دو ماه و شصت
فکر نکنی حساب روز و ماه از دستم رفته, نه عزیزدلم, حسابشو دارم ولی نوشتنم دیر به دیر شده و خودتم دلیلشو خوب میدونی. امروز شصت و دو ماهه شدی و من با هر نگاهی که به داداش اهورا میکنم حس میکنم تو چقدر بزرگ شدی.
بعضی وقتا کارایی میکنی که واقعا یادم میره تو فقط پنج سالته و همینم هست که همیشه ازت توقع رفتارهای معقولانه و کاملا حساب شده ی آدم بزرگانه دارم. منو ببخش دخترکم. تو هنوز غرق دنیای عروسکاتی و چقدر لذتبخشه یواشکی گوش کردن به نمایشهای جورواجوری که با انواع و اقسام چیزا از عروسکات گرفته تا برچسبا و اشیای کوچیک و بزرگ خلق میکنی. چقدر شیرینه محو نگاه کردنت شدن وقتی با جسارت و مهارت تمام به اندک زمانی یه نقاشی پر از حس و رنگ می آفرینی.
امشب لالایی شبکه ی پویا کشوندتم کنارت تا باهات بشینم و به نوای دلنشین و البته محزون لالاییش گوش بدم. چقدر بهم چسبید. کودکیات داره مث نخ بادبادک شادی که در رقص باده از دستم در میره و من باید سفت بچسبمش تا هر چه بیشتر ازش لذت ببرم. شصت و دو ماهگیت مبارک کودک پر شور و حال امروزم, فرین بانوی فرداها.