حكيمِ سخن، آفرين
به چشمم شاملو ميايي ولي فراتر از اوني، شايدم چون نيرواناي مني روت تعصب دارم. جسارت شاملو رو داري و احساس سهراب. مشق ميكني عشقم! اين روزا همه ش يا در حال سخنوري هستي يا ترانه ميخوني يا شعر و اونم شعرهاي ساخت خودت رو. شگفت انگيزه كه واژه هاي شعرها يا عبارات رو عوض ميكني و جاش هر واژه دلت خواست ميذاري و يه شعر جديد ازش درمياد. اينم نمونه ش:
قصه ي ما به كفشدوزك رسيد
كفشدوزك به خونه ش نرسيد
براي اديب دو سال و نيمه ي من قدم بلنديه به سمت قله، نه!؟
يادم مياد اولين شعرم رو حدوداي 10 سالگي گفتم. برات يادگاري ميذارم:
رفتم به جايي
جايي دورِ دور
در زيرِ زمين،
جايي پر از مور
مورهاي كوچيك
اينور و اونور
همه ميرفتن
به سوي يك نهر
نهر پُرآبي
تويش مرغابي
يك برگ ديدند
رويش پريدند
يه چوب كوچيك
كه بود باريك
به دست گرفتند
با برگ رفتند
رفتند اونور
اونور اون نهر
يه لونه ساختند
دور اون لونه
چند دونه كاشتند
بعد ملكه
گفت با خنده
اي مورچه ها
باشيد پاينده
وقتي اينو براي دوست بابام خوندم، برام يه ساعت مچي كامپيوتري خريد و تا ديروز تنها جايزه ي ادبي من بود. خدا رحمتش كنه، فرزانه اي بود دوست آقاجون. هنوزم ساعت رو دارم، هرچند متوقف شده و كار نميكنه. درست مثل خودم كه وقتي دانشگاه رفتم نوشتنم يخ زد.
يه دوست شاعر داشتم كه اين شعر رو يه جايي خونده بود:
شاعري وارد دانشكده شد
دمِ در، ذوق خود را به نگهباني داد
توي خوابگاه فقط كارم خوندن شاملو بود و فروغ. اينقدر كه حرف كه ميزدم ناخودآگاه تو كلامم ميومد نوشته هاشون. حالي ميكردم با شعرشون. با خودم ميگفتم وقتي جانِ كلام رو به اين زيبايي گفتن و سرودن، ديگه جايي براي من و ما نميمونه كه، ديگه چه حرفي؟ چه شعري؟
و همين منو متوقف ميكرد. دلم ميخواست يا حرفي نزنم و كلامي ننويسم يا اگه مينويسم، در اوج باشه. حرفاي تكراري رو دوست نداشتم.
شايد اگه منم مشق ميكردم و حداقل براي دل خودم مينوشتم ، پرورده تر شده بودم. براي تو مينويسم ادامه ي من! كه براي رسيدن، نشستن چاره ي راه نيست، بايد راه بري هرچند آهسته، هرچند گاهي پرانرژي و گاهي بي رمق. هيچگاه نايست. منو ببين كه الآن دوباره به عشق تو تكيه كردم و دارم راه ميرم. اين وبلاگتو ببين كه داره ثبت ميكنه لحظه لحظه مشق كردنام رو. همه ي اينا براي اينه كه من دوباره شروع كنم و براي اينكه الگوي خوبي براي تو باشم. اگه يه روزي حس كردي كه دستت داره براي نوشتن ذوق ذوق ميكنه و حجم واژه ها نزديكه ذهنت رو منفجر كنه، تاب نيار و به آني بسُراي و بنويس. نذار حست فروخورده بشه. بعد براي خوب گفتن و نوشتن ، مهندسي زبانت رو بياموز و اونوقته كه تركيب حس و زبانت كولاك ميكنه. اگه يه روزي دلت خواست شاعرِ اديبِ سخنورِ نويسنده ي والايي باشي، حتماً باش، چون اين روزا حس ميكنم جوهره ش رو داري. و اميدوارم درست فُرم بگيري موم گيراي من! دلم ميخواد خوش تراش ترين شمع دنيا بشي تا وقتي كلامت بسر شعله ميكشه ديدني ترين نماي عشق باشي. و اونروز درست مثل همين الآن توي نورت مينشينم و كمال مي يابم. تو از همين امروز نيروانايي، كمال مطلق من!