ستاره بازي
توي تاريخ سي و چند ساله ي پيدايي مس سرچشمه و شكل گيري شهر صنعتي كنوني، حركت بيسابقه اي رخ داد: رصد عمومي نجوم 91/04/03!!!
البته اطلاع رساني در حد چي بگم ، بود. همون ظهرش چشممون به بُرد اداره خورد و خبر رو ديديم و فقط اگر اون لحظه حواسمون به حال و احوال با يك همكار محترم ميشد و رد ميشديم كار تموم بود. خدا خواست و در جريان قرار گرفتيم. خونه كه رفتم با كلي هيجان به بابايي خبر دادم ولي جواب و هيجاني در حد ذوق و شوق خودم دريافت نكردم، بابايي سخت مشغولِ تراشِ مجسمه ي چوبيِ ني نوازش بود و اينطور بنظر ميومد كه قصد نداره ازش دل بكنه. سپرديم به خدا كه ايشالا تا اون موقع فرجي ميرسه. نيم ساعتي مونده به مراسم بابايي رفت كانون هنري شهر و ظاهراً اونجا كار داشت. ميدونستم كه البته ميخواد سر و گوشي ام آب بده و عرض و طول مراسم رو ارزيابي كنه. خوشحال بودم كه اونم مثل من اشتياقش رو داره و خيالم جمع شد كه اگه خوب بنظر بياد، ازش بي نصيب نميشيم. يه ساعتي گذشته بود كه منادي ندا درداد: "بپوشين، ميام دنبالتون. اوضاع خوبه."
نميدوني با چه سرعتي رفتم سر كمد لباسها و از اونجايي كه طبق اطلاع واصله هوا بسي سرد بود ديگه زحمتي به خودم قرار نبود بدم، فقط كافي بود گرمكن هاي زمستونيت رو روي لباس منزل بيفزايم. هوار زدم :" نيروانا بدو بريم ستاره ها رو ببينيم. بابا الآن مياد دنبالمون" تو اول اومدي وايستادي بپوشمت ولي تا رفتم يه جوراب بيارم و شلوار زيرت رو باهاش بپات محكم كنم دويدي سمت پنجره ي اتاقت . منم عصباني از اينكه هميشه وقت لباس پوشيدن در ميري داد زدم:"نيروانا، بدو بيا لباستو بپوش، ... اصلاً نيا، خودم ميرم" و با جستي رفتم بسمت لباسهاي خودم كه صداي بلند گريه ت بلند شد. چنان اشكي ميريختي كه دلم آب شد. دويدم سمتت و گفتم :" خب آخه چرا نميايي لباس بپوشي؟ الان بابا مياد". و تو همينطور كه اشك ميريختي و گريه نميذاشت درست صحبت كني گفتي :" خب آخه ميخواستم ستاره ها رو ببينم" و پرده ي پنجره رو نشون دادي و من تازه يادم اومد اون لحظه داشتي بهش ورميرفتي بالا بكشيش كه من عصباني شدم. مُردَم از خجالتت دخترِ من! ببخش. چه دنياي ساده اي داري و ما به اشتباه فكر ميكنيم كوچيكه. كافيه پرده ي پنجره ي اتاقت رو بالا بزني تا ستاره ها رو ببيني، همين.
محكم چسبيدمت و غرق بوسه ت كردم براي عذرخواهي و تو مثل هميشه بزرگوار، در حاليكه رد اشكهات از گوشه چشمت روي شيار گونه، غم چند لحظه پيشت رو حكايت ميكرد، نقش شادي و خنده رو روي لبات كشيدي تا منم بيشتر از اين شرمنده نشم.
بابايي اومد و پوشيديم و رفتيم و آنچه در نگاه اول ديديم:
يه زمين چمن كه به لطف آبي كه نوش جان كرده بود سردي چند برابري رو به پاهامون مي چشوند. تاريكي و حدود بيست نفري كه قطعاً عشاق خوش شانس ستاره ها بودن مشغول سرك كشيدن از اين تلسكوپ به اون تلسكوپ و از اين راهنما به اون راهنما.
تو رو توي چمن رها كرديم و رفتيم صف گرفتيم براي ديدن زحل. هنوز هيچي نميدونستيم و هيشكي هم هيچي نميگفت، يه چشمم به تو بود و يه چشمم به صف. براي اولين بار در عمرم مقابل يه تلسكوپ قرار گرفتم و دستپاچه چشمم رو سمت عدسي بردم. از هولي كه داشتم، ناشيانه چشم نازنين رو كوبوندم به عدسي و اين باعث شد زحلي كه ميبينم لرزان باشه. جمعيتِ پشت سرم هم طاقت انتظار نامعمول رو نداشتن و لاجرم صحنه رو به اونا سپرديم. با تصوير لرزان زحل كه پس زمينه ي ذهنم مونده بود.
تو همينجور با دوستايي كه پيدا كرده بودي مشغول بودي و گه گداري يه غر كوچولو هم به ما ميزدي تا دوباره يه دوست ديگه سرت رو گرم ميكرد. دلم ميخواست اونجا و اون فضا رو درك كني. بغلت ميكرديم و سمت تلسكوپها ميبرديمت و اونايي كه خلوت تر بود سرشون، چشمتو ميچسبونديم به عدسي بلكه ببيني و خب توقع زيادي هم نداشتيم كه حسابي حاليت بشه. آخه اونهمه ستاره رو كه چشمك ميزدن و بدون تلسكوپ همينجور دل آدم رو ميبردن عيان بود و به نظرم سختت بود حس كني كه اين چيز (تلسكوپ) ديگه واسه چيه آخه!
