نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

پنج شنبه ی عزیز

1391/3/5 17:48
نویسنده : مامان فريبا
8,889 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

زهره ی عزیزم!

نمیدونم چرا مسئولیت این کار رو به من سپردی و اجازه دادی این خاطره ی مشترک از زبان من حکایت بشه. خیلی تواضع بخرج دادی دوست خوب من ولی خب حالا که قراره این راز با قلم من افشا بشه، خدایا به امید تو:

نسبتاً دیر فهمیدم که نیایش نازنین و مامانش هم یه جورایی مجاور امام رضا هستن وگرنه شاید توی سفرهای قبلی این روز فرشته از راه میرسید.

یه 5 شنبه ی عزیز، 21 اردی بهشت 91، توی شهری که همه جوره به دلم پیوند خورده، توی جایی که میگن الماس شرقه و یه مجتمع تجاری شلوغ که اگه صدبار هم قرار بذاری و هی آدرس بدی به سختی میشه به وصل رسید، مغازه ی اول نه، دوم نه، سوم، در حالیکه من دنبال یه یادگاری بودم که این شب رویایی رو ثبت کنه، نگاه زهره درخشید و به اشاره ی بابا حامد با نگاه سرگردان من تلاقی کرد، انفجاری رخ داد که انعکاسش جیغ نه چندان بنفش من بود (البته کمرنگیش بخاطر جمعیتی بود که دور و برمون بودن) که : " واقعاً ؟!"

و انگار که بله، این واقعیت زیبایی بود که به زیباترین شکل، دیدار من و دوست همدل وبلاگی عزیزم، زهره مامان نیایش، قشنگ ترین بهانه ی زندگی، رو رقم زد. باورم نمیشد نیایش نازی رو که لبخند و برق نگاهش توی درباره ی وبلاگش همیشه دلم رو میبرد از نزدیک ببینم و حالا می فهمم که این درخشندگی نگاهش از توست، زهره جان! ستاره ی درخشان زمین و آسمان!

نیروانا و نیایش که انگار صدساله با هم دوستن، دست به دست هم راه افتادن و ماها بدنبالشون. خیلی حرف داشتیم که بزنیم، اینقدر که نمیدونستیم از کجا باید شروع کرد. فقط نگاه ها و لبخندها بود که رد و بدل میشد. در همین اولین لحظه فهمیدیم که چقدر دلهامون بهم نزدیکه که هر دو با یک فکرِ خرید یادگاری بدون فوت وقت از یه مسیر حرکت کردیم و این شد که منِ یه قدم عقب، غافلگیر شدم و قبل از خرید یادگاری، خودِ یاد رو یافتم. محور اصلی نگاهمون دو تا وروجکی بودن که بدون این که خودشون بدونن عشقشون چه کارها که نکرده و چه ماجراها که نیافریده، بیخیالِ اطرافشون، غرق در بازی و همصحبتی بودن، با عروسک، با بادکنک، با همدیگه و ما دستپاچه و کم توان برای ثبت این خاطرات ژرف در سطح چهارگوش عکس. لحظه هایی رو که آدم برای دلش زندگی کنه انگار گذر عمر نیست. ما و دلهامون عجیب با هم عجین شده بودن و چه لحظه های نابی رو با هم و در کنار هم تجربه کردیم. از همدیگه انرژی گرفتیم و سرشار از شادی و یادگاری برای "یادی، نگاهی " به زندگی روزمره برگشتیم. من صاحب هزار هزار شعر تر شدم از ذوق مادربزرگ با احساس نیایش توی یه کتاب ارزشمند و یه LOVE از ته دل زهره و نیروانام صاحب یه N قشنگ و کلی عروسک و بادکنک. 

