نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

ستاره بازي

توي تاريخ سي و چند ساله ي پيدايي مس سرچشمه و شكل گيري شهر صنعتي كنوني، حركت بيسابقه اي رخ داد: رصد عمومي نجوم  91/04/03!!! البته اطلاع رساني در حد چي بگم ، بود. همون ظهرش چشممون به بُرد اداره خورد و خبر رو ديديم و فقط اگر اون لحظه حواسمون به حال و احوال با يك همكار محترم ميشد و رد ميشديم كار تموم بود. خدا خواست و در جريان قرار گرفتيم. خونه كه رفتم با كلي هيجان به بابايي خبر دادم ولي جواب و هيجاني در حد ذوق و شوق خودم دريافت نكردم، بابايي سخت مشغولِ تراشِ مجسمه ي چوبيِ    ني نوازش بود و اينطور بنظر ميومد كه قصد نداره ازش دل بكنه. سپرديم به خدا كه ايشالا تا اون موقع فرجي ميرسه. نيم ساعتي مونده به مراسم بابايي رفت كانون هنري...
5 تير 1391

حكيمِ سخن، آفرين

  به چشمم شاملو ميايي ولي فراتر از اوني، شايدم چون نيرواناي مني روت تعصب دارم. جسارت شاملو رو داري و احساس سهراب. مشق ميكني عشقم! اين روزا همه ش يا در حال سخنوري هستي يا ترانه ميخوني يا شعر و اونم شعرهاي ساخت خودت رو. شگفت انگيزه كه واژه هاي شعرها يا عبارات رو عوض ميكني و جاش هر واژه دلت خواست ميذاري و يه شعر جديد ازش درمياد. اينم نمونه ش: قصه ي ما به كفشدوزك رسيد كفشدوزك به خونه ش نرسيد براي اديب دو سال و نيمه ي من قدم بلنديه به سمت قله، نه!؟ يادم مياد اولين شعرم رو حدوداي 10 سالگي گفتم. برات يادگاري ميذارم: رفتم به جايي جايي دورِ دور در زيرِ زمين، جايي پر از مور مورهاي كوچيك اينور و ا...
3 تير 1391

مينوشم از اين جام

سلام به شما دوست عزیز بدین وسیله به اطلاع می رساند وبلاگ شما جزو 20 وبلاگی است که طبق نظر داوران در جشنواره وبلاگ های مادرانه که به همت نشریه شهرزاد برای اولین بار برگزار می شود, به مرحله نیمه نهایی راه یافته است. از این بین 10 وبلاگ برگزیده روز سه شنبه 30 خردادماه از ساعت 10 صبح الی 12 در سرای روزنامه نگاران معرفی و تجلیل می شوند. از این رو از شما و خانواده محترمتان دعوت می شود در این مراسم که با حضور برخی از استادان دانشگاه برگزار می شود, حاضر شوید. شهرزاد عزيز، نميدوني چقدر خوشحال شدم از اين خبر. اين اولين باري هست كه وراي محيط كوچيك خونواده، مدرسه، جمع دوستانم و شب شعرهاي محلي، نوشته هام ديده شدن و پسنديده شدن....
27 خرداد 1391

سیندرلا عروس شد!

با مشخص شدن تاریخ عروسی عمو حمید و خاله رویا افتادم به صرافت خرید لباس عروس برای تو شازده خانوم. دلم میخواست اولین لباس عروست رو تو عروسی کسی بپوشی که خیلی دوسِت داره و دوستِش داریم. چون وقت گشتن توی فروشگاهها رو نداشتم و از طرفی هم یه دوست نازنین دارم که همه رقم سفارشهای این مدلی منو به جان می پذیره و با کلی زحمت، دقیقاً همون چیزی رو که میخوام فراهم میکنه  زودی بهش ندا دادم و اونم لبیک گفت مثل همیشه با رویی باز. خاله گلنازت رو میگم عزیزم همون دوستِ گلم که قبلاً هم ازش یاد کردم تو خاطراتت اینجا. یه ماهی مونده به مراسم که گلناز جون گفت ممکنه اونی که تو ذهن منه گیر نیاد و اگه هم بیاد قیمت بالاست، از ترس اینکه بی لباس بمونی دایی حسین و ...
19 خرداد 1391
23728 0 31 ادامه مطلب

کوچکانه

هنوز کوچکم، هنوز دست من به زنگِ دَر نمی رسد و شانه ام به شانه ی پدر نمی رسد بهارهای دیگری که بگذرد بزرگ می شوم درست مثل مادرم و کوله بار سالهای رفته را بدوش می کشم   نمی دونم چند سال پیش بود که گوینده ی رادیو شعری رو که بخشی از اونو فقط تونستم همون لحظه یادبگیرم و بخاطر بسپارم به مناسبت روز پدر خوند. از اونموقع بی اختیار روز پدر به یادش می افتم. نوشتمش برای پدر و مادر عزیزم که امسال نتونستیم روز هر دوشون رو دور هم گرامی بداریم. به امید اینکه سایه شون سالیانِ ما رو دربربگیره. دستم به زنگ در رسید ولی هنوز بزرگ نشدم. ...
15 خرداد 1391