نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

ستاره بازي

1391/4/5 11:44
نویسنده : مامان فريبا
7,615 بازدید
اشتراک گذاری

توي تاريخ سي و چند ساله ي پيدايي مس سرچشمه و شكل گيري شهر صنعتي كنوني، حركت بيسابقه اي رخ داد: رصد عمومي نجوم  91/04/03!!!

البته اطلاع رساني در حد چي بگم ، بود. همون ظهرش چشممون به بُرد اداره خورد و خبر رو ديديم و فقط اگر اون لحظه حواسمون به حال و احوال با يك همكار محترم ميشد و رد ميشديم كار تموم بود. خدا خواست و در جريان قرار گرفتيم. خونه كه رفتم با كلي هيجان به بابايي خبر دادم ولي جواب و هيجاني در حد ذوق و شوق خودم دريافت نكردم، بابايي سخت مشغولِ تراشِ مجسمه ي چوبيِ    ني نوازش بود و اينطور بنظر ميومد كه قصد نداره ازش دل بكنه. سپرديم به خدا كه ايشالا تا اون موقع فرجي ميرسه. نيم ساعتي مونده به مراسم بابايي رفت كانون هنري شهر و ظاهراً اونجا كار داشت. ميدونستم كه البته ميخواد سر و گوشي ام آب بده و عرض و طول مراسم رو ارزيابي كنه. خوشحال بودم كه اونم مثل من اشتياقش رو داره و خيالم جمع شد كه اگه خوب بنظر بياد، ازش بي نصيب نميشيم. يه ساعتي گذشته بود كه منادي ندا درداد: "بپوشين، ميام دنبالتون. اوضاع خوبه."

نميدوني با چه سرعتي رفتم سر كمد لباسها و از اونجايي كه طبق اطلاع واصله هوا بسي سرد بود ديگه زحمتي به خودم قرار نبود بدم،‌ فقط كافي بود گرمكن هاي زمستونيت رو روي لباس منزل بيفزايم. هوار زدم :" نيروانا بدو بريم ستاره ها رو ببينيم. بابا الآن مياد دنبالمون" تو اول اومدي وايستادي بپوشمت ولي تا رفتم يه جوراب بيارم و شلوار زيرت رو باهاش بپات محكم كنم دويدي سمت پنجره ي اتاقت . منم عصباني از اينكه هميشه وقت لباس پوشيدن در ميري داد زدم:"نيروانا، بدو بيا لباستو بپوش، ... اصلاً نيا، خودم ميرم" و با جستي رفتم بسمت لباسهاي خودم كه صداي بلند گريه ت بلند شد. چنان اشكي ميريختي كه دلم آب شد. دويدم سمتت و گفتم :" خب آخه چرا نميايي لباس بپوشي؟ الان بابا مياد". و تو همينطور كه اشك ميريختي و گريه نميذاشت درست صحبت كني گفتي :" خب آخه ميخواستم ستاره ها رو ببينم" و پرده ي پنجره رو نشون دادي و من تازه يادم اومد اون لحظه داشتي بهش ورميرفتي بالا بكشيش كه من عصباني شدم. مُردَم از خجالتت دخترِ من! ببخش. چه دنياي ساده اي داري و ما به اشتباه فكر ميكنيم كوچيكه. كافيه پرده ي پنجره ي اتاقت رو بالا بزني تا ستاره ها رو ببيني، همين.

محكم چسبيدمت و غرق بوسه ت كردم براي عذرخواهي و تو مثل هميشه بزرگوار، در حاليكه رد اشكهات از گوشه چشمت روي شيار گونه، غم چند لحظه پيشت رو حكايت ميكرد، نقش شادي و خنده رو روي لبات كشيدي تا منم بيشتر از اين شرمنده نشم.


بابايي اومد و پوشيديم و رفتيم و آنچه در نگاه اول ديديم:

يه زمين چمن كه به لطف آبي كه نوش جان كرده بود سردي چند برابري رو به پاهامون مي چشوند. تاريكي و حدود بيست نفري كه قطعاً عشاق خوش شانس ستاره ها بودن مشغول سرك كشيدن از اين تلسكوپ به اون تلسكوپ و از اين راهنما به اون راهنما.

