دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت چهارم
خيلي خلاصه بگم عزيز دلم، هفته پيش و اين هفته تا امروز، رفتن به مهدِ تو براي من و بابا يه جورايي نفس رو توي سينه حبس كرده. هيچ مشكلي نيست ها، فقط وقتي توي مهد ميذاريمت ديگه مث روزاي اول با شادي خداحافظي نميكني بموني. ميچسبي به پاي من يا بابا و جيغ و گريه كه شمام بمونين، نرين. به سفارش خانوم روانشناس يه كم پيشت ميمونيم و ميگيم خودت بگي كِي بريم ولي تا حالا كه اثري نداشته. يعني رضايت ميدي بريم ولي فقط يه لحظه و تا ميبيني كه داريم ميريم، ماجرا دوباره شروع ميشه. به رغم عدم رضايت تو هميشه همه چي اونجور كه ميخواهي نميشه و ما بناچار تركِت ميكنيم. جالبه بدوني هنوز خونه يا اداره نرسيده كه زنگ ميزنيم، همه چي آروم گزارش ميشه و تو مشغول بازي و بازيگوشي.
يه چيز ديگه هم كه ميگي اينه كه مهد اردكي (دومي)رو نميخوام،مهدِ موشي (اولي)رو ميخوام. ميگم نكنه بخاطر تنوع طلبيته كه اينو ميگي و اينكه بعد از گذشت يه مدتِ اندك، جذابيت محيط برات از بين ميره و تعداد كم بچه ها و برنامه ي يكنواخت تابستانه ي مهد هم دلت رو ميزنه. و شايد يه كوچولو و البته شايدم بيشتر، ماها تقصير داريم كه ساعت منظمي نميبريمت مهد و هنوز برنامه دستت نيومده.
من ولي تهِ دلم هنوز راضي نيست بري مهد. همه ش ميگم شايد راه بهتري باشه و فكر كنم همين حسي كه منو قلقلك ميده به تو هم پژواك ميشه.
امروز صبح زود كه از خواب پريدي گفتي حيوونا پام رو گاز ميگرفتن. و بعد كه توي بغلم خوابيدي و گذاشتمت توي تخت هي داشتي خواب ميديدي و من ميفهميدم. يه لحظه گفتي "در بسته نباشه يا باز باشه (درست نفهميدم) خُب." شاخ درآوردم فكر كردم بيداري ولي خواب بودي. نگران شدم كه توي مهد چيزي نشده باشه. و اين نگرانيهاي من هنوز ادامه داره.
اين هفته ها خيلي پرماجرا و رويداده ولي حيف كه وقت ندارم برات بنويسم. مهم تر از همه همين قضيه است كه ميدونم دوستاي خوبم پيگيرشن و منم متعهدم به ادامه.
وقتي كه درخت هست
پيداست كه بايد بود
بايد بود
و رد روايت را
تا متن سپيد دنبال كرد
(اين متن رو توي يه كارت پستال قديمي از خاطراتم يافتم)