دل پَریشی های من
دیشب که بطور اتفاقی چشمم به تقویم رومیزی پارسال که از روی میز انداخته بودی پایین افتاد شروع کردم به ورق زدنش. دلم لرزید. تقویمه طوری بود که هفتگی ورق می خورد و تو هر ورقش برای هر روز یه فضای چند سانتیمتری برا ثبت یه نکته ی کوچولو داشت و وقتی ورق میزدم دیدم که حداقل برای یک یا دو روز هر هفته توش یه مطلب یا کار جدید از تو نوشته بودم. یادم میاد پارسال خیلی گرفتارتر از امسال بودم ولی با این حال خاطراتت رو هر چند مختصر ثبت کرده بودم. با امسال که مقایسه کردم دلم لرزید. امسال تو هر روزش شاید چندتا کار و شیرینکاری فوق العاده از خودت نشون میدادی که نمیدونم چقدرش رو اینجا نوشتم برات. شاید زرق و برق این خونه نذاشته به اصل موضوع بپردازم یا اینقدر به فکر شاخه و برگ بودم که ریشه فراموشم شده، نمیدونم؛ ولی بیشتر که فکر میکنم میبینم من هیچ وقت نخواستم روی یه مطلبی که اینجا برات نوشتم بیشتر از وقتی که نوشتن ازم میگرفت صرف کنم یعنی بشینم قصه بنویسم و فکر کنم و .... پس چرا اینقدر اضطراب دارم، نمیدونم. حس میکنم زمان رو از دست دادم، حس میکنم روزهای دوسالگیت رو درک نکردم. حالا هی دارم به مغزم فشار میارم بلکه یادم بیاد روزهایی که گذشتن و ننوشتمشون. خیلی وقتا فقط بخاطر اینکه شیرینی اون لحظه بمونه تو خود لحظه، ننوشتمش؛ از بس که قبل از اینها همیشه یه یادگاری از لحظه نگه می داشتم و هیچوقت هم سراغ اون یادگاریه نمیرفتم یا اصلاً یادم نمیمونده از چی یادگاری داشتم که برم سراغش. نمی دوم نمی دونم. چه اضطرابیه خدایا. می دونم یه روزی سراغ این روزها و لحظه ها میایی دنبال کودکیهات. الانه که اشکم بریزه. باز به خودم میگم مامان خوبی برات نبودم. هی برات اسباب بازی خریدم ریز و درشت، کتاب خریدم موضوع به موضوع، لباس خریدم رنگ و وارنگ، گاهی هله هوله خریدم خوشمزه و بدمزه، ولی چقدر از مشغول کردن تو به اینها خودم و تو لذت بردیم، نمی دونم. دچار یه حس پوچی شدم نیروانای من! یادمه بابابزرگ آریامَن (پسر خاله فرانک عزیز که الان تو کاناداِه) یه روز که خونه ی فرانک بودیم خطاب به فرانک و هادی می گفت اینا عشق رو از این بچه گرفتن. در حالی که من میدیدم و میدونستم که چقدر همه ی زندگیشون آریامَنه. اونروز یه علامت سؤال گنده رو صورتم از این حرفشون موند ولی حالا احساس میکنم میفهمم منظورشون چی بوده. نکنه ما با این همه امکانات که برات فراهم کردیم روح زندگی و لذت کشف و بدست آوردن رو ازت دزدیده باشیم. نکنه اسباب بازی نذاشته باشه بازی کنی؟ و بازی رو بفهمی؟ خیلی گیج و منگ شدم. ولی نه دارم آروم تر میشم، داره این دو سال کم کم یادم میاد. از دست این سرمای پاییز که مغز آدم رو منجمد میکنه. به تو و خنده هات که فکر میکنم یخ مغزم کم کم آب میشه. نه نیروانای من، نه، واقعاً اینطور نبوده، یعنی خدا کنه اینطور نبوده باشه که ما به رشد روح تو و بالندگی تواناییهات بی توجه بوده باشیم. اینطور نبوده که با خرید این چی و اون چی بخواهیم از سر واکنیم تربیت و پرورشت رو. نه خدای من این چه اوهامی بود که توی سرم می چرخید. ما آن به آن در این فکریم که با تو چه کنیم و گاهی حجمت اینقدر از ما و توان ما فراتر میره که مثل چند دقیقه پیش میشم و البته حجم تو از دیشب که اون تقویم رو دیدم اینطور داره بر سرم میباره. روح بزرگوار من چه کوچیک شده بود پیش حجم تو. اعتراف میکنم که پرورش و تربیت یه روح جوان که تازه پا به این دنیا گذاشته پیچیده ترین ترین و انرژی بَر ترین کار دنیاست و بزرگترین و سخت ترین امتحانیه که یه انسان دَرش شرکت داده میشه. خدایا هر لحظه این امتحان سخت تر میشه و توان ما کمتر. خودت به اعلایی این روحی که به ما سپردیش رحم کن و نذار خدشه دارش کنیم. منی که احساس میکنم تنها رسالتم برای اومدن به این دنیا این بوده که روی سینه ام این تاک شوریده پا بگیره و قد بکشه، منی که هیچ از زندگیم توشه ای ندارم الا این شرابی که هر سال که ازش میگذره هوش آدم رو بیشتر از سر میبره. خدایا خودت این روح بزرگ رو و همه ی ارواح جوانی که تو قالب این کودکان معصوم روانه ی زمین ما و دنیای ما کردی حفظ کن و نوری به ما بده که نورشون رو کم و خاموش نکنیم. آمین