دلم برات تنگ شده جونم
از نیمه ی مرداد که ترم تابستونی مهدت تموم شده، یه خرده با دست و بال فارغ تری گذران می کنیم. گو اینکه هر چند روز یک بار سراغ مهدکودکت رو می گیری و منم برای چندمین بار باید برات توضیح بدم که تعطیله و تا وقتی بابایی مدرسه ش شروع نشه نمیتونی بری مهد. آخر هفته ی گذشته فستیوال عروسی داشتیم؛ کرمان و بلافاصله فرداش مشهد. تقریباً از رفتن به عروسیِ مشهد منصرف شده بودیم که بازم دلمون نیومد و ساعت 12 ظهر زدیم به جاده و ده و نیم شب توی قلب عروسی رسیدیم. خیلی هیجان انگیز بود. یاد مجردیام افتادم و این قبیل ژانگولربازیاش! توی ماشین ناهار بخور، آرایش کن، لباس عوض کن، لباس تو رو عوض کن ... و همینجور یه کله بشین تا مقصد. بعدم خیلی رمانتیک برس وسط جشن و م...