اندر حكايت سُرخوران عباسي
به خبري كه هم اكنون به يادمان رسيد توجه فرماييد:
همين هفته يكشنبه عصر كه نيرواناجان با مامانشون تشريف ميبرن شهربازي پسراي همسايه رو ميبينن :اميرحسين و ميلاد. ميلاد عين اسفند رو آتيش هي اينور اونور ميپريد و بازي ميكرد. نيروانا رو هم كه ديده بود هي صداش ميكرد و ميگفت بريم سوار اين بشيم سوار اون بشيم. مامان نيروانام كه انگار همراهي پيدا كرده تو تنهايي شهربازي، دل به دلشون ميده و چن تا وسيله سوار ميشن. بعد دو تا داداش هوس آبشار سُرخوران ميكنن. همون سرسره ي بسي مرتفع كه چند جاي كمرش قر داره تا ميرسه زمين. اونا ميرن بالا و نيروانا و مامانش اين پايين وايميستن به تماشا. مامان نيروانا به دقت نگاه ميكنه ببينه اميرحسين چه جوري از اون بالا در حاليكه ميلاد تو بغلشه سر ميخوره. به دقت تماشا ميكنه و اين در حالي بوده كه قند توي دل نيروانا داشته آب ميشده و يه چيزي ته دلش قلقلكش ميداده كه به مامانش گير بده اونام سُر بخورن. القصه اميرحسين و ميلاد با زيبايي و هلويي هرچه تمامتر سُر ميخورن ميان پايين. بعد همزماني كه مامان نيروانا داشته به خودش ميگفته مگه من چيم از اين اميرحسين نيم وجبي (ابتدايي درس ميخونه طفل معصوم) كمتره كه اون ميلاد چموش رو اونجوري مرتب و تميز ميگيره تو بغلش ميسُرونه پايين، نيروانا هم شروع ميكه به زمزمه هايي كه ماماني سُر بخوريم. و مگه ديگه جايي براي انكار و بهونه ميمونه. ماماني ديگه به هيچي جز شعف نيروانا فكر نميكنه و ميره بليط ميخره با همراهي ميلاد و اميرحسين ميرن اون بالا. راهنماييهاي لازم هم از اميرحسين ميگيره كه خيالش راحت تر بشه. روي لاين هاي مربوطه ميشينن و يا علي. همونطور كه ميان پايين قلب مامان ميافته كف پاش و هي دعا و سوره ميخونه برسن پايين. از ترس اينكه نيروانا رو ول نكنه تمام قد ميخوابه رو سرسره كه حداقل نيروانا رو نگه داره. تو همين اثنا يه چيزي از بالا ميخوره به كله ي مامان و اون حواس پرت تازه ميفهمه يادش رفته بوده كوله شو از پشتش در بياره و با خوابيدنش رو كف سرسره كوله ي بيچاره جايي جز تلپي افتادن رو كله ي مامان نداشته...
آخ كه چه لحظه ي شيريني بود رسيدن به زمين خدا. حالا فكر كن بدنت سرتا پا از ترس رو ويبره كه نيروانا پا به زمين ميكوبه مامان دوباره سُربخوريم. مامانِ درساي عزيز، آتيش پاره ي آذري كه ميگم يعني اين. چه دردسرتون بدم رفتيم و عليرغم رعشه ي تمام بدن، دوباره خودمون رو بالاي سرسره رسونديم. بازم سُر خورديم و اينبار هم نه ترسمون ريخت و نه بيشتر شد. دوباره همون احساس و دلهره. نميشدم كه واژه ي ترس رو بكار ببرم نكنه نيروانا تو هوا بقاپه و ديگه نشه از يادش برد.
وروجك كه از اين بالا و پايين پريدنا و اونهمه هيجان دلش قيلي ويلي ميرفت و كِيف ميكرد بازم گير داد كه بريم ولي من ديگه ريسك نكردم. خدا خير روزافزون به مسئول مربوطه بده كه حال و روز منو كه ديد كمكم كرد نيروانا رو متقاعد كنيم كه امروز ديگه تعطيله و بليط تموم شده. يه روز ديگه . و اون هم كه خيلي تو اين موارد بافهم و كمال برخورد ميكنه قبول كرد.
دوشنبه ظهر برديمش اتاق بازي مهدكودك شهرمون كه اونجا رو به سرسره ميشناسه و براي اولين بار روي سرسره اي كه تا حالا طرفش هم نميرفت و به نوعي ازش طفره ميرفت به تنهايي سر خورد. خودش كه پايين رسيد باورش نميشد و از ذوق و هيجاني كه بهش دست داده بود خداتظ خداتظ ميكرد تا بره دوباره بالا و سر بخوره. دستش رو ول ميكرد و جيغ كشان ميسُريد پايين. بابايي هم با ما بود و كلي حظ كرديم. فكر كنم دندون روي جيگر گذاشتن ديروز من نتيجه داده بود و شهامت وصف ناپذيرم به نيروانا جسارت مضاعفي بخشيده بود. شما اينطور فكر نميكنين؟