نيرواناي بيست و سه ماهه ي از جنگ برگشته
اينقدر از جون گرفتن و راه افتادن دوباره ت به وجد اومدم كه نگو مادر! يكشنبه عصر كه اومدم خونه تب داشتي باز، خودمم حال خوشي نداشتم. و در واقع مثل تو تب كرده بودم. يه قاشق شربت استامينوفن بهت دادم و يه قرص هم خودم انداختم بالا و كنارت خوابيدم به ديدن تلويزيون. يه ساعتي گذشت فكر كنم، كه تو يهو از جات بلند شدي و واقعاً يهو (!!!) گفتي "ماماني بريم نقاشي بكشم تو ديبالِ (ديوار) بابايي" كه يعني روي اون كاغذي كه بابايي سرتاسر يه ديوار كوچولوي خونه رو پوشونده، از خودتون هنر دَر وَكنين. من اصلاً هاج و واج مونده بودم. نميدونم اثر استامينوفن بود يا اين جهش ناگهاني تو بعد از حدود يه هفته بيحالي و گيجي كه منو از جا پروند و با همون هيجان و شادي كه بهم دست داده بود فرياد زدم بريم ماماني. ديگه تب نداشتم. رفتيم و تو شروع كردي به خط خطي و منم با عشق نگاهت كردم. در حاليكه ميديدم هنوز يهو تلو تلو ميخوري و در عين اينكه نزديكه بيفتي خودت رو محكم نگه ميداري. مرحبا جنگجوي كوچك من، مرحبا! كلي خط خطي كردي و منم حظ بردم. درست مثل اينكه اولين لحظات راه افتادنت رو تجربه مي كردم و حتي مثل اينكه دوباره بهم بخشيده باشندت. كاش تو هم مادر بشي و اين لحظه ها رو درك كني. لحظه اي كه بعدِ گذروندن يه سربالايي ناهموار به يه دشت سرسبز و پر از گلهاي وحشي رنگارنگ ميرسي و نفس تازه ميكني براي ادامه ي مسير. (چون ممكنه در آينده كوهنورد بشي و اين عقده ي مونده توي دل منو تو باز كني و به آرزويي كه من هنوز نرسيدم برسي، اين مثال رو برات زدم.) خيلي دلم خواست اين لحظه ها رو با گرفتن عكس يا فيلم از تو جاودانه كنم ولي خودخواه تر از اون بودم كه خودِ لذتِ اون لحظه رو فداي گرفتن عكس كنم. اينه كه برات اينجا نوشتمش تا بخوني و تصويرش رو خودت مجسم كني. بعد از اينكه حسابي از نقاشي خسته شدي و واقعاً هم عجيب بود كه با اينكه هيچ انرژي نداشتي اون همه مدت سرِ پا ايستادي يهو گفتي "ماماني ليمو" و من دوباره همه ي قندهاي عالم تو دلم آب شد. دويدم و با كلي مراسم و آداب برات ليمو آوردم تا جشن ليموخوران بگيريم. اينجا ديگه دلم نيومد و چند تا عكس ازت گرفتم كه بعداً ميذارمشون براي تو و همه ي دوستاي عزيزم كه براي سلامتيت دعا كردن و دلداريم دادن.
بعد از اون همه زيبايي كه خدا براي من فرستاد دوباره تشريف بردين سراغ دي وي دي پلير كه ديگه به سليقه ي خودتون هر چي دل تنگتون ميل ميكشه بذارين و دم بدم هم عوض كنين. اجكت،دي وي دي، اجكت دي وي دي... (n). من ولي ديگه ناراحت نبودم. چون اين چند روز سخت قدر اين لحظه رو حسابي بهم فهمونده بودن تا شاكي نباشم و برعكس حظ كنم كه نيرواناي گلم در آستانه ي بيست و سه ماهگيش دوباره سلامتيش رو از خداي مهربون هديه گرفته. پير شي ننه ولي بُرنادِل! به جووني همه ي اين لحظه هاي شادي كه برام مي آفريني.
امروز، بيست و سه ماهگيت مبارك!