نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

دل پَریشی های من

1390/8/18 11:32
نویسنده : مامان فريبا
8,290 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب که بطور اتفاقی چشمم به تقویم رومیزی پارسال که از روی میز انداخته بودی پایین افتاد شروع کردم به ورق زدنش. دلم لرزید. تقویمه طوری بود که هفتگی ورق می خورد و تو هر ورقش برای هر روز یه فضای چند سانتیمتری برا ثبت یه نکته ی کوچولو داشت و وقتی ورق میزدم دیدم که حداقل برای یک یا دو روز هر هفته توش یه مطلب یا کار جدید از تو نوشته بودم. یادم میاد پارسال خیلی گرفتارتر از امسال بودم ولی با این حال خاطراتت رو هر چند مختصر ثبت کرده بودم. با امسال که مقایسه کردم دلم لرزید. امسال تو هر روزش شاید چندتا کار و شیرینکاری فوق العاده از خودت نشون میدادی که نمیدونم چقدرش رو اینجا نوشتم برات. شاید زرق و برق این خونه نذاشته به اصل موضوع بپردازم یا اینقدر به فکر شاخه و برگ بودم که ریشه فراموشم شده، نمیدونم؛ ولی بیشتر که فکر میکنم میبینم من هیچ وقت نخواستم روی یه مطلبی که اینجا برات نوشتم بیشتر از وقتی که نوشتن ازم میگرفت صرف کنم یعنی بشینم قصه بنویسم و فکر کنم و .... پس چرا اینقدر اضطراب دارم، نمیدونم. حس میکنم زمان رو از دست دادم، حس میکنم روزهای دوسالگیت رو درک نکردم. حالا هی دارم به مغزم فشار میارم بلکه یادم بیاد روزهایی که گذشتن و ننوشتمشون. خیلی وقتا فقط بخاطر اینکه شیرینی اون لحظه بمونه تو خود لحظه، ننوشتمش؛ از بس که قبل از اینها همیشه یه یادگاری از لحظه نگه می داشتم و هیچوقت هم سراغ اون یادگاریه نمیرفتم یا اصلاً یادم نمیمونده از چی یادگاری داشتم که برم سراغش. نمی دوم نمی دونم. چه اضطرابیه خدایا. می دونم یه روزی سراغ این روزها و لحظه ها میایی دنبال کودکیهات. الانه که اشکم بریزه. باز به خودم میگم مامان خوبی برات نبودم. هی برات اسباب بازی خریدم ریز و درشت، کتاب خریدم موضوع به موضوع، لباس خریدم رنگ و وارنگ، گاهی هله هوله خریدم خوشمزه و بدمزه، ولی چقدر از مشغول کردن تو به اینها خودم و تو لذت بردیم، نمی دونم. دچار یه حس پوچی شدم نیروانای من! یادمه بابابزرگ آریامَن (پسر خاله فرانک عزیز که الان تو کاناداِه) یه روز که خونه ی فرانک بودیم خطاب به فرانک و هادی می گفت اینا عشق رو از این بچه گرفتن. در حالی که من میدیدم و میدونستم که چقدر همه ی زندگیشون آریامَنه. اونروز یه علامت سؤال گنده رو صورتم از این حرفشون موند ولی حالا احساس میکنم میفهمم منظورشون چی بوده. نکنه ما با این همه امکانات که برات فراهم کردیم روح زندگی و لذت کشف و بدست آوردن رو ازت دزدیده باشیم. نکنه اسباب بازی نذاشته باشه بازی کنی؟ و بازی رو بفهمی؟ خیلی گیج و منگ شدم. ولی نه دارم آروم تر میشم، داره این دو سال کم کم یادم میاد. از دست این سرمای پاییز که مغز آدم رو منجمد میکنه. به تو و خنده هات که فکر میکنم یخ مغزم کم کم آب میشه. نه نیروانای من، نه، واقعاً اینطور نبوده، یعنی خدا کنه اینطور نبوده باشه که ما به رشد روح تو و بالندگی تواناییهات بی توجه بوده باشیم. اینطور نبوده که با خرید این چی و اون چی بخواهیم از سر واکنیم تربیت و پرورشت رو. نه خدای من این چه اوهامی بود که توی سرم می چرخید. ما آن به آن در این فکریم که با تو چه کنیم و گاهی حجمت اینقدر از ما و توان ما فراتر میره که مثل چند دقیقه پیش میشم و البته حجم تو از دیشب که اون تقویم رو دیدم اینطور داره بر سرم میباره. روح بزرگوار من چه کوچیک شده بود پیش حجم تو. اعتراف میکنم که پرورش و تربیت یه روح جوان که تازه پا به این دنیا گذاشته پیچیده ترین ترین و انرژی بَر ترین کار دنیاست و بزرگترین و سخت ترین امتحانیه که یه انسان دَرش شرکت داده میشه. خدایا هر لحظه این امتحان سخت تر میشه و توان ما کمتر. خودت به اعلایی این روحی که به ما سپردیش رحم کن و نذار خدشه دارش کنیم. منی که احساس میکنم تنها رسالتم برای اومدن به این دنیا این بوده که روی سینه ام این تاک شوریده پا بگیره و قد بکشه، منی که هیچ از زندگیم توشه ای ندارم الا این شرابی که هر سال که ازش میگذره هوش آدم رو بیشتر از سر میبره. خدایا خودت این روح بزرگ رو و همه ی ارواح جوانی که تو قالب این کودکان معصوم روانه ی زمین ما و دنیای ما کردی حفظ کن و نوری به ما بده که نورشون رو کم و خاموش نکنیم. آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان ساينا
21 آبان 90 8:23
فريبا جونم خيلي دل نگراني.مطمئنم كه نيروانا جون بهترين بابا و مامان دنيا روداره پس به خودت اميدوار باش و بيشتر بنويس از كارها و با مزه گيهاش كه هر روز با خوندن پست هاي قبلي كلي دلگرمتر ميشي و خوشحالتر چرا كه فقط همين خاطرات هستن كه ميمونن و به آدم احساس خوبي ميدن نه اسباب بازيها و لباسها و ...
بوس واسه نيروانا جون خوشمزه و خوردني


