نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

به بهانه ی امروز - روز جهانی شیر مادر

1390/5/10 16:08
نویسنده : مامان فريبا
3,667 بازدید
اشتراک گذاری

شیرخواره ی نازنین من! خیلی دلم می خواست به یه بهانه ای این حس زیبا رو که نسبت به تو دارم وقتی از جان من مینوشی بیان کنم. خوشحالم که امروز رو دریافتم:

تو با عمل سزارین به این دنیا اومدی. اولین چیزی که بعد از بیهوشی بیاد دارم سؤالیه که خانوم پرستار از من پرسید که اسم دخترت چیه و من گفتم "نیروانا". بعد از اون تکانهایی که نشان از انتقال من به خارج از ریکاوری بود رو بخاطر میارم و سپس خاله شهلای مهربون که با یه هَندی کَم اومده بود سراغم و با شوق و ذوق از نیروانا میگفت که دیده و چقدر قبراقه و فیلمش رو گرفته و همه ش ازم سـؤال میپرسید و تند تند از من فیلم میگرفت. بعد دوباره چیزی بخاطر ندارم تا لحظه ای که احساس کردم تو رو کنارم خوابوندن و سرت رو روی دستم که دراز بود گذاشتن. بعد خانوم پرستار سینه ی منو توی دهان تو گذاشت و شَستم رو روی اون جایی که مقابل بینی تو بود و تأکید کرد خوابت نبره که بچه خفه نشه و رفت، به همین راحتی. توی اون دم دمای صبح بیمارستان و سکوت مطلقی که حکفرما بود صدای ملچ ملچ شیرخوردن تو زیباترین آهنگی بود که میشنیدم و هنوز توی گوشمه. بهت نگاه کردم، اون چشای نافذت مثل چرخولک به اطراف می چرخید و همه چی رو می پایید. نمیتونم هیچ توضیحی بدم که چه لذتی میبردم. بعضی صداها و بعضی صحنه ها به همون گوشنوازی و چشم نوازی که هستند توی ذهن آدم حک میشن و این صحنه به همون شکوه برای من موندنی شد. با تمام وجود به خودم میبالیدم که داری شیر من رو میخوری و خدا رو بخاطر چنین موهبت بزرگی شکر میکردم... .

بعدها تا کوچکترین صدایی ازت در میومد بی اختیار بهت شیر میدادم و تو میپذیرفتی؛ هرچند واقعاً نمیدونم کدوم دفعه ها واقعاً گرسنه بودی و کدوم بارها مشکل دیگه ای داشتی. اینقدر آداب شیردادن به تو رو جدی گرفته بودم که تقریباً توی اتاق حبس بودم و بخصوص روزای اول تولدت مواردی میشد که نزدیکان ما میومدن و میرفتن و نمیدیدیمشون چون تو خلوت خودمون بودیم و تو شیر نوش جان میکردی. شبها برای همین مسئله هیچ خواب پیوسته ای نداشتم و انگشت شمار شبهایی رو بخاطر میارم که وقتی برای اولین بار چشم باز میکردم صبح شده باشه یا حداقل صبح زود. ماجرای شیرخوارگی تو بسی ماجراست. کم کم وقتی تونستی با ما ارتباط برقرار کنی و خواسته هات رو بیان کنی سعی کردم وقتی چیزی رو میخوای بپرسم که شیر میخوای یا نه و یه جوری یاد بگیری که چطور این خواسته ت رو بیان کنی؛ این شد که ازت میرسیدم "مَ مَ شیر میخوای" و تو به گویش زیبای خودت یاد گرفتی که هر وقت شیر میخوای مخفف بگی : "مَش" و اینطور بود که ماجرای مش خوردن تو سر زبونا افتاد و کمتر کسی از فامیل و دوستان بود که ندونه یعنی چی مگر خواجه حافظ شیراز. همه از این اصطلاح بامزه خوششون میومد و با فراغ بال تکرار میکردن. چون توی عرف هم واژه ای نبود که بکار بردنش برای برخی ناملموس و ناخوشایند باشه.