زهره ی نازنین با اون نگاهت که یه خیسی خاصی توشه که برقش رو بیشتر و بیشتر میکنه. این پست رو با تمام وجودم به تو تقدیم میکنم. میدونم که قلمم توان ثبت اونهمه احساس لطیفت رو نداره. ببخش اگه در حد یگانگی تو ننوشتم. بیکرانگی رو نمیشه به رشته ی الفاظ کشید. فدات

 دوستای خوبم، وبلاگ نیایش عزیزم رو ببینین و خودتون زهره ی عزیزم رو بخونین. شمام باهام موافق میشین. ایمان دارم.   http://ninish.niniweblog.com


 خاطرات چهارگوش شب رویایی ما در ادامه ی مطلب:

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (30)

زهره مامان نیایش
5 خرداد 91 20:13
فریبای عزیزم واقعا ازت ممنونم به خاطر این همه محبت و لطفی که به من داری و چه قدر قشنگ نوشتی اون قدر قشنگ که دوباره منو بردی به اون روز خاطره انگیز و زیبا و البته همیشه به یاد موندنی واقعا قلمت رو دوست دارم و لذت میبرم از خوندن نوشته هات و حالا هم که از خاطره ی مشترکمون نوشتی هی می خونم و سیر نمیشم و همش جلوی چشمم هست نگاه مهربونت و اون خنده های قشنگت و اون "واقعا" نِت!!!! دوست عزیزم برای من هم خیلی زیبا و عزیز بود دیدن شما که همیشه پیشتون می اومدم توی این فضای مجازی و روح قشنگی که توی این خونه بود جذبم می کرد که بازم بیام و بیام و اون روزی که نیروانا و نیایش هم با هم رفتن تو ویترین نی نی وبلاگ یادته ؟و خوشحالم که چه قدر با هم تفاهم داشتیم دوست خیلی عزیزین برام من هم نیروانای گلم رو که از نزدیک دیدم باورم نمیشد این همون فرشته کوچولویی هست که میام همیشه خونه اش از شیرین زبونی هاش و شیرین کاری هاش و خاطراتش می خونم واقعا لذت وصف ناپذیری بود که هر چی می خوام تو جمله بیانش کنم نمیشه فقط می گم بازم که برام تو اون روزهای نسبتا سخت که نگران نیایش بودم شما واقعا منبع انرژی بودین و چه قدر خوشحالم که بازم تونستم از همصحبتی باهات لذت ببرم و 2 خرداد هم یه روز قشنگ دیگه شد برای ثبت توی خاطراتمون نیایش هم الان عکس ها رو دید و می گه که اِاِ بادکنک نیوانا یفت هوا! دلم بیای نیوانا تنگ شده
دلمون براتون خیلی تنگ میشه ولی بازم میگم که فاصله دورت نمیکند وقتی در خوب ترین جای اندیشه ام جای داری دوست


خودت بگو من جواب اینهمه لطف و محبت رو چی بدم آخه. حالا هر کی از اینجا رد میشه میگه اینا رو نگاه، چه نوشابه ای هی برا هم باز میکنن. ولی بیخیال،از صمیم قلب بهت میگم هیچی ندارم برای تشکر از تو و همه ی مهربونیات. همون LOVE ی که بهم دادی با تمام وجود تقدیمت. دوم خرداد رو هم مینویسم، به همین زودیا.
زهره مامان نیایش
5 خرداد 91 20:16
راستی من امروز موفق نشدم عکس ها رو بگیرم فکر میکنم خونه نبودن بازم ممنون که زحمت کشیدی و ممنون به خاطر همه مهربونی هات به من و یادگاری های قشنگی که برامون همیشه خواهد موند عزیزم و ببخش که نتونستم بیشتر در خدمت دوست خوبی مثل شما باشم ایشالا تو سفرای بعدی کلبه کوچیکمون رو روشن کنید و پر از انرژی های مثبت با حضورتون دوستتون دارم


