نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

دوباره سلااااااااااااااااااااااااام

1390/3/7 14:43
نویسنده : مامان فريبا
4,065 بازدید
اشتراک گذاری

بعد اين سه هفته اي كه ماركوپولو شده بوديم يه سلام گرم و گيرا و يه عذرخواهي صميمانه تقديم به همه ي دوستايي كه جوياي احوالمون بودن و نبوديم جوابي بديم. ببخشيد كه بي خداحافظي رفتيم. به حساب بي معرفتي نذارين، ميخواستيم همه رو غافلگير كنيم.

القصه نيرواناي ما اولين سفر جوندار و به معناي واقعي سفر رو تو زندگيش رو تجربه كرد. سعي ميكنم هر چي از خاطرات سفر و شيرينكارياش يادمه رو به مرور براش اينجا بذارم و اگه زياد شد با موضوع سفرنامه ي نيروانايي دسته بنديشون كنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

گلناز
7 خرداد 90 19:11
خوشحالم که برگشتی پس عکسها و.. کو؟ خیلی هم بی خداحافظی نرفتی گفتی داری میری سری به والدین بزنی درسته؟ منتظرم ببینمت.


ممنونم گلناز جان! باور كنين از ديروز كه برگشتم سر كار هنوز فرصت پرداختن به عكسها رو پيدا نكردم. هي يادم ميره دوربين با خودم بيارم. آخه از دست نيروانا كه نميتونم تو خونه به اين كارا برسم مجبورم هي باركشي كنم از خونه به محل كار و هي يادم ميره. چشم اميد به خدا همين امروز و فردا عكسهاي سفرنامه رو كه راحت تره ميذارم. بعداً به شرح خاطرات ميپردازم. الآن ميام سر وقت بچه هاي گلتون ..... اوه خداي من چه نازنينند! زنده باد.


پروانه ی کاغذی کرمونی-رفسنجونی!!
8 خرداد 90 1:09
سلام بر مامان نیروانای عزیز و دوست داشتنی و سرشار از انرژی مثبت!!!!
بابا فریبا خانوم کجا بودید این همه وقت دلمان پوسید و کپک زد و بو کرد و در شرف انداختنش در سطل آشغالی بودیم که ناگهان چشم نیمه کورمان خورد به پست سلامتان و دل ما شد عینهو مربا...!!! تر و تازه...!!!!
فریبا خانوم از خدا که پنهون نیست...از شما چه پنهون...چند باری خواستیم باهاتون تماس بگیریم اما حقیقتش خجالت کشیدیم...!!! رفتیم به دوستمان سحر جان امینی التماس کردیم...به پایش افتادیم...گریه و زاری کردیم...پاچه ی دامنش را پاره کردیم...موهای خودمان را از ریشه کندیم...زمین و زمان را به هم آوردیم تا بلاخره توانستیم(با اجازتون) شماره ی موبایل شخصیتونو داشته باشیم!!! باور بکنید چند بار خواستیم اس ام اس بفرستیم(که هنوز هم در بایگانی موبایل جاخوش کرده) اما گفتیم شاید جسارت شود.. این شد که دیگر بی خیال سامانه ی مبارک پیام کوتاه شدیم!!!
انصافا خیلی دلمان برایتان تنگ شده بود...هر روز به انگیزه ی دیدن نوشته های شما که روح شاداب نیروانا و مامان نیروانا درشان غلت می خورد این مودم ای دی اس ال را روشن می کردیم...و با فغان و لابه مودم را خاموش می کردیم و سر خودمان را با شمردن کلکسیون آدامس های شیکمان که روز به روز از تعدادشان کم میشد گرم می کردیم...!!!
آه خدای من...

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سنگ هایی که من از یاد تو بر دل میزدم... خانه ای میشد اگر خانه بنا میکردم...
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆



آخ ميناجان، من اگه ميدونستم وجودم ميتونه براي يه پروانه اينقدر مهم باشه كلاً شمع ميشدم ميسوختم. آخه پروانه ها عاشق نورند؛ ما كه فيتيله مون هميشه خاموشه. تو خيلي لطف داري نسبت به من. خوشحال ميشدم اگه خبري پيامي ازت ميگرفتم. ببخش كه خودم احوالي ازت نگرفتم. منم واقعاً دلم تنگ شده بود برا وطن و دوستان اين طرف. تو سفر پيِ دوستان قديم رفتم و ياد ايام كرديم و ديدار تازه كرديم. حسابي از سفر سير شدم ولي نه از دوستان و يادشون كه هيچوقت سيري نداره. ميبوسمت لطيف!