تو خودٍ نمره ی بیستی مشهدي!
بيست ماهگيت مبارك عزيز دلم!
بيست يه حس خوبي به ما ميده، از بچگي نهايت آرزويي بوده كه براي ماها ترسيم شده. آخرين عددي كه با اون سنجيده ميشدي. بعدها ياد گرفتيم كه عدد صدي هم هست كه مقياس اندازه گيري و رتبه دهي بزرگترهاست... نهايت هر چي باشه عزيز دلم تو بي نهايتي.
كسي مثل تو بلد نيست هم بخواد صد باشه هم بيست ...
-------------------------------------------------------------------------------------------------
از مشهد بگم كه زيباترين خاطره ش ديدن مادرجون، باباجان، داداش حميد عزيز و خاله روياي گله. آدم حظ ميكنه ميبيندشون و كلي روحيه ميگيره. البته تو اين سفر مشهد عموعلي و خاله آزي و عمو رسول همراهيمون كردن و چقدر حضور اونا سفرمون رو شيرين تر و پرخاطره تر كرد.
از تفريحاتش بگم كه اول به حسن سليقه ي عمو حميد و خاله رويا رفتيم سينما 5بعدي!!! الماس شرق و كلي خنديديم. نيروانا رو هم برديم سرزمين عجايب همونجا و عليرغم چشاي خمارش كه هي سوقش ميداد به سمت خواب از فرط عشقي كه به بازي تو اينجور جاها داره بيدار مونده بود و از اين وسيله به اون وسيله ميرفت. عكساي خوشگلش روي دوربين خاله روياست و تا برام بفرسته ميذارمشون اينجا.
از حرم بگم كه گفتني نداره، حس كردنيه. البته من فكر ميكنم همه ي جاهايي كه مردم پر از احساس و انرژي مثبت وارد ميشن همين معنويت رو به آدم ميده. مسجد و دير و حرم فرقي نداره.
از خريد بگم كه يه موزه - فروشگاه اشياي قديمي و عتيقه تو پاساژ قسطنطنيه احمدآباد كشف كرديم (بازم به مدد عمو و خاله) كه چنديني اونجا كيسه رو شل نموديم.
يه روز هم رفتيم پيك نيك نميدونم دقيقاً كجا ولي يه تيكه ش از جاده طرقبه بود. دلم ميخواد آخرين پيك نيكي باشه كه توي دامن طبيعت ميريم از بس كه آشغال و زباله ديديم بجاي گل و سبزه. آب رودخونه كه خشكه. صفاي منطقه فقط به درختاشه كه اونم از فرط زباله گرفته شده. دلم نميخواد ديگه جاي اينجوري برم كه دلم بگيره از بي معرفتي بعضيا. چهار پنج تا پارك توي شهر اقلاً گل و سبزه و آب و فواره اي داره. سطل آشغالي هم هست كه اگه وجدان بعضيا هدايتشون كرد ازش استفاده كنن و البته مراقبيني كه نذارن فضاي سبز تبديل به زباله دان بشه. اميدوارم خدا اين موهبتها رو حداقل برامون نگه داره.
ني ني خاله سميه و عمو محمد رو ديديم؛ مليكاجان. نيروانا كلي ماجرا داشت باهاش. اول ذوق مي كرد تا برسيم پيشش. بعدش كه رسيديم و بغلش كردم يه كم احساس ناخوشايندي نشون داد. با وسايلش ورميرفت. ميخواست تو كرير و كالسكه ش سوار بشه. گل سرهاي ني ني رو از تو ظرفش بيرون ميريخت. گل خشكاي خاله رو ريخت و پاش ميكرد و خلاصه هر شِنطون بلا (شيطون بلا) بازي كه فكرشو ميشه كرد.
حسن ختامش هم كوكوپارتي اي بود كه بناي سنتش از پارسال عيد تو فاميل بابايي گذاشته شده و 5 شنبه شبها هر خونواده يه كوكويي درست ميكنه و به نوبت ميرن تو خونه ي يه نفر و كوكوهاشونو اونجا ميخورن. خيلي باحاله. هم همه رو ميبيني. هم خيلي تجملات مهموني نداره. هم تو بشقابت چندين نوع كوكو رو با مزه هاي متنوع نوش جان ميكني. براي ما كه فرصت نداشتيم به همه سر بزنيم بهترين فرصت بود كه كل كه نه اكثريت فاميل رو اونجا ببينيم. جاي همه تون خالي.