نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

اندر حكايت سُرخوران عباسي

1390/5/12 15:53
نویسنده : مامان فريبا
3,779 بازدید
اشتراک گذاری

به خبري كه هم اكنون به يادمان رسيد توجه فرماييد:

همين هفته يكشنبه عصر كه نيرواناجان با مامانشون تشريف ميبرن شهربازي پسراي همسايه رو ميبينن :اميرحسين و ميلاد. ميلاد عين اسفند رو آتيش هي اينور اونور ميپريد و بازي ميكرد. نيروانا رو هم كه ديده بود هي صداش ميكرد و ميگفت بريم سوار اين بشيم سوار اون بشيم. مامان نيروانام كه انگار همراهي پيدا كرده تو تنهايي شهربازي، دل به دلشون ميده و چن تا وسيله سوار ميشن. بعد دو تا داداش هوس آبشار سُرخوران ميكنن. همون سرسره ي بسي مرتفع كه چند جاي كمرش قر داره تا ميرسه زمين. اونا ميرن بالا و نيروانا و مامانش اين پايين وايميستن به تماشا. مامان نيروانا به دقت نگاه ميكنه ببينه اميرحسين چه جوري از اون بالا در حاليكه ميلاد تو بغلشه سر ميخوره. به دقت تماشا ميكنه و اين در حالي بوده كه قند توي دل نيروانا داشته آب ميشده و يه چيزي ته دلش قلقلكش ميداده كه به مامانش گير بده اونام سُر بخورن. القصه اميرحسين و ميلاد با زيبايي و هلويي هرچه تمامتر سُر ميخورن ميان پايين. بعد همزماني كه مامان نيروانا داشته به خودش ميگفته مگه من چيم از اين اميرحسين نيم وجبي (ابتدايي درس ميخونه طفل معصوم) كمتره كه اون ميلاد چموش رو اونجوري مرتب و تميز ميگيره تو بغلش ميسُرونه پايين، نيروانا هم شروع ميكه به زمزمه هايي كه ماماني سُر بخوريم. و مگه ديگه جايي براي انكار و بهونه ميمونه. ماماني ديگه به هيچي جز شعف نيروانا فكر نميكنه و ميره بليط ميخره با همراهي ميلاد و اميرحسين ميرن اون بالا. راهنماييهاي لازم هم از اميرحسين ميگيره كه خيالش راحت تر بشه. روي لاين هاي مربوطه ميشينن و يا علي. همونطور كه ميان پايين قلب مامان ميافته كف پاش و هي دعا و سوره ميخونه برسن پايين. از ترس اينكه نيروانا رو ول نكنه تمام قد ميخوابه رو سرسره كه حداقل نيروانا رو نگه داره. تو همين اثنا يه چيزي از بالا ميخوره به كله ي مامان و اون حواس پرت تازه ميفهمه يادش رفته بوده كوله شو از پشتش در بياره و با خوابيدنش رو كف سرسره كوله ي بيچاره جايي جز تلپي افتادن رو كله ي مامان نداشته...

 آخ كه چه لحظه ي شيريني بود رسيدن به زمين خدا. حالا فكر كن بدنت سرتا پا از ترس رو ويبره كه نيروانا پا به زمين ميكوبه مامان دوباره سُربخوريم. مامانِ درساي عزيز، آتيش پاره ي آذري كه ميگم يعني اين. چه دردسرتون بدم رفتيم و عليرغم رعشه ي تمام بدن، دوباره خودمون رو بالاي سرسره رسونديم. بازم سُر خورديم و اينبار هم نه ترسمون ريخت و نه بيشتر شد. دوباره همون احساس و دلهره. نميشدم كه واژه ي ترس رو بكار ببرم نكنه نيروانا تو هوا بقاپه و ديگه نشه از يادش برد.

وروجك كه از اين بالا و پايين پريدنا و اونهمه هيجان دلش قيلي ويلي ميرفت و كِيف ميكرد بازم گير داد كه بريم ولي من ديگه ريسك نكردم. خدا خير روزافزون به مسئول مربوطه بده كه حال و روز منو كه ديد كمكم كرد نيروانا رو متقاعد كنيم كه امروز ديگه تعطيله و بليط تموم شده. يه روز ديگه . و اون هم كه خيلي تو اين موارد بافهم و كمال برخورد ميكنه قبول كرد.