هرچه هست زیباترین و معصومانه ترین حالتی که ازت دیده م و میبینم زمانیه که مش میخوری. با تمام وجود میخوام که به آغوشم بفشارمت و هر چه بیشتر فرو برم تو این عشقی که داره بین من و تو بیشتر و بیشتر میشه. از اون بالا به چهره ی معصومت خیره میشم و لبریز عشق میشم. ... نه بازم نمیشه بیان کرد. حتی دوربین عکاسی بابایی هم نمیتونه این شادی تمام عیار رو ثبت کنه. خیلی سعی میکنم این لحظات زیبا هم توی ذهنم بیادگار بمونن. چند ماه بیشتر از این عشقبازی باقی نمونده و من یه کوچولو ته دلم دلهره دارم که با این وابستگی که بین ما ایجاد شده چه جوری با این لحظه های زیبا خداحافظی کنیم؛ ولی از اونجایی که مطمئنم قانون طبیعت خودش جاری و ساری میشه و هیچ چیزی در این جهان بی حکمت نیست میدونم که خدای بزرگ برای اون روزها هم ما رو تنها نمیذاره و راحت میتونیم با این مسئله کنار بیاییم.

جسته گریخته نوشتم و این زمان که همیشه کمه نمیذاره بیشتر از این ابراز احساسات کنم. از همه ی مادرای مهربونی که این پست رو میخونن و به هر دلیلی نتونستن این لذت بزرگ رو درک کنن معذرت میخوام. میدونم که این هم از حکمت خداست و دعا میکنم خدای بزرگ به همه ی مادرای امروز و فردا این لطف بیکران رو عطا کنه تا بتونن عزیزشون را با شیره ی جان خودشون سیراب کنن و عشق بیافرینن و عشق بیافرینن.

شیرخواره ی من ! شیره جانم هزاران بار بکامت باد. ببخش اگر لحظاتی هستند که تو طلب میکنی و من به حکم بشربودنم خطا میکنم و به تأخیر میاندازم. به حساب خستگی و بیحوصلگی ام بگذار نه بی مهری ام نازنین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان وانیا
10 مرداد 90 20:03
سلام مسافرت خوش گذشت ؟نیروانای ما چطوره؟منتظر عکسای قشنگش بودم که با یه مطلب دیگه مواجه شدم چه خوب نوشتین بغض کردم انگار از دل خودم بر امده بود راستی که حرف دل همه مادرا همینه


آره عزيزم اومديم. ببخشيد سرم شلوغ بود نتونستم تا الآن از مشهد بنويسم. آپ شدم الان. ايشالا فردا ميام سر وبلاگ وانياجون. الان بايد برم . شرمنده. ببوس نوگلاتو.
منا مامان درسا
11 مرداد 90 10:04
سلام فریبا جون
خیلی قشنگ نوشتی با خوندنش اشک تو چشام جمع شد
فکر کنم بعد از دیدن اولین بار فرشته کوچولو این بهترین حسی که یه مادر میتونه داشته باشه
وای فریبا جون اینروزا دور و ور من زیاد شده از مادرهایی که فرشته های کوچولوشون را از این تجربه زیبا و دوست داشتنی نعمت خدایی به بهونه های الکی محروم میکنن
اما به نظر من با شیر دادان رابطه عمیقی بین مادر و فرزند برقرار میشه


سلام مامان درساي گل كه فداش بشم با اين اسم قشنگش و انتخاب زيبات. ديدم پستت رو همون اول هفته ولي باور كن سرم اينجا شلوغ شده. همكارام همه رفتن و من فرصت زيادي برا وبگردي ندارم. ايشالا جبران ميكنم. از صميم قلب آرزو ميكنم بخواهي و بتوني به درساي گلت شيره ي جانت رو هديه كني كه خودت اين لذت زيبا رو ببري. حالشو ببري الهي.

مامان نیایش
12 مرداد 90 18:40
سلام خانومی ایشالا که سالم باشی و بتونی تا پایان دو سال شیر بدی کوچولوت رو
خیلی نازه ماشاءالله تو هم خیلی زیبا نوشتی

به ما هم سر بزن
با اجازه لینک شدی


سلام عزيزم. منم براي شما همين دعاي قشنگ رو ميكنم. شمام خيلي قشنگ مينويسين. افتخار دادين لينكم كرديم، منم بااجازه شما لينك متقابل ميدم. نيايش جان رو ببوسين.
مامان پسرا
13 مرداد 90 12:14
سلام مامانی! واقعا شیر دادن یکی از لذت بخش ترین لحظات بودن با بچه هاست. بند آخر رو خیلی زیبا نوشتی. موسیقی وبتون هم دلنشینه! پسر من که باهاش آروم شد! بوس برای نیروانا


سلام عزيزم خيلي لطف دارين. جونم سيدحسين. الهي هميشه آروم باشه و با موسيقي رشد كنه. فداش. ببوسينش.