نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

حالا مَش!

1390/2/13 9:22
نویسنده : مامان فريبا
4,602 بازدید
اشتراک گذاری

يه برنامه ي آموزشي زبان انگليسي داري به اسم Teletubbies كه 4 تا شخصيت عروسكيش تو دنيايي از رنگ و زيبايي يه سري مفاهيم رو به ني ني ها آموزش ميدن. از بين همه ي برنامه هاي آموزشي كه برات خريده بوديم به اين يكي توجه نشون دادي. يه مدت شده بود از خواب كه بيدار ميشدي ميگفتي "تيني" كه يعني همون برنامه رو برام بذارين. تو ايام عيد و بعد از اون اينقدر اين برنامه رو ديدي كه حفظش شدي و خودت حركات شخصيتاش رو تكرار ميكردي و اداشون رو درمياوردي. براي ما و مهموناي دوست داشتني عيدمون (مادر جون و بابا جان و خاله رويا و عمو حميد) ديدن تيني به همراه تو و دنبال كردن داستانشون از اهم واجبات برنامه ي تعطيلات بود. البته چند تا دي وي دي هست كه تو فقط اوليش رو دوست داشتي؛ تا اينكه اينقدر ديديش كه انگار جذابيتش رو از دست داد برات و اون وقت بود كه بابايي زكاوت به خرج داد و دي وي دي دوم رو گذاشت؛ در نهايت تعجب ديديم مشتاق ديدنش شدي و برات جالب شد همون كه اول خيلي دوستش نداشتي. خلاصه اوقات فراغتت با اين مجموعه ميگذره و بهترين وقته كه اگه كار ضروري داريم يه كوچولو تنهات بذاريم. حالا ديشب آخراي شب گير داده بودي به تيني كه بابايي گفت "تيني فردا". بعد تو حاضر جواب ميدوني چي پَروندي؟ : "حالا مَش!" كه يعني پس حالا بهم شير بدين بخوابم. من و بابايي غش كرديم از خنده. خيلي مموشي دختر!

پي نوشت : دلم ميخواست يه پست رو اختصاصاً بذارم برا معرفي تيني كه حالا با اين خاطره ي بامزه بهش اشاره كردم. اينم دو تا عكس كوچولو ازشون به يادگاري برات.

                                                                  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

پروانه ی کاغذی
14 اردیبهشت 90 14:05
سلام به مامانٍ مموشٍ ناز و بازیگوش...!!!
فریبا خانوم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون...اینجانب بنده ی مکرمه...!!! در مطالعه ی کتاب،مجله،روزنامه،پوست شکلات،پوست پفک،نوشته های درج شده بر قوطی های کبریت،اسکاچ،دستوالعمل های کرم های آرایشی،لباسشویی و...به دو چیز حساس می باشم:
1.اگر در حین خواندن...ناگهان به یک عبارت ریاضی و یا حتی یک نماد ریاضی مانند...(رادیکال،جذر،مساوی،تهی،غ ق ق،و سایر نمادهای ریاضی)برخورد کنم...ناگهان مغزم به حالت سکته ای می افتد...به زبان امروزی...هنگ که چه عرض کنم...فرایندی ما فوق هنگ در سیستم های هیپوکامپوس و تالاموس مغزم اتفاق می افتد...!!! و باعث می شود که ناگهان مانند یک چمن زن نو و آک...!! به حالت یک قیچی در بیایم...!!!
2.دیگر چیزی که در هنگام خواندن متن اگر با آن برخورد کنم،همان فرایند بالا...اما با شدت خفیف تری اتفاق می افتد...برخورد با یک کلمه،یا یک عبارت انگلیسی،عربی،اسپانیایی،ارمنی،مالزیایی،و سایر زبان ها می باشد...
حالا...!!! غرض از این اراجیف...در این مطلب حالا مش! بنده یک بار دیگر آن فرایند قریب الوغوع یا غریب الوقوع را تجربه نمودم...اما خوشبختانه این فرایند 12 ساعت بیشتر طول نکشید و من توانستم نام این نرم افزار تینی را کلا قیدش را بزنم و به خواندن فارسی ها بسنده کنم و در آخر موفق هم شدم...!!!

راستی فریبا خانوم این 4 تا عروسک واقعا خوب بازی می کنند و رنگ های قشنگشان همچین با مژه های کوچمولوی کودکان بازی می کند...!!! (عجب تشبیه جانانه ای...)!!!
خلاصه اینکه سرتان را درد نیاورم...:گستاخی خیالم را ببخشید که حتی لحظه ای یادتان را رها نمی کند...