ممنونم صالحه جان، حق با توست و خودم هم براي همين خودم رو سرزنش ميكنم كه چرا بيشتر براش نمينويسم. به چشم دوست خوبم. سعي ميكنم بيشتر بنويسم از اين روزها. سايناي گل رو ببوس و برامون دعا كن.
مریم
21 آبان 90 12:36
سلام خانوم.نمی دونم من رو خاطرتون هست یا نه؟اما من هیچوقت ادم هایی رو که بهم محبت داشتن،و با بزرگواری تو شرایط سخت تنهام نذاشتن،از یاد نمی برم..تا ابد شرمنده محبت های شما هستم،و برای سلامتی دختر کوچولوی عزیزتون دعا می کنم..امیدوارم تا اخر عمر خدا پشت و پناه فرشته هایی مثل شما باشه،که برای من خواهری کردید..خدا رو شکر این روزها حال مامان بهتره و من یه جورایی دارم از پس شرایط برمیایم..بازم شما برام دعا کنیدا..ممنون
مامانی شیما وحدیث
21 آبان 90 19:17
سلام مامان نیروانای عزیز .خیلی زیبا نوشته بودی .کلی باحرفاتون چند لحظه ای توحال خودم بودم .
واقعا روزها وهفته ها مثل باد داره میگذره ،بدون اینکه به خودمون بیایم وتغییردررفتارمون بشه .
خدایا خدای مهربون اگرتو بامانباشی ما نیمتونیم قدم ازقدم برداریم .
خودت مارودریاب
درپناه حق


ممنونم دوست خوبم. نظرات مثبت شما به من انرژي مثبت ميده و بيشتر تشويقم ميكنه كه بنويسم. از دعاي قشنگتون كه در حق همگيمون بود ممنونم. دختراي گل رو ببوسين.
مامان یسنا
22 آبان 90 15:17
واقعا که روزها مثل باد میگذره و ما هرروز شاهد قشنگترین روزهای زندگی بچه ها هستیم. ولی فکر میکنیم که شاید خیلی پدرو مادر خوبی نبودیم.ولی وقتی خوب به اطرافمون نگاه کنیم میبینیم که اینطوری نیست کسایی رو میبینم دور و برم که بچه واسشون اهمیت نداره یا با امکانات زیاد از بین بردنش یا اصلا به فکر آینده و تربیت بچه نیستن.نگران نباش همین که وقت میگذاری و خاطراتش رو واسش مینویسی با تموم دلمشغولیای مادرانه بهترین مامان دنیایی واسه نیروانای کوچولو
به احترام این دلواپسی کلاه از سر برمیدارم


ممنونم از دلگرميت دوست عزيزم، و زيبايي كلامت. من هم به احترام اين مهر فراوانت هزار بوسه نثار دستانت ميكنم. و مطمئنم كه شمام بهترين مامان دنيا براي يسناي عزيزي