تو رو توي چمن رها كرديم و رفتيم صف گرفتيم براي ديدن زحل. هنوز هيچي نميدونستيم و هيشكي هم هيچي نميگفت، يه چشمم به تو بود و يه چشمم به صف. براي اولين بار در عمرم مقابل يه تلسكوپ قرار گرفتم و دستپاچه چشمم رو سمت عدسي بردم. از هولي كه داشتم، ناشيانه چشم نازنين رو كوبوندم به عدسي و اين باعث شد زحلي كه ميبينم لرزان باشه. جمعيتِ پشت سرم هم طاقت انتظار نامعمول رو نداشتن و لاجرم صحنه رو به اونا سپرديم. با تصوير لرزان زحل كه پس زمينه ي ذهنم مونده بود.

تو همينجور با دوستايي كه پيدا كرده بودي مشغول بودي و گه گداري يه غر كوچولو هم به ما ميزدي تا دوباره يه دوست ديگه سرت رو گرم ميكرد. دلم ميخواست اونجا و اون فضا رو درك كني. بغلت ميكرديم و سمت تلسكوپها ميبرديمت و اونايي كه خلوت تر بود سرشون، چشمتو ميچسبونديم به عدسي بلكه ببيني و خب توقع زيادي هم نداشتيم كه حسابي حاليت بشه. آخه اونهمه ستاره رو كه چشمك ميزدن و بدون تلسكوپ همينجور دل آدم رو ميبردن عيان بود و به نظرم سختت بود حس كني كه اين چيز (تلسكوپ) ديگه واسه چيه آخه! 

همينجور بوديم تا آقاي دكتراي فيزيكي كه اونجا بودن قرار شد يه توضيحاتي بدن. دورشون حلقه زديم و گوش سپرديم، هر چند هر از گاهي ميان برنامه اي از سوي يكي از بچه ها و بيشتر هم تو وروجك من پخش ميشد. براي من كه اطلاعاتم از نجوم و آسمون و ستاره، فقط شاعرانه هاش بود خيلي بار علمي داشت ولي همونجام احساس كردم اگه از ستاره ها بيشتر بدونم چه شعرهاي نابي كه ازش در نمياد. مثل اين نكته كه همونجا ثبتش كردم گوشه ي دلم:

ستاره ها رنگ دارن،

سياره ها رنگ دارن،

رنگ ستاره ها به عمرشونه،

رنگ سياره ها به عنصرشون!

 

حالا هر چي تكرارش ميكنم به نظرم عميقتر ميشه. توضيح آقاي دكتر اين بود:

ستاره ها و سياره ها به رنگ نورهاي زرد و آبي و قرمز ديده ميشن. قرمزي مريخ بخاطر عنصر آهنيه كه توي خاكشه مثل كوههاي اطراف سرچشمه ولي قرمزي ستاره ها نشون ميده كه عمرشون زياده. يعني ستاره هاي جوان آبي و ميانسالها زرد و كهنسالها قرمزن. و من همينجور ميرفتم تو حس و شعر و بازي با واژه ها.

با اون ليزرپوينتي كه داشت به سمت ستاره ها اشاره ميكرد و ناخودآگاه احساس ميكردي لينك شده به ستاره. خيلي هيجان داشت. صور فلكي عقرب و دب اكبر و دب اصغر و دجاجه و ... رو بهمون نشون داد. با اون ليزرپوينتش نقطه هاي ستاره اي رو بهم وصل ميكرد و ما تجسم ميكرديم. از همه قشنگتر  صورت فلكي دجاجه بود كه نماد يك قوي در حال پرواز بود، با بالهاي كشيده، اونطور كه توي كارتونهاي عاشقانه و رمانتيك ديده بودم. حكايت دايره البروج رو گفت و اينكه گاه نما در زمانهاي دور، شاخصش خورشيد بوده كه در هر زمان از سال توي يكي از اين صورتهاي فلكي قرار ميگرفته و مبناي شروع يك برج بوده. مثلاً وقتي خورشيد توي صورت فلكي عقرب قرار ميگرفته برج عقرب شروع ميشده كه معادل آبان ماه اين دوره است. اما حالا مبناي گاه نگاري موقعيتهاي ماه در آسمونه.

جلوه گاه رخ او ديده ي من تنها نيست

ماه و خورشيد هم اين آينه مي گردانند

نميخوام توضيح نجومي بدم. اينقدر توي اينترنت و اينور و اونور، جامع و كامل توضيح داده شده كه اين گوشه هاي من هيچي حساب نميشه. فقط نوشتم تا بدوني كه با تمام وجود لمس كردم اينايي رو كه شنيدم و عشق كردم و مطمئنم بابايي هم همين حال رو داشت. اون زمانهايي كه براي خودت توي تاريكي چمن قدم ميزدي و پيراشكيِ خانوم همسايه رو نوش جان ميكردي، من و بابايي هم داشتيم غذاي روح ميخورديم. نوش جونمون. جاي همه ي دوستان خالي.

