از غافلگيرانه ي خاله زينب تا غافلگيري خودمان
خاله زينب رو چهارشنبه، سه روز مونده به تولدش سورپرايز كرديم، كجا؟ مسكافه، تنها كافي شاپ شهرمون. همونجا كه خيلي ظهرها از دست غذاهاي بدمزه ي كانتين بهش پناه مياره و فست فودي به بدن ميزنه. با مديريت برنامه توسط خاله نجمه. خيلي خوش گذشت و همه جوره پر از هيجان بود. من تو رو نبردم گلم يعني حتي بهت هم نگفتم،ميدوني چرا؟ نميدونم والا!!! نميدونم چي شد از خونه بيرون نرفتين به قصد كلاس هنري و بابايي طبق توصيه ي قبليِ من تصميم ميگيره ظهر ببردت حموم و البته منم شديد و اكيد نگفته بودم بيايي. جات خيلي خالي بود، مخصوصاً كه آناهيتاجونم هي صدات ميكرد و هوات ميكرد و ... . اينجوريه ديگه. گاهي مامان مجردي توفيق نصيبش ميشه. اونم از نوع اجباريش. ميدونم كه ميفهمي، حداقل روزي كه مادر شدي ميفهمي. ايشالا يه روز سر فرصت خاله زينب رو گير مياري و يه تبريك جانانه بهش ميگي، همصدا با من كه از لابلاي اين خطوط، بودنش رو هميشه شاد آرزو دارم. و چه جالب كه تولد خاله زينب و خاله سميرا دقيقاً يه روزه. اينو تازه فهميدم. عجيباً غريباً. اونم مباركه، مگه نه سميرااااا
حالا ببين بعدِ اين ماجرا، خودمون چه جوري غافلگير شديم:
صبح جمعه در حالي كه خونه ي مامان بزرگي كله ي سحر مشغول درد دل كردن باهاشي، صبحانه نخورده، حتي سر و مويي صفا نداده، يهو صداي زنگ در شنيده ميشه. به هواي اينكه اين صبحِ علي الطلوع كسي نميتونه زنگ خونه رو بنوازه الا دايي جان من يا دايي منصورِ جنابعالي، ميري كه تا قبل از نواخته شدن زنگ دوم كه به بيداري تو احتمالاً منجر خواهد شد، درِ خونه رو باز كني. صدايي از صحبت افراد پشت در به گوشِت آشنا مياد و تو هي با خودت ميگي نه بابا اين مهديه نيست تا نگاهت به كله ي بزرگترين عنصر ذكور پشت شيشه ميخوره يهو ميگي: حسينه!!! جوري كه مامان بزرگي بشنوه و ميدوي طرف در.
هيچ كس رو ديدين اينجوري با اين باحالي سورپرايزتون كنه!!!؟؟؟ داداشم كه دايي حسينتون باشن به اتفاق همسر و فرزندان جيگر از اون سر دنيا همينجور يهو پشت درِ خونه ظاهر بشن؟؟؟!!!
كلاً ما باحال سورپرايز ميكنيم و باحال سورپرايز ميشيم. حداقل اين هفته كه اينجور بود.
و تو بعد از مدتها بدون واسطه ي رسانه ي مجازي، خانواده دايي جان رو ملاقات كردي و گرم گرفتي با پسر دايي ها. اونم بعد از اتمام مراحل نق و نوقت كه از بدخوابي در اثر فريادهاي شادمانه ي من در ديدن دوباره ي آن سفر كرده ها نصيبت شده بود. آبروي من هم بردي ايضاً:
شنيدم يواشكي خاله مهديه رو بردي توي يه اتاق و جوري كه من نفهمم به زيورآلات گوش و دست و گردنش اشاره كردي و گفتي از اينا برام آوردي؟ قرمزش رو !!!؟؟؟ (نگين مشاراليهم فيروزه بوده و گويا جنابعالي ياقوت سرخ ميل فرموده بودين)
جداً نميدونم اين چيزا رو از كجا ياد گرفتي؟ ارثي ه يعني؟ واي بيشتر آبروم رفت