معصومه مامان سهند
22 آبان 90 16:08
سلام دوست عزیزم با پست تولد دوسالگی سهند به روز شدم تشریف بیارید خوشحال میشم
گلم چرا اینقدر نگرانی به روزهای قشنگ فکر کن


مبارك باشه تولد نادي حق كوچك، ميام خدمتتون و ممنونم از دلداريتون.
مامان پارسا
22 آبان 90 20:10
سلام دوست خوب و حساسم
تو ماهترین مامان دنیایی مطمئن باش اینو میشه از پستهای پر از احساس و لطیفت و دلواپسیهای زیبای مادرانت و شورو نشاط نیروانای عزیز متوجه شد
شاد باشی و پاینده


ممنون از اين همه انرژي مثبت دوست عزيزم. خدا كنه اينطور باشه. پارساي عزيز رو ببوس. برات بهترين آرزوها رو دارم


مامان حسنی
25 آبان 90 23:17
سلام
باتوجه به همسن بودن بچه هامون درکتون می کنم انگاریکدفعه خیلی زود دارن بزرگ میشن وروزها خیلی سریع میگذره گاهی یه اتفاقی که می خوام بنویسم را حفظ می کنم تا یادم نره ولی تا زمان نوشتنش یه سری دیگه اتفاق می افته که ممکنه ازذهنم دربره ولی خوب من سعی خودم را میکنم
ضمنا همه بچه های امروزی با همین اسباب بازیها وشرایط بزرگ میشن مطمئن باش فریبا جونم تو بهترین مامان برای نیروانای گل هستی با توکل برخدا برای تربیتشون همه تلاشمون را میکنیم


وای خدای من، از داشتن اینهمه دوست خوب به خودم میبالم و اینهمه حرفهای مشترک دلگرمم میکنه به ادامه ی این راه. برای شما و حسنای جان بهترینها رو آرزو میکنم
ترمه و مامانش
26 آبان 90 16:31
درسته که فکر ما هست که همه چیزهارو رقم میزنه
اما
روزگار روزهارو بی برکت کرده
میبینی چه جوری تند و تند روزها سپری میشند
بدون اینکه توی اون روز وجود داشته بشیم
به روز باشیم و در لحظه ها جاری
این شامل ا همه چیز میشه
حتی بزرگ کردن بچه
چند وقت پیش خواهرم میگفت : نمیدونم چرا خیلی از روزهای بزرگ شدن ترمه را یادم نمیاد.
غیر از اینکه غرق شیرین کاری هاش هستیم ولی باور کن اونجور که باید و شاید توی بند بند وجودمون رسوخ نمیکنه



هاله ی عزیزم، ممنونم که درکم میکنی، اینکه دغدغه ی همه ی مادرای هم عصرم مشترکه یه جورایی هم آدم رو دلگرم میکنه که خیلی بیراه هم فکر نمیکنه. ترمه نازنینم رو از محل اون لُپهای خوردنیش یه چند تا بوس از طرف من بکن.
مامان علي خوشتيپ
27 آبان 90 0:33
سلام دوست خوب و پراحساسم
خيلي قلم زيبايي داري.دقيقا از حسي كه من بعضي وقتا دچارش ميشم حرف زدي...
ولي تو از اون دسته مامانهايي هستي كه مطمئنم در زمينه تربيت دخترت خيلي موفقي
براي دعاي آخرت آمين گفتم


برای همه ی انرژی مثبت و اینهمه کوچیک نوازیت سر خم میکنم. خدا کنه همینطور باشه و شمام بهترین رئیس جمهور رو به دنیا هدیه کنین
مامان آرین
3 آذر 90 11:37
فریبا جون سلام من از وبلاگ ترمه جون شما رو پیدا کردم.خیلی با احساس مینویسی. باور میکنی که منم مدتیه که همین احساسو دارم . همین امروز هم یه پست با همین مضمون گذاشتم .


خوشحالم كه حس مشتركي داريم. حستون رو خوندم. فقط ببخشيد كه كامنت نذاشتم. با موبايل اومدم سر وبلاگ و نميتونستم.
مامان آرین
3 آذر 90 11:37
اگه دلت خواست یه سری به ما بزن
بهار
4 بهمن 90 13:24
خیلی دوست دارم با هم تبادل لینک نیم به ما هم سر بزن بوس


سلام بهارجان،‌ لطف داري. من جوانمرد كوچولوت رو لينك كردم. به اميد ديدار زود زود