زهره جان کاش بهم زنگ میزدی تا با هم هماهنگ کنیم. خیلی حیف شد. بار دیگه که قصد کردین حتماً بهم خبر بده که هر جور شده عکسها رو بدستت برسونیم. عمو حمید هم هست، حتی میتونم بگم پیش خودش توی دفتر نگه داره شاید راحت تر بتونین ازش بگیرین. ببخش که خودم نتونستم به دستت برسونمشون.
لبته که پای ثابت زیارتهای مشهدمون خواهید موند به امید خدا. خونه ی پرمهر شمام میاییم که از اونجا هم انرژی بگیریم فراوان. نگران نباش. ما همه جوره برات زحمت درست کردیم و می کنیم. جا و مکانش زیاد مهم نیست. خودت که بهترین عبارت رو داری، "در خوبترین جای اندیشه"
مامان نیایش
5 خرداد 91 20:45
فریبای عزیزم هر چی می خونم این نوشته های قشنگت رو دلم می خواد باز هم بخونم و می رسم به این جمله ات "با اون نگاهت که یه خیسی خاصی توشه" بی اختیار اشک توی چشمم جمع میشه خیلی دلم می خواست الان صدات رو میشنیدم دلم برای صدای مهربونت هم تنگ شده عزیزم خیلی منو شرمنده کردی من این همه گفتی نیستم کاش بودم خیلی دلم می خواست اون طوری بودم که از توی نوشته هات خوندم ولی همش خوبی بی نهایت توست گلم و نگاه قشنگت به همه کس و همه چیز دوستت دارم


من اینجایم،
کنار چشمه ی نازت
...
انگار پیش همیم همش زهره ی عزیزم. تو خاصی و این گفتنی نیست. حس کردنیه. منم دلم برات خیلی تنگ شده. الان بهت زنگ میزنم



مامان نیایش
5 خرداد 91 21:18
چه قدر خوشحال شدم وقتی گوشی ام زنگ خورد و انگار یه حسی بهم گفت فریباست
آره درست بود خودت بودی خوشحالم کردی خیلی زیاد و خوشحال تر شدم از شنیدن صدای ناز نیروانای گلم
الهی من فدات شم ناز خاله با اون صدای دلنشینت و اون سلام قشنگت ببخش اگه نیایش زیاد صحبت نکرد آخه نمیتونست دل بکنه از این آبنبات چوبیش...
دوستت دارم یه عالمه
ممنونم ازت باز هم دوست خوبم ممنونم
شاد باشید همیشه


من دیگه مطمئنم که دلهامون بهم خیلی نزدیکه زهره جان. منم صدای نیایش رو داشتم و کلی از شنیدن صداتون لذت بردم. قربونش برم که خودش قند و نباته. همیشه ی همیشه به زیباترین شکلی لحظه ها رو در بر بگیرین. آمین و منم دوسِتون دارم یه عالمه، که هرچی بگم بازم کمه
حنانه
5 خرداد 91 21:39
سلامـ
من یه بار دیگه اینجا اومدم نمی دونم براتون نظر گذاشتم یا نه ولی یادمه کرمان زندگی می کردین و اون کیک کفشدوزکی که خیلی خوشحال شدین نشونه دادم که بگم یه بار دیگه اومدم و یادمه

چه خوب که زهره جان رو دیدین و البته نیایش عزیز رو
من دوست زهره هستم






سلام حنانه جان، واقعاً عذر ميخوام اگه يادم نيست كامنتت رو و يا حتي پاسخي براش نذاشتم. ممكنه ناخودآگاه حذف شده باشه. نميدونم، ولي هر چي بوده قصور من ناخواسته بوده عزيزم. ممنونم كه بازم لطف كردين و بهمون سر زدين. ايشالا لياقت دوستي زهره جان و دوست خوبش كه شما باشين رو داشته باشم. ميبوسمتون. به اميد ديدار
مامان نیایش
5 خرداد 91 21:46
به قول نیایش چه اشکالی دایه؟دلم می خواد همش برات نوشابه باز کنم چاق نمیشی که تازه هندونه هم الان تو این هوای گرم می چسبه مگه نه ؟ بازم میدم زیر بغلت حالا هر کی هم رد بشه بوی نوشابه و هندونه که به مشامش برسه هوایی میشه شوخی می کنم اون love هم قابل تو و نیروانای گلم رو نداشت بهت که گفتم برای نگاهی یادی یا یادی نگاهی خیلی فرقی نمیکنه می خواستم فقط یه یادگاری باشه برای دختر گلم که وقتی می بینه بدونه چه قدر دوستش داشتم هم خودش هم مامان مهربونش رو هر چی هم بود به قشنگی قاب عکس یادگاری شما که نمیشه که توش برای همیشه این عکس قدی نیروانا و نیایش رو قاب خواهم کرد برای همیشه بماند

