نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

و ما یسطرون

امروز جشن الفبای تو برگزار میشه نازنینم. با مدرسه که تماس گرفتم گفتن بدون حضور اولیا هست. ملالی نیست و قطعاً بدون حضور ما و در جمع دوستان کلاس و مربیان، بهت خوش میگذره و تو خودت میدونی که به چه ترتیبی باید از هر لحظه، لذتی رو که باید ببری. برای این روزِ مقدس که تو قادری تمام حروف الفبای زبان مادری ت رو بخونی و بنویسی هیچ هدیه ای ارزشمندتر از کلیدی از این خونه ی خاطره هات نمی یابم که تقدیمت کنم. چقدر انتظار این لحظه رو کشیده م که قلمی بدست تو بدم و از خودت هم بخوام که در ساختن و پرداختن این خونه که برای من همه ی هویت دنیای مجازیم هست به یاری بشتابی. دلم غنج میره اسم قشنگت بغل این خونه در زمره ی نویسندگان، میدرخشه. الفبا آموخته ی قشنگم! مبا...
26 ارديبهشت 1396

بهترینهای اردیبهشت

مسابقه ی نقاشی مدرسه تون جزو برگزیدگان رفتی برای مرحله ی بعدی. اینقدر بی سر و صدا و بی هیاهو اینجور موارد توی خونه مون برگزار میشه خودم یاد کودکیای خودم میفتم که سرم به کار خودم بود و درس و مدرسه م و خیلی بقیه ی اعضای خانواده درگیر جریانات مدرسه نبودن.  نه که نبودن, سایه وار بود و مث الان همه درگیر مستقیم جیک و پوک و ریز مسایل نمیشدن. خیلی خوب بود و الانم خوشحالم برای تو اینجوری گذشت امسال. چهارشنبه جشن الفبا دارین و شعر و سرود و .... نمیدونم ماهام باید باشیم یا نه. هر چی که هست میبینم برای حظو (حفظ) کردن شعرش دغدغه داری. بهترینها رو برات آرزو دارم در این دومین هفته ی اردیبهشتی ملس. راستی تو اولین کسی بودی که کادوی تولد چهل و یک سالگی...
8 ارديبهشت 1396

مزدایی که در راه است

سخت نامنتظر بود عزیزدلم ولی بالاخره وقتش رسیده بود که پرده از رازی که با بابایی حدود چهار ماه و اندی حفظش کرده بودیم برداریم.  وقتی متوجه شدیم ماهی کوچولوی شناور توی دلم یه وروجک دوست داشتنی عین اهورا ست یه کادوی کم نظیر از طرفش برای تو و اهورا گرفتیم تا شب بازش کنی و روز 25 بهمن برات پر از عشق بشه.  وقتی کادو و نامه ی مزدا و تصویر سونوگرافی رو دیدی عین آدم بزرگا زدی توی پیشونیت که   "خاک تو سرم، یکی دیگه!؟" و بعد با ذوق به شکمم نگاه کردی و اومدی سمتم و بغلم کردی.  برات گفتیم که اونی که توی راهه یه داداشه و اسمش "مزدا" ست و مزدا یعنی دانای بزرگ و همون خدایی ست که نیاکان ما به یکتایی میپر...
7 اسفند 1394
10363 2 10 ادامه مطلب

شصت و شیش قشنگ

شصت و شش ماهه ای نهالکم. مجبورم این جمله ی کلیشه ای "خیلی وقته ازت ننوشته م" رو بنویسم و برم و خدا خدا کنم تا آخر امروز بهم یه فرصت عنایت کنه که خیلی خیلی ازت بنویسم. ----------------------- جشن پایان سال مهدتون برگزار شد. منم مثل همیشه از شدت هیجان اول روی پا بند نبودم و نمیتونستم بشینم. بعدش وقت خوندن سرود ملی اشکم سرازیر شد و تا دیدم از اون بالا گریه م رو دیدی و اخم کردی زود خندان شدم. بعدشم عین نهال بادمجون هی رفتم اینور سالن، اونور سالن، پیش بابا و اهورا، پیش مامان باباهای دوستات و ... یکی توی نخ من رفته باشه به سلامت روانم شک میکنه. خیلی لذتبخش بود گلم، خصوصاً که به حرف دل خودم و مدیر عزیزتون گوش کردم و درگیر گرفت...
11 خرداد 1394

یک آیه یاد

دیشب که خونه آقاجون و مامان بزرگی بودیم و با بقیه مشغول تدارکات مراسم چهلم, دم دمایی که خواستیم برگردیم خونه یهو اومدی پیشم و آروم بهم گفتی مامان من بیشتر از همه دلم برای آقاجون تنگ شده و بغضت به خیسی چشای قشنگت انجامید. بغلت کردم و گفتم میفهمم چی میگی و دلداریت دادم که با هم میشینیم و عکس و فیلماش رو نگاه میکنیم و ... نمیدونم روزی که این رو میخونی کی هست و چقدر از خاطرات آقاجون یادته ولی یکی دو تا خاطره ای رو که ازش این روزا برامون تعریف کردی و تکرار, برا ت یادگار میکنم به بهانه ی چهلمین تکرار روز پروازش و به پاس اینهمه عشقی که بین تو و اون هست: مامان, یه روز با بابا از کارگاه با دوچرخه رفتیم خونه مامان بزرگی, آقاجون از پنجره دستشویی...
6 آذر 1393

بودن یا نبودن! مسئله این نیست

قصه ی این روزای ما قصه ی انتظار و دلتنگیه. اینکه تقدیر آقاجون بین موندن و پرواز، کدومه؟ دلت تنگشه میدونم، مثل همه ی ماها. توی این 14 روزی که سهم ما بزرگترا از دیدار آقاجون تنها خیره شدن به یه بدن نازنین و بیهوشه و سهم شما بچه ها هم فقط یادآوری خاطره ها، بارها براش اظهار دلتنگی کردی. کاری از دست هیچ یک از ما برنمیاد، جز امید و توکل. نمیدونیم حکمت این دوران چیه؟ اینکه غم نبودنش اونقدر عظیم و طاقت سوزه  که اینجوری کم کم از دست دادنش رو داریم تجربه میکنیم یا اونقدر گوهر عزیز و نایابیه که قدرشناسی درخشش دوباره ش توی زندگیمون رو باید سخت مشق کنیم. در هیچ یک از این دو شکی نیست. هر چی که هست دعای من برای پدر نازنینم فقط و فقط آرامشه. اینکه ن...
29 شهريور 1393

سرو خرامان مني اي رونق بستان من

در آخرین روز اَمرداد، ماه جاودانگي و بی مرگی، ديروز، ثمره ی یک سال تلاش خودت و اعتمادم به توان تو و نتيجه بخش بودن آموزشت رو برام به نمایش گذاشتی عزیزم. ساعتهاي پي در پي و بي اينكه از سوي من هيچ اصرار يا تمنايي باشه. چنان نسیم، بسان موجهای آرام اقیانوس، نرم و موزون خراميدي و دل بردي و من چشم دوختم به تماشاي رقص پَر گونه ات، سبك و رؤيايي با آهنگ حاصل عمر همايون شجريان و كلاسيك ها و فولكلورهايي كه توي گوشيم هست و نميدونم كجاييه ولي انگار قرنها در روح تو دميده شده كه اينگونه هماهنگ با موج اندام تو مي نمود. بیشتر حیرتم از این بود که تمرینِ با ریتم راه رفتنِ کلاس موسیقی رو با حرکات باله تلفیق کرده بودی و انگار خودت طرح رقصت رو شکل داده بود...
31 مرداد 1393