نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

مهدكودك پاندايي با طعم شيرين نيايش و برق نگاه زهره

از اول سفرمون ميرم آخر سفرمون تا زيباترين خاطرات رو با هم داشته باشي و دوستاي عزيزم هم راحت تر ارتباط برقرار كنن.  دو تا سفر قبليمون به مشهد يه جايي رو با پيشنهاد عموحميد مهربون و خاله رويا (عروس و داماد عزيز) كشف كرده بوديم كه در هر حالتي و زماني بردن اسمش به وجدت مي آورد و اگه بيقرار بودي آرومت ميكرد:  كلوپ پاندا اين بار هم براي اينكه تو شلوغيا و برو بياهاي قبل و بعد از عروسي، از شادي و تفريح تو غافل نشيم، توي وقتاي اضافه ي سر ظهر و بعد از ظهر كه نميشد به كار ديگه اي رسيد ميدويديم سمت كلوپ پاندا كه سركارخانوم اسمش رو گذاشتين: مهدكودك پاندايي!!! و خيلي هم مناسبه اين اسم گذاريت. بقول باباي نيايش يه مهدكودكه كه مامان و باب...
8 خرداد 1391

پنج شنبه ی عزیز

        زهره ی عزیزم! نمیدونم چرا مسئولیت این کار رو به من سپردی و اجازه دادی این خاطره ی مشترک از زبان من حکایت بشه. خیلی تواضع بخرج دادی دوست خوب من ولی خب حالا که قراره این راز با قلم من افشا بشه، خدایا به امید تو: نسبتاً دیر فهمیدم که  نیایش نازنین و مامانش  هم یه جورایی مجاور امام رضا هستن وگرنه شاید توی سفرهای قبلی این روز فرشته از راه میرسید. یه 5 شنبه ی عزیز، 21 اردی بهشت 91، توی شهری که همه جوره به دلم پیوند خورده، توی جایی که میگن الماس شرقه و یه مجتمع تجاری شلوغ که اگه صدبار هم قرار بذاری و هی آدرس بدی به سختی میشه به وصل رسید، مغازه ی اول نه، دوم نه، سوم، در حالیکه من...
5 خرداد 1391

شاد آمدم، شاد آمدم، از غصه آزاد آمدم

خدایا سپاس که بازم تونستم بیام و اینجا بنویسم. ممنونم دوستای خوبم از پیامهای پرمهرتون که در این مدت نبودنم وبلاگ نیروانام رو زنده نگه داشته. دست همه تون رو میبوسم و در اولین فرصت به شرط ادب خونه ی همه تون سر میزنم. دوسِتون دارم. راستی ما مشهد بودیم. به هدف برگزاری مراسم جشن عروسی یگانه عموی نیروانا که خودش و خانومش خاطرشون برامون خیلی عزیزه. زیارت هم رفتیم و سیاحت نیز. لحظه هایی برامون آفریده شد که خاص ثبت تو طلایی ترین بخش خاطرات ما و نیرواناست. توی یه سری پست با موضوع  " مشهد، بهار 91" هر چی یادم باشه از شهد و شکر براتون سوقاتی میذارم. ...
5 خرداد 1391

میان برنامه

مابین این روزمرگیها، فرصتی است برای شادبودن و شادی بخشیدن. آرزویم این است که با کوله باری لبریز از شهد و شکر به سویتان بازگردیم.  اگر نشد که سراغتان را بگیرم در این یکی دو هفته، بر من ببخشایید. هزار هزار گل لبخند بر لبانتان بنشیند ، الهی. ...
19 ارديبهشت 1391

هاچ زنبور عسل در تولد ملكه ي زنبورها ( يا نيك در تولد نيكو! )

هفته ي آخر فروردين هفته ي پر از هيجاني بود. دو تا تولد توي مهدكودك. تولد بهترين دوستاي تو : آناهيتا و ساينا كه هر دو در بيست و هفتمين روز فروردين و با اختلاف يك سال اتفاق افتاده. چقدر بهمون خوش گذشت و كلي تجربه ي جديد بدست آوردي و آوردم. بيدار كردنت صبح كله ي سحر و بردنت به مهدكودك براي شركت در مراسم تولد در صبح براي من هم چالش و تجربه ي قشنگي بود. ميدوني كه اين روزا تا ظهر خوابي و خب وقتي كُمِدي درام خواب شبانه داشته باشي فرداش ديگه تا صلات ظهر تو رختخوابي قندك بانو! از اونور جَوگيرشدنت توي مهدكودك و در جمع كلي فرشته ي قد و نيم قد كه باعث شده بود كلاً هَنگ كني و همه ي نقشه هات براي رقص و پايكوبي با تأخير مواجه بشه. مخصوصاً تولد اولي كه ب...
12 ارديبهشت 1391
17161 0 14 ادامه مطلب

روي بوم زندگي

عليرغم تب و ناخوشي كه از جمعه سراغت اومده روحيه ت حرف نداره. اون وقتي هم كه خيلي بيحال بودي سعي كرديم هرطوري هست نذاريم رنج روحي هم بكشي از بابت تب و اين سرماخوردگي بهاره. براي همين گذاشتيم هر بازي اي دلت ميخواد بكني و خودمونم باهات همراه شديم. ديشب بابايي بوم هاي نقاشي و رنگ روغن و سه پايه اي كه براي خودت و خودش خريده بود پهن كرد و آماده ت كرديم كه اولين نقاشيت رو روي بوم بكشي. بابا گفت" بايد نقاشيت موضوع داشته باشه. حالا تو چي ميخواي بكشي؟" و تو گفتي " اختاپوس و حاجي فيروز". كلي خنديديم از اين نقش مهمي كه اختاپوس و (از نوروز به اينور) حاجي فيروز توي زندگيت ايفا ميكنن. با كلي ذوق و شادي روي بوم نقاشي هر رنگي دلت خواست ماليدي، بماند كه ما ه...
4 ارديبهشت 1391