دلم هوس هر چی نوشابه و هندونه کرده اونم از دست تو گل خانوم، پس بزن بسلامتی که حسابی روشن شیم. ارزش همه ی چیزایی که ازت دارم بینهایته زهره جون. برای همین هی ازشون یادمیکنم تا یاد نگاهت بیفتم. خیلی فکر خوبیه. بذار عکس با کیفیت ترش رو بدستت برسونم بهتره. فدات



مامان سانای
5 خرداد 91 22:40
جالب بود دنیا اونقد هم بزرگ نیست که ما فکرش را می کنیم .
من هم نیایش ومامانش رو خیلی دوست دارم.


آره مامان ساناي عزيز. واقعاً دنياي ما خيلي كوچيكه. كافيه اراده كني تا عزيزت رو پيدا كني و ببيني. ممنونم كه قدم رنجه كردين به ديدار ما. ما با هم تفاهم بزرگي داريم و اون دوست داشتن نيايش و مامان گلشه. پس ما هم ميتونيم دوستاي خوبي برا هم باشيم. به اميد ديدارتون


خاله ی نیایش
5 خرداد 91 23:33
سلام
به به به
اینجا چه خبرای خوبیه .. خوشحالم که خواهرم دوست خوبی مثل شما و نیایش کوچولو مون یه دوست ناز و دوست داشتنی همسن و سال خودش، پیدا کرده .
ایشالا همیشه خوب و خوش باشین و در سفرهای بعدی ما هم سعادت پیدا کنیم ، ببینیمتون . نیروانا جونو ببوسید .




سلام عزيزم، ممنونم خاله جون، من و نيروانام واقعاً از داشتن دوستاي نازنيني مثل خواهر و خواهرزاده ي گلتون به خودمون ميباليم. با شما بودنم سعادتيست كه منم اميدوارم بهش دست پيدا كنم و البته خيلي خوشحال ميشم كه شماهام تشريف بيارين ديار ما. مهم ديداره. جاش مهم نيست. به زهره جون هم گفتم. بوس فراوان تا ديدار
الهه مامان یسنا
6 خرداد 91 11:10
خوشحالم که تونستید فاصله ها رو کم کنید. باورم نمیشه که نیایش و نیروانا رو کنار هم ببینم یه جورایی رویاییه!!
هرچند من قبلا از رو نظراتتون واسه همدیگه فهمیده بودم که قراره هم رو ببینید. چون هردوتون رو خیلی دوست دارم نظرات شما دو عزیز رو هرجا که نظر داده باشین میخونم. حمل بر فضولی نذارید لطفا.
دعا میکنم که این دوستی همیشه پایدار بمونه.
فریبا جون هر چی شما ما رو دوست ندارید عوضش من خیلی نیروانا و مامان گلشو دوست دارم.


اي واي الهه جون،‌ كي گفته ما شما رو دوست نداريم. چطور به اين نتيجه رسيدي دوست خوبم؟ شايد بي معرفتي ميكنم ولي بخدا همه ي دوستاي نيروانا و ماماناشون رو با تمام وجود دوست دارم. خدا نياره اونروز رو كه احساس كني دوسِت ندارم. الهي يه روز نيروانا و يسنا رو كنار هم ببينم و چه بسا نيايش هم باشه سه تايي كه ديگه آخر روياست. ميشه به حقيقت برسه اگه بخواهيم و خدا هم بخواد. ببخش بزرگوار. از صميم قلب دوسِت دارم عزيزم
مامان ساينا
6 خرداد 91 12:00
وااااااااااااااااااااااااااااااااي اينجا چه خبره مامان نيروانا جونم
به سلامتي كه برگشتين و باچه خبراي خوبي
خوشحالم كه بهتون تو يك روز عزيز پنج شنبه بي نهايت خوش گذشته
اميدوارم كه تك تك روزاتون و روزاي در پيش رويتان همينطوري باشه
چقدر خوبه كه دنيايمان هميشه به اين زيبايي باشه و فاصله ها جايي در آن نداشته باشند
هميشه به سفر و شادي در كنار دوستان خوب و مهربون