توي همون حال و هوا يه شهاب سنگ، ردِ نگاهمون رو بخودش كشيد. و اونايي كه مثل ما اين فيض رو برده بودن، داد زدن اووووه يه شهاب و يكي از راهنماها هم كه هيجان زده شده بود بلند گفت يه شهاب رد شد، كي ديد. و ما هم خوشحال و سرخوش عين بچه ها دستامونو بالا گرفتيم. لحظه رو دريافته بوديم و عشق ميكرديم. ببين اگه همه ي لحظه هاي عمر رو همينجوري دريابيم چه نور علي نوري ميشه.

سرخوشي اون شب رو، ديدن روي ماه زحل! از يه تلسكوپ ديگه با دقت بالاتر تمام كرد و شادماني تو رو هم تاب و سرسره و الاكلنگي كه بعد از ستاره بازي، مهمونت كرديم. 

زيبايي، زحل! اما من ستاره ها و سياره هاي زميني زيادي رو ميشناسم بهمين زيبايي و چه بسا زيباتر.

تو راه برگشت يهو به حامد گفتم :" اِ ديدي چي شد؟ كاش گفته بودم زهره رو هم نشونمون بدن." كه حامد گفت : امشب فقط ماه و مشتري و مريخ و زحل قابل رويت بودن. زهره جونم، زهره جونام (چند تا دوست نازنين به اسم زهره دارم) تو دل من هميشه قابل رؤيتين ! خوبي دل همينه.

 

 


پي نوشت: صالحه جون، براي بار دوم بهت اس دادم كه داريم ميريم. حدوداي 8 و نيم. كاش اومده بودي ولي ميدونم كه تازه از سفر اومده بودي و حسابي سرت شلوغ بود. جاي تو و دوستاي همشهري ديگه م خيلي خالي بود. كاش زودتر خبر داده بودن، حداقل ميشد همديگه رو خبردار كنيم. اميدوارم بازم از اين برنامه ها بذارن و با هم حظ كنيم.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (30)

مامان پریسا
5 تیر 91 13:28
چه جالب!
متاسفانه چیزی که در اینجا کمتر بهش توجه میشه همین مسائله علمیه برای همینه که بیشتر ماها با این جور وسایل و موضوعات ناآشنا هستیم.
چاره ایی هم نیست!!!!!
ایشالله برای بچه هامون امکانات بهتر بشه.
شاید!!!


مامان پريساي عزيز، امروز ظهر تو فكرت بودم و اينكه خبري ازت ندارم. گفتم بيام مرورگرم رو تنظيم كنم رو وبلاگ لينك دوستان كه بمحض آپديت شدن برم سراغشون و ازشون جا نمونم. ببين انرژي چه ميكنه؟ حالا اومدي پيشم و برام نظر پرمهرت رو نوشتي. واقعاً امكانات بچه هاي الان با ماها قابل مقايسه نيست. ولي عشق بنظرم بيش از امكانات اثر ميكنه. با همون امكانات كم هم اونايي كه عاشق چيزي بودن بهش رسيدن. امكانات فقط فضا رو باز ميكنه تا بچه هامون قدرت انتخابهاي بيشتري داشته باشن و راههاي بيشتري براي رفتن پيش رو ببينن. پريسام رو ببوس عزيزم
مامان ساينا
5 تیر 91 14:05
هر چند خونه مملو از وسايل و شلوغي بيش از حد نگذاشت كه بيام ... اما متن زيبايت من را به آن مكان و پشت تلسكوپ كشاند و ذره ذره اتفاقات اونجا رو با تمام وجودم لمس كردم...ممنونم از به تصوير كشيدن زيباي ستاره ها و سياره ها


فدات عزيزم. خسته نباشي. جاتون واقعاً سبز بود. مطمئنم دوباره اين مراسم برگزار ميشه و اينبار خودت با چشم و دل خودت لمس ميكني و به تصوير ميكشي، خيلي بهتر از من. ساينام رو ببوس.
زینب
5 تیر 91 15:08
ستاره های آسمان زندگیت همیشه درخشان و خندون عزیزم


آسمون زندگی شمام ستاره بارون باشه الهی
مامان پریسا
5 تیر 91 15:31
مرسی فریبا جون.
همیشه میگن دل به دل راه داره.
من هم امروز یک دفعه دلم هوای شما رو کرد.
با حرفای زیباتون هم کاملا" موافقم.