دوشنبه ظهر برديمش اتاق بازي مهدكودك شهرمون كه اونجا رو به سرسره ميشناسه و براي اولين بار روي سرسره اي كه تا حالا طرفش هم نميرفت و به نوعي ازش طفره ميرفت به تنهايي سر خورد.  خودش كه پايين رسيد باورش نميشد و از ذوق و هيجاني كه بهش دست داده بود خداتظ خداتظ ميكرد تا بره دوباره بالا و سر بخوره. دستش رو ول ميكرد و جيغ كشان ميسُريد پايين. بابايي هم با ما بود و كلي حظ كرديم. فكر كنم دندون روي جيگر گذاشتن ديروز من نتيجه داده بود و شهامت وصف ناپذيرم به نيروانا جسارت مضاعفي بخشيده بود. شما اينطور فكر نميكنين؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان نازنين
12 مرداد 90 16:14
سلام خاله جون خوش به حالت حسابي تو شهر بازي حال كردي ولي حيف چرا عكس نگرفتي كه ماهم كيفتو كنيم


سلام عزيزم، آخه تنهايي رفته بوديم. من و نيروانا فقط. و نميتونستم هم سر بخورم هم عكس بگيرم. البته اگه دوربين برده بودم شايد آشنايي كسي پيدا ميشد تا ازمون عكس بگيره ولي خدا رو شكر نبردم آخه قيافه ي وحشت زده چندان تو عكس زيبا نيست
مرسي كه به ما سر زدين. ميام سروقت وب نازنين جان. ببوسينش

مامان حسنی
12 مرداد 90 20:45
سلام افرین به نیروانای شجاع ومامان شجاع ترازخودش
دخملی من ازنیروانا خانوم دوروزبزرگتره یعنی متولدنهم اذرهشتادوهشته اگه دوست داشتین پیش ماهم بیاین خوشحال میشیم


سلام ماماني عزيز، چه جالب، خدا حفظ كنه حسني جان رو. مرسي از لطفتون. حتماً ميايم ديدنتون. ببوسين عزيزتون رو.
مهرانه مامان مهرسا
13 مرداد 90 10:30
سلام مامان فريبا نيروانا خانوم چه نازه ماشاءالله خوب حال كرديد ماماني ها
راستي شمارو لينك كردم


مرسي لطف دارين. حال كردم ولي بيشتر دلهره و اضطراب داشتم. خيلي ميترسيم نكنه نيروانا از دستم رها بشه. مرسي از لينكتون، منم شما رو لينك ميكنم.
مامان وانیا
13 مرداد 90 16:22
جووووووووونم دختر شجاع دل خیلی خوبه که مثل ما اینقدر اگر و مگر ندارن


جداً و ما با اين دنياي اگر و مگرمون چطور اينا رو بار بياريم خدا ميدون و فقط خودش بايد كمك كنه
مامان آناهیتا
15 مرداد 90 9:25
از بس این پستو خوندم و خندیدم مردم. خیلی قشنگ نوشتی فریبا جان. قربون جگر طلای شجاع خاله.


آخه با نمك خودت خونديش قشنگ به نظرت رسيد عزيزم. مرسي از لطفت. ببوس اون فرشته ي معصوم خاله رو كه خيلي دلتنگشيم. ظهر كه برگشتيم خونه نيروانا در كتري رو ورداشت و شروع به الو كرد: الو آنتاها سلام، خوبي. خاله نجي سلام، خاله سلام...
ببينيمتون خاله جون


مامان عسل و آریا
21 مرداد 90 22:30
ای جاننننننننننننننننننننننننننم.خاله جون من هم ترس و دلهره برم داشت.وای من اصلا جرات نمیکنم برم شهربازی.آخرین باری که رفتم از طرف اردوی مدرسه بود و هنوز ابتدایی بودم.از اول تا آخر چرخ و فلکش من
گریه کنان التماس میکردم توراخدا نگهش دارید من پیاده شم از اون روز به بعد من دیگه از ده کیلومتری شهربازی ها رد نمیشم.از شهر بازی شهر خودمون هم که رد میشم از دور بهش سلام میدم و تو دلم میگم من هنوز یاد اون چرخ و فلک شهربازی کلاس پنجمم که میفتم دلم میلرزه ما رو به خیر و شما رو به سلامتبووووووووووووووس آپم عزیزم خوشحال میشم سر بزنید


ميبيني بچه هاي اين دوره زمونه عجب چموشن. همينجوري خوبه. از چيزاي الكي نبايد ترسيد. به نظرم شمام يه تست ديگه بكن. بعضي وسايلش زيادم ترسناك نيست. چشم در اولين فرصت ميام خدمتتون.