هزارتا مرسي صالحه ي عزيزم،‌ ميبيني تو رو خدا! دنياي ما بهمين زيباييه كه تو هستي دوست خوب من و اون سايناي نازنينت. همه ي دنياي من دوستانم هستن و همه ي آدمايي كه با تمام وجود دوسِشون دارم. براي همينه كه دنيام قشنگه، كه دنيامون قشنگه. كاش هميشه، همه جا شادي و مهربوني باشه. من از دعاي زيباي تو غرق نور شدم و اميدوارم لحظه لحظه ت به شادي باشه و لبريز عشق دوست نازنين من
حنانه
6 خرداد 91 13:12
سلامـ
نه فریبا خانوم فک کنم خودم نظر نذاشتم معذرت خواهی نمی خواد عزیزم من گاهگاهی به وبلاگ کوچولوهای ناز سر می زنم البته از دوستی با زهره به این وبلاگ ها رسیدم
شما خیلی لطف دارین و البته خیلی مهربون هستین


خوشحالم که نگاههای مهربونی به نوشته هام برکت میدن. لطف داری عزیزم. به امید دیدار
نایسل
6 خرداد 91 15:10
اخی عزیززززز دلممم
خیلی قشنگگگ نوشتی تو نوشته هات یه ارامشی هست که دوسش دارم

کاش اومدی مشهد یه سرم نیشابور می اومدی
افتخار میدادین عزیز دلم
بوسسسس


خدااااي من،‌ شما نيشابورين نايسل عزيز!!!؟ چه زيبا و چقدر حيف كه نميدونستم و نفهميدم. مادرجون (مامان حامد) يه بار پيشنهاد دادن بريم نيشابور كه الان با اين بارندگياي مكرر آب و هواي دلچسبي داره و خيلي باصفاست ولي خب روزاي آخر بود و ما بايد برميگشتيم و از طرفي هم نميدونستم شما اونجايي نايسل جان. ايشالا سفرهاي بعدي حتماً از بودن با شما سرشار از انرژي و شادي خواهم شد به اميد خدا. هزاران بوسه
مامان پریسا
6 خرداد 91 16:00
فریبا جون تبریک میگم.
یعنی اون روز میرسه که من هم بتونم شما و نیروانا جونو از نزدیک ببینم. من که عاشقتون شدممعلومه که خیلی مهربونید و نیروانا هم با اون چهرهی معصومش......
مامان نیایش هم از دوستان گلم هستن.وای چه خوب برم به ایشون هم تبریک بگم.
به امید اون روز که دیدار ما هم به واقعیت بپیونده . از خوندن پست و کامنت ها سیر نشدم


الهي اون روز برسه. ميدوني من هميشه آرزومه كه يه روز همه ي ني ني وبلاگيها يا حداقل همه ي اونايي كه اينجوري با هم دوستن و لحظه ها و حس هاي مشترك فراووني دارن(كه قربونش برم زهره جانم كه در حال كشف و اطلاع رساني اين تفاهماتمونه) يه جوري دور هم جمع بشن و انفجاري رخ بده از اينهمه انرژي خوب. مطمئنم كه ني ني وبلاگ يه بار اين پديده رو ظهور ميده.
دل بزرگ خودته دوست نازنينم كه درياييه و گرم و جنوبي و انعكاس نگاه زهره جان كه سيري ناپذيرش كرده. نوش جانت عشق
مامان علی
6 خرداد 91 16:22
بی نظیرید هردوتون این پستت رو هم مث بقیه پستهات خیلی دوست داشتم. چه قشنگ خاطره انگیز کردی لحظه های ساده زندگیت رو چقدر قشنگ گفتی... نمی دونی چه حالی دارم...آخ که تو چقدر قشنگ زندگی رو روایت می کنی .همیشه کوله پشتی تون پر باشده ازین لحظه های ناب