زیبایی عزیزم. ممنون
مامان پریسا
5 تیر 91 15:33
راستی حالا که اومدم پیشتون یه خواهش هم داشتم که بگم.
همین الان پریسا در یک مسابقه شرکت کرد.
اگر دوست داشتید بهش رای بدید.
البته تازه عکسشو فرستادم.
این هم ادرس

http://sheklak_mohammad.niniweblog.com/post931.php


حتماً عزیزم، به دختر گلت رأی دادم
ني ني شكلك
5 تیر 91 15:48
راي شما براي پريسا جون ثبت شد شمابا همين آي پي به دو كودك ديگر هم مي توانيد راي بدهيد ممنونم از نگاه زيبايتان
راستي منتظر عكس نيرواناي خوشگلم هستم!


ممنون. بگردم توی عکساش ببینم چی از خونه داری دختر خانوم میتونم پیدا کنم. ممنونم
sepehri
5 تیر 91 16:26
سلام خوشحالم که با شما اشنا می شم من هم مشهدی هستم و امروز با کوچولوی شما اشنا شدم خیلی اسم زیبایی داره معنیش چی میشه اگه موردی نداره پسر ما هم به شما سر بزنه.ممنون


سلام. خیلی خوشبختم از آشناییتون. نگاه شمام البته زیباست. ممنون.
نیروانا آخرین مرحله ی سلوک انسان در آیین بوداست، جایی که حیوانیت انسان از بین میره و انسانیت به کمال میرسه.
ما هم خوشحال میشیم با شماو میکاییل فرشته ی آسمونی تون دوست باشیم.
مامان عسل و آریا
5 تیر 91 23:47
خصوصی داری گلم


ممنونم
مامان پریا
6 تیر 91 1:33
سلام دوست گرامی. از مطالب خوندنی شما استفاده کردیم. براتون بهترینها رو آرزو میکنم. قشنگترین آمین های خداوند تقدیم به نیروانای عزیز


سلام عزيزم. خوشحالم از آشناييت. به خونه ي نيرواناي گلم خوش اومدي. با افتخار لينك شدي
الهه مامان روشا جون
6 تیر 91 4:06
روشا جون در مسابقه ني ني خانه دار شركت كرده دوست داشتين راي بدين .اين هم نشاني اش:
http://sheklak_mohammad.niniweblog.com/post931.php




بهش رأي دادم عزيزم، ايشالا هميشه برنده باشه
مامان خورشيد
6 تیر 91 8:21
چه خوب. هميشه به گردش علمي. حتما دفعه بعد نيرواناي عزيزم هم بزرگتر شده و بيشتر متوجه مي شه و سه تايي كيف مي كنين.


ممنونم. منم به همين دلخوشم. همه چي رو كه بزور نبايد تو ذهن بچه چپوند كه. اون اينقدر از تاب بازيش كيف كرده كه بنظرم همون قدر كه من از ديدن زحل
پریا
6 تیر 91 12:56
سلام. ممنونم که به وبلاگم سر زدید. نظرات شما خیلی خوب بود. اون داستانها رو در شش سالگی نوشتم خواستم همونطور یادگار بمونه اما برای داستانهای جدید چشم حتما. من هم با اجازه شما رو لینک کردم


آفرين عزيزم. خيلي عاليه. تو حتماً نويسنده ي قابلي ميشي. حق با توست. اينجوري پيشرفتت هم بهتر مشخص ميشه. منتظر قصه هاي جديدت هستم عزيزم
ني ني شكلك
6 تیر 91 18:29
راي شما ثبت شد شمابا همين آي پي به يك كودك ديگر هم مي توانيد راي بدهيد ممنونم از نگاه زيبايتان


ممنون
حنانه
6 تیر 91 19:53
سلامـ

فریبا جون خیلی مطلب خوبی بود

من هم تو دانشگاه اخترفیزیک خوندم در مقابل این همه حرف قشنگ، حرفی ندارم فقط بگم زحل از بقیه سیاره ها متمایزه و می شه تشخیصش داد چون نورانی تره دلیلش هم حلقه ی تیتان اطرافشه




واي خداي من راست ميگي،‌ پس حسابي با ستره ها عالمي داري عزيزم. الهي ستاره ي دنباله دار باشي
رایکا(پوسترساز)
6 تیر 91 23:30
سلام فریبا جان.دوتا عکس برات ایمیل کردم به همون جی میلی که گفتی حتما برو ببین و نظرتو بهم بگو.ممنونم


