یک آیه یاد
دیشب که خونه آقاجون و مامان بزرگی بودیم و با بقیه مشغول تدارکات مراسم چهلم, دم دمایی که خواستیم برگردیم خونه یهو اومدی پیشم و آروم بهم گفتی مامان من بیشتر از همه دلم برای آقاجون تنگ شده و بغضت به خیسی چشای قشنگت انجامید. بغلت کردم و گفتم میفهمم چی میگی و دلداریت دادم که با هم میشینیم و عکس و فیلماش رو نگاه میکنیم و ...
نمیدونم روزی که این رو میخونی کی هست و چقدر از خاطرات آقاجون یادته ولی یکی دو تا خاطره ای رو که ازش این روزا برامون تعریف کردی و تکرار, برات یادگار میکنم به بهانه ی چهلمین تکرار روز پروازش و به پاس اینهمه عشقی که بین تو و اون هست:
مامان, یه روز با بابا از کارگاه با دوچرخه رفتیم خونه مامان بزرگی, آقاجون از پنجره دستشویی برامون دست تکون داد.
--------------------------------------------------------
یه شعری رو توی مهد روی پنج انگشت دست بهتون یاد دادن, از انگشت کوچیکه شروع میشه تا شست و تو هر وقت میخوندیش میدیدیم که آقاجون از خنده غش میکرد,
این کوچول موچوله
این مامان موچوله
این بالا بلنده
این سردار جنگه
این بابا پیرمرده
و حالا برامون گفتی که وقتی اینو برا آقاجون میخوندی میگفته اون بابا پیرمرده منم, احتمالا اینو وقتایی می گفته که تو تنها پیششون بودی.
قربون بابا پیرمرد مهربونمون که یادش همیشه باهامونه, جوون و سرزنده.