مرسي مامان علي،‌مرسي كه اينهمه بهم لطف داري و با دلگرميات شادم ميكني و مصمم به ادامه ي نوشتن. يه جمله هميشه تو ذهنمه و اون اينه:
"بكوش تا عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان مينگري."
حالا اين رو اعتراف ميكنم و انگار با اعتماد بنفس كامل بايد به اين جمله اضافه كنم كه وقتي باعظمت نگاه ميكني ديگه همه چي دور و برت چنان عظيم ميشه كه خودت كم مياري و همه ش احساس خردي و كوچيكي داري. مث من كه الان در مقابل اينهمه عظمت دوستام حسابي كم آوردم و با تمام وجود ميگم كه احساس كوچيكي ميكنم.
همه تون رو دوست دارم بزرگواران
مامان علی
6 خرداد 91 16:27
و اما مامان نیایش عزیزم دوست آروم و متین و دوست داشتنیم که نتونستم بیلام وبش ولی اینجا می نویسم براش: دوست گلم فریبای عزیز ممنون که نوشتی از اون خیسی که توی چشای زهره نازنیم هست . حالا بهتر می تونم تجسمش کنم وقتی اون الفاظ مرطوب و زلال از زبونش جاری میشم . من هم ندیده دوسش دارم هم خودشو هم دخمل نانینشو... و شمارو فریبای نازنینم یه جوری خاص دوستت دارم یه چیزی مثل دوست داشتن اشیاء کهنه و قدیمی نمی تونم بگمش ولی خیلی خیلی خاصه فضای وبت و دلت و نوشته های دلت... نیروانای اصیلم رو ببوس بانو...


ببين اينكه ميگم كم ميارم و احساس حقارت ميكنم اينجاست. در مورد زهره كه هرچي بگي و فكر كني يه چيزي بالاتر از اونه عزيزم ولي من از صميم قلب ميگم شايسته ي اينهمه باران مهرت نيستم. كوچيكم كوچيك. و خدا كنه كه به باران اينهمه مهر، منم يه كم خيس بشم و دلم بوي خدا بگيره و بپراكنه. سر تعظيم فرود ميارم بانو. علي جانم رو حسابي بنواز

مریم
6 خرداد 91 17:06
سلام. بله مامان نیروانا،کامنت شما ثبت شده بود.می دونید اون وبلاگ تقریبا به جز شما،فقط دو سه تا خواننده دیگه داره!که همتون از دوست های خوب من بودید که باعث شدید،ادرسم رو بهتون بدم. می دونید چیه،تو وبلاگ قبلی،بعضی ها به خاطر نداری هامون و مشکلاتی که داریم،من رو تحقیر ومسخره می کردن یا چیزهایی می گفتن که دلم می شکست..و یا پیشنهادهای عجیب و غریب می دادن.این بود که من دیگه حوصله اونجا بودن رو نداشتم و این یکی وبلاگ رو ساختم. خدا جووووووووووووونم از وقتی عکستون رو دیدم،خیلی بیشتر باهاتون احساس نزدیکی می کنم.چهره تون دوست داشتنی و مثل یه خواهر واقعی می مونه.امیدوارم همیشه سالم و خوشبخت باشید،هر وقت دوست داشتید و اومدید پیشم،خوشحال می شم.
الهه مامان یسنا
6 خرداد 91 18:08
عزیز دلم اون که شوخی بود چرا عذرخواهی؟؟؟؟؟. ولی فریبا جون الان تقریبا 10 ماهه که من میام وبلاگت تا روحم تازه بشه.با اینکه لطف میکنی و گهگداری میای بهمون سر میزنی ولی خوب وبلاگ یسنا جزو دوستای نیروانا جونم نیست. میدونم اینقدر مشغله داری که تا حالا مد نظرت نیومده به هر حال یه مامان شاغلی و شرایطت با من فرق میکنه عزیز دلم. ولی حرفهام رو بذار به حساب اینکه آدم کسی رو که خیلی دوست داره توقعش از اون طرف میره بالا دوست خوبم.قصد نداشتم ناراحتت کنم گلم


