پنج شنبه ی عزیز
نمیدونم چرا مسئولیت این کار رو به من سپردی و اجازه دادی این خاطره ی مشترک از زبان من حکایت بشه. خیلی تواضع بخرج دادی دوست خوب من ولی خب حالا که قراره این راز با قلم من افشا بشه، خدایا به امید تو:
نسبتاً دیر فهمیدم که نیایش نازنین و مامانش هم یه جورایی مجاور امام رضا هستن وگرنه شاید توی سفرهای قبلی این روز فرشته از راه میرسید.
یه 5 شنبه ی عزیز، 21 اردی بهشت 91، توی شهری که همه جوره به دلم پیوند خورده، توی جایی که میگن الماس شرقه و یه مجتمع تجاری شلوغ که اگه صدبار هم قرار بذاری و هی آدرس بدی به سختی میشه به وصل رسید، مغازه ی اول نه، دوم نه، سوم، در حالیکه من دنبال یه یادگاری بودم که این شب رویایی رو ثبت کنه، نگاه زهره درخشید و به اشاره ی بابا حامد با نگاه سرگردان من تلاقی کرد، انفجاری رخ داد که انعکاسش جیغ نه چندان بنفش من بود (البته کمرنگیش بخاطر جمعیتی بود که دور و برمون بودن) که : " واقعاً ؟!"
و انگار که بله، این واقعیت زیبایی بود که به زیباترین شکل، دیدار من و دوست همدل وبلاگی عزیزم، زهره مامان نیایش، قشنگ ترین بهانه ی زندگی، رو رقم زد. باورم نمیشد نیایش نازی رو که لبخند و برق نگاهش توی درباره ی وبلاگش همیشه دلم رو میبرد از نزدیک ببینم و حالا می فهمم که این درخشندگی نگاهش از توست، زهره جان! ستاره ی درخشان زمین و آسمان!
نیروانا و نیایش که انگار صدساله با هم دوستن، دست به دست هم راه افتادن و ماها بدنبالشون. خیلی حرف داشتیم که بزنیم، اینقدر که نمیدونستیم از کجا باید شروع کرد. فقط نگاه ها و لبخندها بود که رد و بدل میشد. در همین اولین لحظه فهمیدیم که چقدر دلهامون بهم نزدیکه که هر دو با یک فکرِ خرید یادگاری بدون فوت وقت از یه مسیر حرکت کردیم و این شد که منِ یه قدم عقب، غافلگیر شدم و قبل از خرید یادگاری، خودِ یاد رو یافتم. محور اصلی نگاهمون دو تا وروجکی بودن که بدون این که خودشون بدونن عشقشون چه کارها که نکرده و چه ماجراها که نیافریده، بیخیالِ اطرافشون، غرق در بازی و همصحبتی بودن، با عروسک، با بادکنک، با همدیگه و ما دستپاچه و کم توان برای ثبت این خاطرات ژرف در سطح چهارگوش عکس. لحظه هایی رو که آدم برای دلش زندگی کنه انگار گذر عمر نیست. ما و دلهامون عجیب با هم عجین شده بودن و چه لحظه های نابی رو با هم و در کنار هم تجربه کردیم. از همدیگه انرژی گرفتیم و سرشار از شادی و یادگاری برای "یادی، نگاهی " به زندگی روزمره برگشتیم. من صاحب هزار هزار شعر تر شدم از ذوق مادربزرگ با احساس نیایش توی یه کتاب ارزشمند و یه LOVE از ته دل زهره و نیروانام صاحب یه N قشنگ و کلی عروسک و بادکنک.
زهره ی نازنین با اون نگاهت که یه خیسی خاصی توشه که برقش رو بیشتر و بیشتر میکنه. این پست رو با تمام وجودم به تو تقدیم میکنم. میدونم که قلمم توان ثبت اونهمه احساس لطیفت رو نداره. ببخش اگه در حد یگانگی تو ننوشتم. بیکرانگی رو نمیشه به رشته ی الفاظ کشید. فدات
دوستای خوبم، وبلاگ نیایش عزیزم رو ببینین و خودتون زهره ی عزیزم رو بخونین. شمام باهام موافق میشین. ایمان دارم. http://ninish.niniweblog.com
خاطرات چهارگوش شب رویایی ما در ادامه ی مطلب: