نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

نيرواناي بيست و سه ماهه ي از جنگ برگشته

1390/8/11 14:47
نویسنده : مامان فريبا
5,119 بازدید
اشتراک گذاری

اينقدر از جون گرفتن و راه افتادن دوباره ت به وجد اومدم كه نگو مادر! يكشنبه عصر كه اومدم خونه تب داشتي باز، خودمم حال خوشي نداشتم. و در واقع مثل تو تب كرده بودم. يه قاشق شربت استامينوفن بهت دادم و يه قرص هم خودم انداختم بالا و كنارت خوابيدم به ديدن تلويزيون. يه ساعتي گذشت فكر كنم، كه تو يهو از جات بلند شدي و واقعاً يهو (!!!)  گفتي "ماماني بريم نقاشي بكشم تو ديبالِ (ديوار) بابايي" كه يعني روي اون كاغذي كه بابايي سرتاسر يه ديوار كوچولوي خونه رو پوشونده، از خودتون هنر دَر وَكنين. من اصلاً هاج و واج مونده بودم. نميدونم اثر استامينوفن بود يا اين جهش ناگهاني تو بعد از حدود يه هفته بيحالي و گيجي كه منو از جا پروند و با همون هيجان و شادي كه بهم دست داده بود فرياد زدم بريم ماماني. ديگه تب نداشتم. رفتيم و تو شروع كردي به خط خطي و منم با عشق نگاهت كردم. در حاليكه ميديدم هنوز يهو تلو تلو ميخوري و در عين اينكه نزديكه بيفتي خودت رو محكم نگه ميداري. مرحبا جنگجوي كوچك من، مرحبا! كلي خط خطي كردي و منم حظ بردم. درست مثل اينكه اولين لحظات راه افتادنت رو تجربه مي كردم و حتي مثل اينكه دوباره بهم بخشيده باشندت. كاش تو هم مادر بشي و اين لحظه ها رو درك كني. لحظه اي كه بعدِ گذروندن يه سربالايي ناهموار به يه دشت سرسبز و پر از گلهاي وحشي رنگارنگ ميرسي و نفس تازه ميكني براي ادامه ي مسير. (چون ممكنه در آينده كوهنورد بشي و اين عقده ي مونده توي دل منو تو باز كني و به آرزويي كه من هنوز نرسيدم برسي، اين مثال رو برات زدم.) خيلي دلم خواست اين لحظه ها رو با گرفتن عكس يا فيلم از تو جاودانه كنم ولي خودخواه تر از اون بودم كه خودِ لذتِ اون لحظه رو فداي گرفتن عكس كنم. اينه كه برات اينجا نوشتمش تا بخوني و تصويرش رو خودت مجسم كني. بعد از اينكه حسابي از نقاشي خسته شدي و واقعاً هم عجيب بود كه با اينكه هيچ انرژي نداشتي اون همه مدت سرِ پا ايستادي يهو گفتي "ماماني ليمو" و من دوباره همه ي قندهاي عالم تو دلم آب شد. دويدم و با كلي مراسم و آداب برات ليمو آوردم تا جشن ليموخوران بگيريم. اينجا ديگه دلم نيومد و چند تا عكس ازت گرفتم كه بعداً ميذارمشون براي تو و همه ي دوستاي عزيزم كه براي سلامتيت دعا كردن و دلداريم دادن.

بعد از اون همه زيبايي كه خدا براي من فرستاد دوباره تشريف بردين سراغ دي وي دي پلير كه ديگه به سليقه ي خودتون هر چي دل تنگتون ميل ميكشه بذارين و دم بدم هم عوض كنين. اجكت،‌دي وي دي، اجكت دي وي دي... (n). من ولي ديگه ناراحت نبودم. چون اين چند روز سخت قدر اين لحظه رو حسابي بهم فهمونده بودن تا شاكي نباشم و برعكس حظ كنم كه نيرواناي گلم در آستانه ي بيست و سه ماهگيش دوباره سلامتيش رو از خداي مهربون هديه گرفته. پير شي ننه ولي بُرنادِل! به جووني همه ي اين لحظه هاي شادي كه برام مي آفريني.

امروز، بيست و سه ماهگيت مبارك!ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان عسل و آریا
11 آبان 90 17:20
هوراااااااااااااااااااااااااااا ما هم خیلی خوشحال شدم.راستی آخ جون یک ماه دیگه تولد گلمه.بوووووووس تولدت پیشاپیش مبارک عزیزدلممممممم.فدای دل مامان جونت


ممنونم خاله ي مهربون من! بخاطر همه ي مهربونيات و اينكه هنوزم عكس منو بالاي وبلاگ عسل خانومت گذاشتي. خيلي دوسِت دارممممممممم.
مامان علي خوشتيپ
11 آبان 90 23:47
بيست و سه ماهگيت مبارك عزيزم
خدا رو شكر كه حالت بهتر شده


خيلي خيلي ممنونم خاله جون
معصومه مامان سهند
12 آبان 90 7:48
سلام عزیز دلم، با ادامه سفرنامه اروپا بخش پاریس به دیدنتون اومدم خوشحال میشم پیشمون بیایین
امیدوارم هردوتون خیلی زود زود خوب خوب بشین، و امیدوارم مادر شدن نازگلمون رو ببینیم


مرسي خاله جون با اينهمه آرزوهاي قشنگ و دور و دراز. چشم حتماً‌مياييم يه سر باهات بريم اروپا
مامان یسنا
12 آبان 90 10:05
وای نمیدونی که چقدر خوشحال شدم که نیروانای عزیز حالش خوب شده. من همش میودم وبلاگتون رو چک میکردم که خبر خوب شدنش رو ببینم. 23 ماهگیت مبارک عزیزخاله


چه خاله هاي نازنين و مهربوني دارم من كه اينقدر به يادم هستن. خدايا اين خاله ها و ني ني هاي گلشون رو تو دستاي خودت تندرست نگه دار. مرسي خاله ي مهربونم.
t & h
12 آبان 90 17:02
به سلامتی که سلامتید
خوش خانم 23 ماهگیت مبارک
چشم بزاریم رو هم شدی بیست و سه ساله


خاله هاله ي عزيزم. خيلي خوش اومدي خونمون. دلم براتون تنگ شده بود. چقدر ازت دور بودم. خوشا به دل پاك شما و به سلامتي همه ي خاله هاي مهربونم با ني ني هاي نازشون. مي بوسمتون. مرسي
پروانه ی کاغذی
13 آبان 90 21:56
سلـــــام...!! بر مامانِ نیروانای عزِیــــز...!!! اول از همه...از بدو ورودم.میخواستم بگم که...بـــه بـــــه به لیمو...!!! و به به به دیوارِ کاغذی...!!! و به به به نقاش کوچولو و مامانِ خوشگلش...!!!! بـــه بـــه...!!! و کماکان بــه بــــه...!!!
پروانه ی کاغذی
13 آبان 90 22:09
فریبا خانوم..!!! چن تا خبر دارم اونم از نوع دسته اول:!!! خبره اول: جدیدا یک سریالی رو دارم دنبال میکنم به نامِ خون آشام...!!! 22 هزار تومن از سرِ باغ ملی یه مغازه ی اکبیری هست اول خیابونی هستش که میره سمت کتابخونه ملی...از اونجا گرفتم...!!!یعنی فیلمش نهایتِ تزخرف...!!(هم خانواده ی مزخرف)!!! اصلا وحشتناک نیست که...!! همش ناز و قر و کرشمه و ادا و اصول...!! یکی نیست به اینا بگه بابا یه کم خشونت به خرح بدین لا اقل بزنین گردن یکی رو بشکنین بینندگانو بندازین تو دست انداز هیجانی...!! هی فس.... فس...خون آشامه اومده میگه:من نمی تونم...!!!(با بغض)!!! من از پسش بر نمیام...(با گریه)!!!...من میرم...(با گریه ی دوبل)!!!اَق...!!! حالِ آدم به هم میخوره...!! ولی مجبوریم...!! مجبوریم نگاش کنیم چون راهی نمونده...وقتی بیکار باشی هرچیزی دم دستت باشه نگاه میکنی..!! حالا بدم نیست...!!! خدا رو شکر....میگذرونیم بلاخره...
پروانه ی کاغذی
13 آبان 90 22:20
خبره دوم: فریبا خانوم..!! عصر 5 شنبه جاتون خالی با بچه های همسایه رفتم بیرون تو همین راستای خیابون شریعتی قدم زدیم...!! من بودم و دختر همسایه و داداش کوچکترش و خواهرِ کوچولوش..!! مامانشم میخواست بیاد که بنده خدا مریض بود آمپول زده بود دخترش هی اصرااار میکرد که مامان توروخدا تو هم بیا و مامانش میگفت ولم کن دختر حالم خوب نیست دفعه ی دیگه میام...منم کنار دختره وایساده بودم انقد پنجروم کند که نفسم برید که چی؟! تو هم اصرار کن ولی من هیچی نگفتم دلیلش هم مشخصه من که زشت بود بگم نه خاله بیاین اونوقت مامانش نمیگفت چه دختره بی ملاحظه ایه این مینا...!!! خلاصه مامانش رفت خونه و ما هم رفتیم و از سرما دماغمون داشت کنده میشد و اگه دو دقیقه دیرتر می رسیدیم خانه کاملا مفاصل بین دماغ و لب و فک و نواحی شقیقه کرخت میشد و ما باید سرمان را در رادیاتور رویایی فرو میکردیم...!!! هیچی هم نخریدیم..!! البته من نخریدم چون هیچی به درد بخوری نبود...!! راستی جاتون خالی آب انار هم خوردیم دلمون ضعف رفته بود معده مان هم عین سمباده شده بود...!! خلاصه که...همین فریبا خانوم..و حالا خبره سوم!!!
پروانه ی کاغذی
13 آبان 90 22:29
خبره سوم: چند وقت پیشتر نشسته بودیم داشتیم خون اشام میدیدم و یک کاسه بادام هم کنار دستمان بود مشغول نشخوار کردن بودیم که یکهو یک مزه ی تلخ و تیز دهانمان را احاطه کرد...!! همان لحظه یک جمله ی فلسفی ساختیم با این مضمون که:هیچ چیز در دنیا بدتر از بادام ِ تلخ نیست...!! خلاصه سرتان را به درد نیاورم که هرچه شکلات در خانه بود خوردیم تا بلاخره خوب شد...!! همان لحظه خون آشام تمام شد و ما ماندیم و یک عــــالمه پوست شکلات..!! چقدر من امشب چرت و پرت گفتم خدا می داند...!! فقط از شما و وقتتان طلب عفو می نمایم فریبا خانوم...
پروانه ی کاغذی
13 آبان 90 22:32
تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دستهایت ،

دلتنگی ام را به باد می سپارد . . . .




هي ميگي و ميگي تا آخر كلامت آدم صاف ميخوره به ديوار. همه ي خبرهات رو خوندم البته با تأخير ميناي عزيز ولي بعدِ اونهمه پسته و بادوم شكوندن يهو رسيدم به اين شعر كه آخ مثل همون آب انار به حال دلم خوب اومد. دوسِت دارم
نجمه
14 آبان 90 10:49
خدا رو شكر نيروانا خوب خوب شدي عزيز دل مامان ايشالا هيچوقت روي ناخوشي رو نبيني نه تو نه هيچ ني ني گل ديگه


دوستون دارم
مامان نیایش
14 آبان 90 10:51
خدا رو شکر که بهتر شدی خیلی برای مامان سخته کوچولوش مریض باشه ان شا الله که همیشه سالم باشی
23 ماهگیت هم مبارک عزیزم


مرسي خاله
مامان حسني
15 آبان 90 14:29
سلام برمادر ودختر پرتحمل وصبور خايا شكرت كه دراستانه اين عيد سعيد مامان فريبا ونيروانا جونم را خوشحال كردي الهي هرگز هرگز ديگه روي مريضي را نبيني وهميشه خندون باشي
مامان فريبا جونم حسابي خســـــــتــــــــه نبـــــــــــاشــــــــــــي خـــــــــدا قـــــــــــــــوت
راستي بيست وسه ماهگي دخمل گلم مبارك باشه


شرمنده ام بابت اين همه مهرباني، عيد گذشته شما هم مبارك
مامان سینا و آیه
15 آبان 90 16:09
سلام
خدارو صدهزار مرتبه که عزیز خاله سرحال شده.
هیچ چیز دردناکتر از این نیست که یه بچه ی کوچیک مریض بشه.کاملا درکت می کنم.آخه آیه ی من هم دو هفته ای میشه که با این ویروسا دست و پنجه نرم میکنه و هنوز هم کاملا خوب نشده
امیدوارم نیروانا جون همیشه شاد و سرحال باشه و بر قله های موفقیت(ایهام داره)ببینینش
23 ماهگیش هم مبارک باشه


فدات خاله جون، سينا و آيه ي عزيز هم ايشالا بدرخشن بر تارك هستي

بهار(مامانی شهراد)
15 آبان 90 16:29
________________.-'.....&.....'-.
________________\.................../
_______________:.....o.....o........;
______________(.........(_............)
_______________:.....................:
________________/......__........\
_________________`-._____.-'
___________________\`"""`'/
__________________\......,...../
_________________\_|\/\/\/..__/
________________(___|\/\/\//.___)
__________________|_______|
___________________)_ |_ (__
________________(_____|_____)آپم گلم بیا پیشمون


بَه چه عجب خاله، چشم ميرسيم خدمت
ناهید
15 آبان 90 20:28
23 ماهگیت مبارک آپم ممنون میشم بیاین.


ممنونم