ببين ديگه واقعاً بايد عذرخواهي ميكردم،‌حقم بود. من اصلاً نميدونستم كه يسناجون رو لينك نكردم؟؟؟!!!اي داد بر من. ميدونم كه بزرگواري و دركم كردي كه عمدي نبوده. من هميشه يسنا و نيايش و حسنا رو كه توي يه رده ي سني بودن با هم مرور ميكردم. ولي خب شايد به اندازه ي شما لطف نداشتم و كم كامنت گذاشتم. ببخش بانو جان. ببخش. منم خيلي دوسِتون دارم. يسنامون رو ببوس فراوان
كاكل زري يا ناز پري
6 خرداد 91 18:30
واااااااااااااااااي چه خاطره نابي ادم واقعا" ذوق زده و غافلگير ميشه دنيا خيلي كوچيكه هااااااااااااااا اين دو تا چه ملوسنننننننن خوردنيييييييي بوس براي روي ماه هردوتانون زيارت قبوووووووووووووول


جاي همه تون خالي بود دوستاي گلم تو لحظه لحظه ي اون شب بيادموندني و تو زيارتمون كه البته چندان به دل خودم نچسبيد از شدت عجله. آره دنياي ما سطح نداره، كوچيكه ولي ارتفاع داره و الهي كه تا بالاترين ارتفاعش بتونيم بپريم. بوس فراوان
مامان نیایش
6 خرداد 91 23:17
خصوصی
مجله شهرزاد
6 خرداد 91 23:57
سلام مامان نیروانای عزیز
وبلاگتون در جشنواره وبلاگ های مادرانه که از طرف مجله شهرزاد برگزار می شود شرکت داده شده.
به زودی اخبار زمان و مکانش رو در سایت می نویسیم.
این مطلب هم فکر می کنم جالب باشه بخوانید.
http://www.shahrzadpress.com/index.aspx?siteid=1&pageid=125&newsview=15487



متشكرم شهرزاد خواندني عزيز، بيصبرانه منتظر خبراي جديدتون هستم. كاش به خود وبلاگ هم اگه تونستين خبر بدين يه وقت جا نمونم. ارادتمند
مامان خورشيد
7 خرداد 91 8:36
واي چه هيجان انگيز.چه لطيف. چه بزرگ، چه غريب، گيجم از اينهمه .......


و فكر كن ما وسط اينهمه هيجان و لطافت و بزرگي چقدر مبهوت و مسحور شده باشيم. ممنون مامان درخشان ترين ستاره ي دنيا. خورشيدت رو بچسب و ذوب شو درش. اين همون گيجي ماست. فدات
مامان حسنی
7 خرداد 91 17:49
ای جااااااااااانم چه سورپرایز معرکه ای عالی نوشتی ومن هم سرشارازهیجان شدم
چقدر این دوتا فرشته نازن ماشالله
فوق العاده ای ابجی فریبا جون


قربونت عزیزم. لطف داری. همه ی خوبیها از خودته. خوشحالم از خوشحالیت
هاله
7 خرداد 91 21:17
وای عزیزم خوشگلم زیارتت قبول
خوش بحال نیایش