همينجور بوديم تا آقاي دكتراي فيزيكي كه اونجا بودن قرار شد يه توضيحاتي بدن. دورشون حلقه زديم و گوش سپرديم، هر چند هر از گاهي ميان برنامه اي از سوي يكي از بچه ها و بيشتر هم تو وروجك من پخش ميشد. براي من كه اطلاعاتم از نجوم و آسمون و ستاره، فقط شاعرانه هاش بود خيلي بار علمي داشت ولي همونجام احساس كردم اگه از ستاره ها بيشتر بدونم چه شعرهاي نابي كه ازش در نمياد. مثل اين نكته كه همونجا ثبتش كردم گوشه ي دلم:
ستاره ها رنگ دارن،
سياره ها رنگ دارن،
رنگ ستاره ها به عمرشونه،
رنگ سياره ها به عنصرشون!
حالا هر چي تكرارش ميكنم به نظرم عميقتر ميشه. توضيح آقاي دكتر اين بود:
ستاره ها و سياره ها به رنگ نورهاي زرد و آبي و قرمز ديده ميشن. قرمزي مريخ بخاطر عنصر آهنيه كه توي خاكشه مثل كوههاي اطراف سرچشمه ولي قرمزي ستاره ها نشون ميده كه عمرشون زياده. يعني ستاره هاي جوان آبي و ميانسالها زرد و كهنسالها قرمزن. و من همينجور ميرفتم تو حس و شعر و بازي با واژه ها.
با اون ليزرپوينتي كه داشت به سمت ستاره ها اشاره ميكرد و ناخودآگاه احساس ميكردي لينك شده به ستاره. خيلي هيجان داشت. صور فلكي عقرب و دب اكبر و دب اصغر و دجاجه و ... رو بهمون نشون داد. با اون ليزرپوينتش نقطه هاي ستاره اي رو بهم وصل ميكرد و ما تجسم ميكرديم. از همه قشنگتر صورت فلكي دجاجه بود كه نماد يك قوي در حال پرواز بود، با بالهاي كشيده، اونطور كه توي كارتونهاي عاشقانه و رمانتيك ديده بودم. حكايت دايره البروج رو گفت و اينكه گاه نما در زمانهاي دور، شاخصش خورشيد بوده كه در هر زمان از سال توي يكي از اين صورتهاي فلكي قرار ميگرفته و مبناي شروع يك برج بوده. مثلاً وقتي خورشيد توي صورت فلكي عقرب قرار ميگرفته برج عقرب شروع ميشده كه معادل آبان ماه اين دوره است. اما حالا مبناي گاه نگاري موقعيتهاي ماه در آسمونه.
جلوه گاه رخ او ديده ي من تنها نيست
ماه و خورشيد هم اين آينه مي گردانند
نميخوام توضيح نجومي بدم. اينقدر توي اينترنت و اينور و اونور، جامع و كامل توضيح داده شده كه اين گوشه هاي من هيچي حساب نميشه. فقط نوشتم تا بدوني كه با تمام وجود لمس كردم اينايي رو كه شنيدم و عشق كردم و مطمئنم بابايي هم همين حال رو داشت. اون زمانهايي كه براي خودت توي تاريكي چمن قدم ميزدي و پيراشكيِ خانوم همسايه رو نوش جان ميكردي، من و بابايي هم داشتيم غذاي روح ميخورديم. نوش جونمون. جاي همه ي دوستان خالي.
توي همون حال و هوا يه شهاب سنگ، ردِ نگاهمون رو بخودش كشيد. و اونايي كه مثل ما اين فيض رو برده بودن، داد زدن اووووه يه شهاب و يكي از راهنماها هم كه هيجان زده شده بود بلند گفت يه شهاب رد شد، كي ديد. و ما هم خوشحال و سرخوش عين بچه ها دستامونو بالا گرفتيم. لحظه رو دريافته بوديم و عشق ميكرديم. ببين اگه همه ي لحظه هاي عمر رو همينجوري دريابيم چه نور علي نوري ميشه.
سرخوشي اون شب رو، ديدن روي ماه زحل! از يه تلسكوپ ديگه با دقت بالاتر تمام كرد و شادماني تو رو هم تاب و سرسره و الاكلنگي كه بعد از ستاره بازي، مهمونت كرديم.
زيبايي، زحل! اما من ستاره ها و سياره هاي زميني زيادي رو ميشناسم بهمين زيبايي و چه بسا زيباتر.
تو راه برگشت يهو به حامد گفتم :" اِ ديدي چي شد؟ كاش گفته بودم زهره رو هم نشونمون بدن." كه حامد گفت : امشب فقط ماه و مشتري و مريخ و زحل قابل رويت بودن. زهره جونم، زهره جونام (چند تا دوست نازنين به اسم زهره دارم) تو دل من هميشه قابل رؤيتين ! خوبي دل همينه.
پي نوشت: صالحه جون، براي بار دوم بهت اس دادم كه داريم ميريم. حدوداي 8 و نيم. كاش اومده بودي ولي ميدونم كه تازه از سفر اومده بودي و حسابي سرت شلوغ بود. جاي تو و دوستاي همشهري ديگه م خيلي خالي بود. كاش زودتر خبر داده بودن، حداقل ميشد همديگه رو خبردار كنيم. اميدوارم بازم از اين برنامه ها بذارن و با هم حظ كنيم.