رفتم ديدم و حال كردم. برات جواب فرستادم عزيزم. مرسي
مامان ماهان
7 تیر 91 8:35
ای جوووووووووووووونم
قربون ستاره شناش کوچولوم برم من
الهی ستاره ای زندگیت همیشه نورانی باشن


ممنونم خاله ي مهربون. آسمون زندگي شمام پرستاره
مامان سانای
7 تیر 91 9:12
چه خوب دانشگاه تبریز هم چند بار از این برنامه ها داشته و با خانواده دعوت کرده ولی متاسفانه تا حال نشده ما بریم


سعي كنين حتماً برين، البته خب نميدونم هر جايي چه جوري برگزار ميشه ولي خب اگه بخواهين يه شب تفريحي متفاوت داشته باشين بنظرم بيارزه،‌امتحانش كنين عزيزم. شاد باشين
پریا
7 تیر 91 9:57
سلام. پریا هستم. قصه های جدید گذاشتم. با نیروانا جون سر بزنید خوشحال میشم.


دير اومدم سراغ جواب نظرات ولي حتماً‌قصه هات رو ميخونم پرياي عزيز
مامان سارینا
7 تیر 91 11:19
جالب بود . تجربه خوبی بوده . البته نیروانای عزیز هنوز زوده که جذابیتشو درک کنه ولی خاطره خوب و بیاد موندنی واسش میشه . انشالله همیشه خوش باشید . متنتون خیلی زیبا بود و ممنون از توضیحات نجومی خوبتون . دوستتون داریم . نیروانا گلی رو خیلی ببوسید


ممنونم عزيزم. خوشحالم كه يه چيز جديدي براتون داشته. از نظر لطفت به من نيروانا و نوشته هام با تمام وجود سپاسگزارم سارينام رو ببوسين
مامان زهرا
7 تیر 91 11:29
سلام
خوشحال میشیم به زهرا جون در مسابقه زیر رای بدید
http://sheklak_mohammad.niniweblog.com/post931.php

مرسی


عزيزم، از آشناييت خوشبختم ولي متأسفانه حق رأي من تموم شده. ايشالا زهرا جون هميشه برنده باشه
حنانه
7 تیر 91 12:38
سلامـ
مرسی از لطفتون مامان نیروانا جون
آقای محمد سلیمی مجری برنامه سیمای خانواده هستند روزهای یکشنبه و چهارشنبه

ایشون نویسنده و شاعر هم هستند و دو تا کتاب کبیسه و دلنوشته هایی رو به ماه دارند اون متنی که گذاشتم از کتاب دل نوشته هایی رو به ماه بود کتاب کبیسه رو می تونید از فروشگاه اینترنتی آدینه بوک تهیه کنید

فریباجون ایشون نویسنده برنامه عموپورنگ هم بودن و بعضی از شعرهایی که عموپورنگ و امیرمحمد می خوندن شاعرش آقای سلیمی بودن مثل شعرزیبای هدیه اگه خاطر شریفتون باشه می گفتن:
امروز که روز خوب خداست
به همه می خوایم هدیه بدیم
مامان بابا خواهر و برادر
معلم یا دوست جدید و قدیم
...
شعرهاشو دارم اگه دوس داشتید بگید برای نیروانا جون بفرستم عمو پورنگ و امیرمحمد خیلی قشنگ خوندن



چه اطلاعات كاملي دادي حنانه جون، ببخش دير درام جوابت رو مينويسم. آخر هفته ها معمولاً نت ندارم . حتماً كه دوست دارم اين شعرها رو داشته باشم. ولي بذار اگه نتونستم جستجو و دانلود كنم مزاحمت بشم. خيلي لطف داري. بوووس
مامان نیایش
7 تیر 91 15:35
سلام عزیزم به به چه کردید چه قدر ذوق کردم از خوندن این پست سرشار از انرژی ات با هاتون همراه شدم و حس کردم اشتیاق لحظه به لحظه ات رو چه خوب که روحت رو تغذیه کردی با این ستاره بازی وای که منم دلم خواست خیلی خوش به حالتون
الهی بگردم دور این نیروانای گلم با اون دل پاک کوچولوش وای که منم چه قدر از این کم صبری ها دارم وقتایی که هیجان دارم برای چیزی و نمی دونم اصلا این کوچولوی من توی چه عالمی سیر میکنه و چه قدر این بچه ها بزرگن به خدا با حرفهاشون دل آدم رو می لرزونن البته من واقعا به اونجای نوشته ات که رسیدم خنده ام گرفت فدای این شیرین زبونی اش الهی که همیشه خوش باشید و سرشار از شور و انرژی عالی نوشتی شاعرانه مثل همیشه کیف کردم خیلی ممنونم ازت فدای دلت دوست دلربا و فریبای من