خدای من هاله ی عزیز. ممنون از بودنت. خوش بحال من و نیروانا. ای کاش شما رو هم ببینیم حسابی خوش بحالمون بشه. لطف داری. ببوس ترمه ی نازم رو
مامان سارینا
8 خرداد 91 8:46
خیلی خوشحال شدم خوندم . فریبا خانوم عزیز خیلی زیبا نوشته بودید ماجرای دیدارتونو . زهره خانوم و نیایش جون گلم همیشه برای من عزیز بودن امروز خوشحالم که با شما و دخملی گلتون نیروانای عزیز هم اشنا شدم . عکساتون خیلی خوشگل شده . دوستتون داریم


ممنونم ماماني ساريناي عزيز. دوستاي دوستام هم هميشه براي من عزيزن. من هم از آشناييتون خيلي خوشحالم و اميدوارم بتونم دوست خوبي براي شمام باشم. با اجازه لينكتون ميكنم. مام دوسِتون داريم زياد.
مامان سانای
8 خرداد 91 8:54
من تمامی نظرات صفحات 1و2و11و12 را خوندم وبقیه را فرصت نشد بخونم .ولی از خودم فقط یه پیام تبریک سال نو یافتم.یادم نمی یاد کی اون نظر را گذاشتم .
الان که وبلاگتون تکه از هر نظر


مرسي عزيزم،‌لطف كردي وقت گذاشتي. باور كن خودمم يادم نيست چه صفحه اي بود و اونشب هم اتفاقي ديدمش. منو شرمنده ميكني مهربون. خوبي تماماً از وجود خودته
حنانه
8 خرداد 91 12:35
سلامـ
مرسی از حضورتون در وبلاگم و متشکرم از اینکه لینکم کردین
نیروانای عزیز هم لینک شد


قربون شما. خيلي لطف كردين. ممنونم بسيار
الهه مامان یسنا
9 خرداد 91 10:20
فریبای عزیزم ممنونم به خاطر اسم قشنگی که یسنا باهاش لینک کری. دنیا دنیا دوستت دارم. نیروانی گلم رو ببوس با اون موهای خوشرنگش. هوس نکنی موهاش رو کوتاه کنی که شاکی میشم


فدات شم عزيزم. اصلاً قابل تو و يگانه يسناي ما رو نداره. منم خيلي خيلي دوسِت دارم. اندازه ي همون دنياهاي پر از مهرت. جدي ميگي؟ مامان نيايش هم از كوتاه كردن موهاي نيايش پشيمون بود. منم ميخواستم بعد از عروسي كوتاه كنم يه جورايي شك كردم. حالا كه شمام توصيه ميكني اي به چشم ميذارم همينجوري باشه. فقط نگرانم كه تقويت نشه كه اونم به نظر خودم نگراني بيخوديه. مرسي از عشق بي ريات به من و نيروانا. يسناي نازنينم رو ببوس حسابي. جونم عسل گيسوي خاله
نایسل
9 خرداد 91 13:41
مرسی عزیزمممم


قربونت
گلناز
16 خرداد 91 23:43
عزیزم خوبیهات همیشه حس میشه اما این دفعه یه جور دیگه مهربون بودی. دلم خواست جای مامان نيایش می بودم. خوش به حالش. می بوسمت و به امید روزی که از نزدیک ببینمت لحظه شماری می کنم.


خوش بحال من كه اينهمه دوستاي نازنين دارم و همه جوره مديون مهربونياشونم هميشه. باور كن منم براي ديدن تو و دو تا فرشته ي نازنينت لحظه ها رو ميشمرم گلناز عزيزم. و حتم دارم آرزومون به همين زيبايي برآورده ميشه. دوسِت دارم
تــــــــک خـــاله کــوثر جــوووونـــی
7 آذر 91 19:15
WOoOOoOOooOooOOW

چه سعادتیییییییییییییییییییییییی هم نصیب من شد که تونستم عکس شما و مامان زهره هم ببینم

و

خوشحــــــــــــــــــــــــالم از این دوستی های زیباااااااااااااا ...

ایشالا همیشه پایدار بمونه ...

اختيار داري عزيزم، ايشالا گل روي شما يا حداقل آدرستون رو هم به زودي ببينيم. دوستيامون پايدار