خیلی مواظب مامان ٍ مموش و شخص ٍ مموش باشید...❥


قربونت مينا جون، تو هم مواظب خودت باش. نبينم شست پات بره تو چِشِت خداي نكرده. بعضي مسائل رو خيلي جدي نگير كه يهو بهَنگي.
ما يكي دو هفته اي نيستيم اميد به خدا. ميريم ولايت. به خونواده ي عزيزت سلام زياد برسون.
ميبوسمت.
نجمه
18 اردیبهشت 90 14:00
یه قسمت از کتاب شازده کوچولو، شاید تکراری باشه، ولی این قسمتش رو هزار بار هم که بخونیم و بشنویم، باز هم میچسبه.


آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پيدا شد.


روباه گفت:
- سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت:
- سلام.
صداگفت:
- من اين‌جام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت:
- کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت:
- يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت:
- بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت:
- نمی‌توانم باهات بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت:
- معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسيد:
- اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت:
- تو اهل اين‌جا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت:
- پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت:
- آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهريار کوچولو گفت:
- نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت:
- يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
- ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:
- معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت:
- کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت:
- بعيد نيست. رو اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.
شهريار کوچولو گفت:
- اوه نه! آن رو کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت:
- رو يک سياره‌ی ديگر است؟
- آره.

- تو آن سياره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
- نه.
روباه آه‌کشان گفت:
- هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت:
- زندگی يکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عين همند همه‌ی آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که باهر صدای پای ديگر فرق می‌کند، صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بی‌فايده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت:
- اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد:
- دلم که خيلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت:
- آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد:
- راهش چيست؟
روباه جواب داد:
- بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.

فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت:
- کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهريار کوچولو گفت:
- قاعده يعنی چه؟
روباه گفت:
- اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدند همه‌ی روزها شبيه هم می‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت:
- آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت:
- تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت:
- همين طور است.
شهريار کوچولو گفت:
- آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت:
- همين طور است.
- پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت:
- چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت:
- برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتی با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را به‌ات می‌گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت:
- شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که:
- خوشگليد اما خالی هستيد. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت:
- خدانگه‌دار!
روباه گفت:
- خدانگه‌دار!...و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:

جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
- نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
- به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت:
- انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی.
تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی.
تو مسئول گُلِتی ...

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
- من مسئول گُلمَم...


نجمه ي عزيزم
اول ببخش كه اينهمه دير جواب ميدم. ميدوني كه ماركوپولو شده بودم.
دوم هيچي براي پاسخ ندارم. فقط سكوت و شايد اشك ...

مي بوسمت، زيارت قبول
پروانه ی کاغذی
19 اردیبهشت 90 17:08
و یقین بدان این همه ناگفته های من یک روز تمام نمی شود...
مگر آن روز که خودم تمام شوم...
بوی یاس از پنچره خانه می دود درون اتاق...
بوی اقاقیا را حس می کنم....
اما بوی گل سرخ فقط به دیدار تو وابسته هست همین و بس...!


سلام پروانه ي من! ما برگشتيم. اما بوي گل سرخ رفته انگار. همه ي گلهاي حياطمون تموم شده. خيلي دير كرديم نه؟!
ميبوسمت سمت خوش آب و هواي زندگي!
مریم
23 اردیبهشت 90 0:50
ما میایم اینجا همیشه و کلی لذت مبریم فقط بی سرو صدا


نظر لطفته مريم جون. رد پاي نگاهت رونق وبلاگمونه. ممنون از توجهت.


آبجی فهیمه
23 اردیبهشت 90 11:44
سلام: (◠‿◠)
امروز راسخون نرم افزاری را برای شما تهیه کرده است که به شما در تقویت هوش کودک خود کمک می کند.این نرم افزار (Giggles Computer Funtime for Baby)جایزه بهترین برنامه برای کودکان را از آن خود کرده است

شما والدین گرامی با خرید این محصول خواهید توانست میزان هوش نوزادان خود را سنجیده و آنرا خودتان با روشی منطقی افزایش دهید.



مرسي فهيمه جان، حتماً پيگير ميشم ببينم چيه. خيلي لطف كردي به ما سر زدي.
آتا
28 اردیبهشت 90 11:15
نانا جونم
دلم برات یه ذره شده. زود بیا پیشم. بسه دیگه مسافرت. باشه؟

آتا


سلام آتا گلي، قربونت برم منم دلم برات خيلي تنگ شده. ببين برگشتم. بوس بوس