واي زهره جونم، جاتون واقعاً‌ خالي بود. ايشالا برا شمام پيش بياد اين ستاره بازي. خوشحالم كه دركم ميكني بابت بيصبريامون در رفتار با ني ني ولي خداييش كاش صبورتر باشيم. نيايشم چطوره؟ ببوسش حسابي

بهار(مامانی شهراد)
7 تیر 91 18:01
سلام گلم چه جالب دختر عموی شوهر جونی منم خونشون سرچشمه بود اما یه ماه پیش رفتن اصفهانآپم گلم


سلام عزيزم. آخي چه دير فهميدم. ايشالا هر جا هستن سلامت باشن. چشم الان ميرسم خدمتتون
مامان امیرحسین و امیرعلی
8 تیر 91 9:20
سلام
چه خوب که تونستین یه همچین جایی برین.به دوران کودکیم رفتم که از طرف مدرسه رفتیم برای رویت .شاد باشین.


خوشحالم كه شمام اين لحظه هاي شاد رو تجربه كردين دوست عزيزم،‌ هميشه تون به شادي
مامان حسنی
8 تیر 91 14:55
سلام فریبا جان نازنین
با نوشته هات منو را هم به اسمون بردی چه زیبا خوش به سعادتتون نمی دونم چرا این برنامه ها کم می ذارن ومهمترزیاداطلاع رسانی نمیشه به هرحال خوشحالم ازاینهمه عشقی که کردی
منو یاداون روزا که یچه بودم انداختی روی پشت بوم خونه می خوابیدیم وخودت که دیگه می دونی شب کویر چه عظمتی داره هرشب مادربزرگم ستاره ها واسماشون را نشونمون می دادن چقدر لذت داشت یادش بخیر
حالا من که زهره نیستم چه کارکنم


سلام عزيزم، واي كه كوير يزد و ستاره هاش چه هوايي داره. خوش بحالت با اون حال و هواي قشنگ ستاره بازي توي بچگي.
تو عزيز دلي! براي من ستاره اي حتي اگه زهره نباشي دوست پاكدل من
خانم معلم
8 تیر 91 17:39
سلام
خیلی شیرینه
خدا حفظش کنه
اگه مایلید با هم تبادل لینک داشته باشیم برام کامنت بذار


ممنون دوست خوبم. حتماً. افتخارمه. خدمت ميرسم.
مامان يگانه
9 تیر 91 1:41
سلام يگانه جون توي مسابقه ني ني خانه دار شركت كرده در حال تميز كردن نخودسبزه
اگه دوست داشتين خوشحال ميشيم: بهش راي بدين ممنون ميشم
اينم آدرسشhttp://sheklak_mohammad.niniweblog.com/post931.php
در قسمت نظرات بايد رايتونو بذارين



سلام عزيزم. ببخشيد من ديگه حق رأي ندارم. اميدوارم يگانه جون هميشه برنده باشه.
هاله
9 تیر 91 3:13
گردش علمیتون همیشه مستدام

خوشگل خاله مامانت اینقدر قشنگ توضیح داده بودن که انگار منم بودم و میدیدم ، مخصوصا قسمت اشکات

قربون شکل ماهت که همیشه قابل رصد هست


قربون نور قشنگت كه وقتي دور ماه رو ميگيره خيلي خواستني ميشه. خيلي عاشقتيم خاله هاله
مامان نیایش
9 تیر 91 12:54
سلام عزیزم خوبین کجایی پس؟ خوش باشی هر جایی که هستی می بوسمت نیروانای گلم رو ببوس


سلام،‌زير سايه ي مهرتم گلم. هر جا كه باشم. ممنون كه به فكرمي. هميشه يادتم ستاره ي ناهيد
مامان احسان
10 تیر 91 9:13
سلام فریبا جون خیلی خوشگل نوشتی وقتی میخوندم حس میکردم خودم هم اونجام امیدوارم همیشه شاد باشید


نظر لطفتونه عزيزم. شما زيبايين و قشنگ ميبينين. از انرژي مثبتت ممنونم