمدفرهام
زود بیایین تا دیر نشه
ممنون ازلطفتون


بهش رأي دادم عزيزم. اميدوارم برنده باشه
يك مامان
20 شهریور 91 14:27
عزيزم اگه بحث اجتماعي بودن و در ارتباط بودن با بچه ها را بتوني به يك شكل ديگر حل كني ، داشتن يك پرستار آشنا و خوب هم در منزل مي تونه كمك كند


نظر بسيار متينيه. دقيقاً همينه كه ميگين. نيروانا تا حالا هيچ مشكلي با اجتماع نداشته و هميشه توي هر جمعي براحتي وارد شده و پذيرفته شده. و خب اميدوارم نظر بقيه هم در موردش همين باشه بهش فكر ميكنم مامانِ عزيز. حيف كه آدرستون رو نذاشتين خدمت برسيم. ممنونم از محبتت
ارغوان
20 شهریور 91 14:28
سلام
نیروانا کوچولو خیلی نازهببوسیدش
از اشنایی باهاتون خوشحال شدیم


سلام عزيزم، نگاه شما نازه. منم خوشحالم از آشنايي با شما. با افتخار لينكتون ميكنم
مامان سیدعلی
20 شهریور 91 15:13
سلام مامان مهربون نیروانا. باید حساسیت ها رو بزاری کنار. به هرحال بچه هایی که ماماناشون پیششون هستند اصلاً اینجور استرس هایی ندارن و امنیت روحی شونم بیشتره. دخترگلت کم کم عادت می کنه به این شرایط جدید و خودش رو وفق می ده. شاد باشی.


نميتونم حساس نباشم عزيز دلم، آره همين امنيت روحي كه ميگي نميخوام از دستش بده. برامون دعا كن عزيزم و سيدعلي جان رو حسابي ببوس
arshin googooli
22 شهریور 91 21:00
azizam omidvaram in moshkel zoode zood hal she . rasti fariba joon esme koochoolooye man arshine na rashin harvaght vaght kardi esmo dorost koni mamnoon misham


قربونت عزیزم. ممنونم از نظر لطفت. و ببخش اشتباه بزرگ منو. درستش کردم اسم دختر خوشگلمون رو. ببوسش. فداتون :x
خاله زهرا
23 شهریور 91 19:46
سلام حالتون چطوره؟
این کوشولو من چطوره حالش؟؟؟؟
ای جونم خدا
عزیزم فردا تولدمه...
فردا در خدمتتم دوست داشتی حتما بیا


مبارکه گلم. خیلی دوست دارم شرکت کنم. فقط امیدوارم مشمول حواس پرتی من نشه. میبوسمت زیاد. نگارمون رو بنواز
زری مامان مهدیار
24 شهریور 91 0:56
سلام مامانی مهربون
پستهای مهدکودکتون رو خوندم نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت
آخه ما حدود یه هفته ست که پروسه ی مهدکودک رو شروع کردیم
حدود شش ماه پیش یک بار امتحان کردیم و متاسفانه عقب نشینی
حتی به خاطر مهد نرفتن گل پسر از کارم استعفا دادم طبق نظر دو روانشناسی که گفتن باید بهش زمان بدم و ترکش نکنم تا اضطراب جداییش از بین بره
حالا دوباره شروع کردیم از دفعه ی قبل موفق تر ولی باز هم به قول شما نفس گیر
جمله ی من به مهدکودک نمی رم رو حتی تو خواب هم توی گوشم می شنوم
و بازم طبق نظر روانشناس حس اضطراب من از طریق غده ی هیپوفیز به فرزندم منتقل می شه
حالا این وسط با غده ی هیپوفیز چیکار کنم که باهام راه بیاد!!
ولی همچنان امیـــــــــــــــدوار پیش میریم
خوشحال میشیم به ما هم سر بزنید در صورت تمایل تبادل لینک کنیم

سلام مامان زریِ گل و یه سلام خاص خدمت اون غده ی هیپوفیزت که هلاکِشیم. من نمیدونستم اون قلقلکه که نوشته بودم از هیپوفیزه، جه جالب!
میدونی عزیزم، من هنوز خودم به جایی که نیروانا رو توش میذارم ایمان ندارم و وقتی اون میگه نمیرم بهش حق میدم. من همه ی جزئیات رو در مورد شما نمیدونم ولی همین آخرین پستت نشون میده که هدفت خیلی بزرگه و همونطور که برات نوشتم با توصیه روانشناس هم در حال اجرای پروژه ای. ما ولی بصورت آزمایشی و یکی از راه حلهای قابل انتخاب برای نیروانا توی سال تحصیلی جدید، مهد رو امتحان کردیم که به نظر میرسه نتیجه ش مثبت نیست. برای شما که مصمم هستی به ادامه ی همین راه، بهترین آرزوها رو دارم. درکت میکنم وقتی میگی بخاطرِ گل پسرت از کار استعفا دادی، شاید منم اگه کمک بابایی نبود به همین کار تن میدادم یا یه چیزی توی همین مایه ها. نگرانش نباش، تو بزرگترین سرمایه ت رو حفظ کردی و کودکیِ شادمانه ش رو بجاش خریدی که الهی یک عمر برکت این تصمیمِ قشنگت رو توی زندگیِ خودت و خودش ببینی. بازم برات بهترینها رو آرزو دارم. با افتخار به جمع دوستامون می پیوندمتون. به امید روزهای طلایی این دوستی
مامان حسنی
24 شهریور 91 11:05
فریباجونم سلام
چندروزی نبودم امیدواربودم بعدازبازکردن وبت قضیه مهدکودک به خیروخوبی حل شده باشه نگرانیهات را کاملا می فهمم عزیزدل
ای کاش شرایطی می شد بتونی مدتی نیروانا را پیش یکی ازنزدیکان که نیروانا دوستشون داره وتوهم ازخیلی جهات مطمئنی بذاری تا شایداسترسها وتنشهای این مدت هم برای تو وهم برای نیروانا کم بشه
فریبا جونم براتون دعا می کنم این مساله به زودی وبه راحتی حل بشه

ممنونم از همدلیت عزیزم، دقیقاً دارم به این پیشنهادی که دادی فکر میکنم دوت جون. ببوس حسنا جونم رو
مامان خورشید
27 شهریور 91 9:27
عزیزم من هم این مدلی توی مهد خورشید خیلی دیدم که عزیزانی رو که اول صبح با گریه از مامانشون جدا می شدند و بعد که من کاری داشتم و بیشتر می موندم می دیدم سریع تا مطمون می شن مامانشون رفته مشغول بازی می شدند. بهر حال باید بپذیریم برا خیلی بچه ها محیط خونه و با بابا و مامان بودن براشون جذاب تر از محیط بیرونه و حالا یا یه مدت می گذره و عادت می کنن و یا همیشه این خصوصویت رو دارن و این اصلا دلیل نمیشه مهد جای بدی باشه ولی اونا خونه روبه مهد ترجیح می دن. البته درباره نیروانای نفسم نمی خوام قضاوت کنم فقط چیزی که به ذهنم رسید رو نوشتم.

همينطوره، درست به ذهنت رسيده عزيزم. نيرانا زرنگتر از اونه كه زيرِ بار بره و البته مام تا بتونيم اينكار رو نميكنيم. به نظرم هنوز براش زوده